eitaa logo
کانال خوشبختی
1.7هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
81 فایل
باهدف آموزش وتحکیم روابط زوجین ایجادگردید: ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH 👫انتخاب عقلانی =زندگی عاشقانه
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال خوشبختی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب 💫از خدایی که از همیشه 🌸نزدیکتر است برایتان 🌸عاشقانه‌ترین 💫لحظات را میطلبم 🌸زیباترین لبخندها 💫را روی لبهایتان و 🌸آرام ترین لحظات را 💫برای هر روز و هر شبتان شبتون در آغوش امن خدا💫✨ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
هدایت شده از کانال عصر ظهور
💗❄️دوشنبه تون عالی 🌷⛄️پیشكش میكنم 🌷❄️عشق ، محبت 🌷⛄️و مهربانی را 🌷❄️به كسانی كه 💗⛄️از دل شكستن بیزارند 🌷❄️و در تمنای آنند 🌷⛄️كه دلی بدست آورند 🌷❄️آنانكه رحمت آفرینند 🌷⛄️نه زحمت آفرین 🌷❄️و برآنند که در زندگي 💗⛄️پل باشند نه دیوار...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت88 --ببخشید دسته قابلمه خیلی داغ بود. لبخند کم رنگی زدم --خیلی عادیه و ممکنه واسه هر کسی این اتفاق بیفته. ناراحتی منم واسه دستتون بود. با شنیدن این حرف صورتش گل انداخت و از رو صندلی بلند شد. پاش رفت رو ماکارونی ها و سُر خورد. همین که خواست از عقب بیفته رو زمین بلند شدم و دستاشو تو دستام گرفتم. با این کارم به قدری خجالت کشید که همین طور به زمین زل زده بود. ایستاد و با صدای ضعیفی گفت --ممنون. --خواهش میکنم. دستپاچه شده بود و خواست به بهانه ی دست شستن از آشپزخونه که بره بیرون که دم در دوباره سُر خورد و این بار سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه. از این کارش لبام به خنده کش اومد و شروع کردم بیصدا خندیدن. میزو جابه جا کردم و ماکارونی هارو به هر زحمتی بود از کف آشپزخونه جمع کردم و تی کشیدم. تو قابلمه آب ریختم و گذاشتم تا به جوش اومد. ماکارونی هارو آبکش کردم و بهشون روغن زدم. با چاشنی تزیین کردم و میز رو چیدم. رفتم دم راه پله و صدامو صاف کردم --بیاید پایین شام آمادس. چند لحظه صبر کردم اماصدایی نیومد با خیال اینکه خوابه خواستم برگردم که صدای شکستن وجیغ شهرزاد بلند شد. پله هارو به سرعت رفتم بالا و پشت در اتاق ایستادم و در زدم --مشکلی پیش اومده؟ صدایی نیومد. در رو باز کردم و باگفتن یاالله سرمو آوردم بالا بوی عطر آشنا و لذت بخشی که جدیداً باهاش آشنا شده بودم تو فضا پیچیده بود. تو چشمام خیره شد وگریش بیشتر شد. هر چیزو میتونستم تحمل کنم اما اشکاش رو نه!! رفتم نزدیکش و دوزانو زدم. --چیزی شده؟ صورتشو با طرفین تکون داد. جدی تر گفتم --پس چرا دارید گریه میکنید؟ سرشو انداخت پایین کلافه شدم و با دستم چونشو آوردم بالا --ببخشید میدونم زیاده رویه اما خب شما آدمو مجبور میکنید! --من..... من..... دوباره گریش گرفت. --شما چی؟! به شیشه عطر رو میز توالت اشاره کرد --اون تنها یادگاری بود که بهم داد! --منظورتون اون شیشه عطره؟ --بله. یه هدیه بود که خیلیم واسم ارزش داشت. امشب شیشه رو برداشتم اما یه دفعه از دستم افتاد و اینجوری شد. شیشه عطر روبرداشتم و دیدم چندتا ترک عمیق خورده. درست بود همون عطر. --جسارتا میتونم بپرسم هدیه از کی بود؟ --یه بار همون حاج خانمی که همسایم بود بهم هدیه داد. یادم به عطر خودم افتاد. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم --من این عطر رو دارم. مبهوت گفت --شما از کجا خریدین؟ شیشه رو گذاشتم رو میز و لبخند عمیقی زدم --نخریدم هدیس. ناامید گفت --اهان. --امامیتونیم یه کار بکنیم. --چی؟ --عطر من رو شما هم استفاده کنید تا یدونه واستون بخرم. اخم ریزی کرد --نه ممنون اون یه هدیس که انگار خیلی هم واستون مهمه. --مهم هست اما..... ادامه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین. --غذاتون یخ کرد. اینو گفتم و با سرعت ازپله ها اومدم پایین. سرمیز بدون کلمه ای حرف غذامون رو خوردیم و با هم میز رو جمع کردیم. --من ظرفارو میشورم. --اگه اجازه بدین خودم بشورم. آخه واسه دستتون خوب نیست........ شهرزاد رو میز دستمال کشید و خواست بره که صداش زدم --میشه چند دقیقه بمونید؟ برگشت و نشست رو صندلی. نشستم رو صندلی و جدی گفتم --نمیدونم سرهنگ بهتون گفته یا نه؟ اما تنها کسی که در حال حاضر میتونه در رابطه با موضوع جمشید عقرب وآتیشسوزی خونتون بهمون کمک کنه شمایید. تو چشماش نگاه کردم شما جمشید رومیشناسید؟ بعد از چند ثانیه سکوت که نشونه فکر کردن بود گفت --نه. راستش از وقتی با موبایلم تماس گرفته اولین باره اسمش رو شنیدم. نمی دونستم باید حرفش رو باور کنم یانه. نفسمو صدادار بیرون دادم...
🌹آقایان بدانند 🌸 محیط خانواده تحت نظارت، تدبیر و مدیریت زن خانه است؛ کاری بسیار پر زحمت که چندان به چشم نمی‌آید...! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خانمها بدانند تا حد امکان،با آدمهای خوشبخت و انرژی مثبت مراوده داشته باشید آدمهایی که از داشته‌هاشون راضین و باهاش احساس خوشبختی می‌کنند نه کسانی که فقط نیمه خالی لیوان رو می‌بینند 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌹خانمها بدانند "خانـم‌های گرامـی توجـه کنیـد!!!" ✅ برای اینکه همسرتان عاشق شما باشه نیاز به انجام کار چندان خاصی نیست. رعایت یک سری نکات ریز میتونه شما رو به هدفتون برسونه. نکات زیر رو بخاطر بسپارید: 1⃣ اجازه دهید متوجه شود چقدر وجودش برای شما اهمیت دارد. 2⃣ حتی اگر با شما مخالفت می‌کند، باز هم به صحبت‌های او گوش دهید. 3⃣ از او تقاضای کمک کنید. 4⃣ به او بگویید که او را دوست دارید و به وجودش افتخار می‌کنید. 5⃣ بگذارید برای خود سرگرمی داشته باشد و گاهی برای خودش باشد 6⃣ به او اعتماد داشته باشید. 7⃣ وقتی با هم بیرون می‌روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. 8⃣ بر روی اعمال خوب او متمرکز شوید. 9⃣ به علایق او احترام بگذارید. 🔟 وقتی او را می‌بینید هیجان خود را نشان دهید و خوشحال باشید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
نگرانی ... هرگز از غصه فردا کم نمیکنه ! بلکه فقط،، شادی امروز رو از بین میبره . " پس بخند و اززندگی لذت ببر 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
زندگی ... سازِ دل است ... تو نوازنده‌ٔ این سازی و بس .. تو اگر شاد زنے شاد شوی ... گرچہ باشی چو قناری به قفس شاد بزن شاد شوی!! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حتما بگو 💠 به همسرت حتما ابراز علاقه کن 💞 با محبت کردن مطمئن باشیم زندگی‌مان زیباتر خواهد شد. ⌛️ مراقب باشیم فرصت های ابراز علاقه را راحت از دست ندهیم. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت88 --ببخشید دسته قابلمه خیلی داغ بود. لبخند کم رنگی زدم --خیلی عادیه و ممکنه واسه هر کسی این اتفاق بیفته. ناراحتی منم واسه دستتون بود. با شنیدن این حرف صورتش گل انداخت و از رو صندلی بلند شد. پاش رفت رو ماکارونی ها و سُر خورد. همین که خواست از عقب بیفته رو زمین بلند شدم و دستاشو تو دستام گرفتم. با این کارم به قدری خجالت کشید که همین طور به زمین زل زده بود. ایستاد و با صدای ضعیفی گفت --ممنون. --خواهش میکنم. دستپاچه شده بود و خواست به بهانه ی دست شستن از آشپزخونه که بره بیرون که دم در دوباره سُر خورد و این بار سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه. از این کارش لبام به خنده کش اومد و شروع کردم بیصدا خندیدن. میزو جابه جا کردم و ماکارونی هارو به هر زحمتی بود از کف آشپزخونه جمع کردم و تی کشیدم. تو قابلمه آب ریختم و گذاشتم تا به جوش اومد. ماکارونی هارو آبکش کردم و بهشون روغن زدم. با چاشنی تزیین کردم و میز رو چیدم. رفتم دم راه پله و صدامو صاف کردم --بیاید پایین شام آمادس. چند لحظه صبر کردم اماصدایی نیومد با خیال اینکه خوابه خواستم برگردم که صدای شکستن وجیغ شهرزاد بلند شد. پله هارو به سرعت رفتم بالا و پشت در اتاق ایستادم و در زدم --مشکلی پیش اومده؟ صدایی نیومد. در رو باز کردم و باگفتن یاالله سرمو آوردم بالا بوی عطر آشنا و لذت بخشی که جدیداً باهاش آشنا شده بودم تو فضا پیچیده بود. تو چشمام خیره شد وگریش بیشتر شد. هر چیزو میتونستم تحمل کنم اما اشکاش رو نه!! رفتم نزدیکش و دوزانو زدم. --چیزی شده؟ صورتشو با طرفین تکون داد. جدی تر گفتم --پس چرا دارید گریه میکنید؟ سرشو انداخت پایین کلافه شدم و با دستم چونشو آوردم بالا --ببخشید میدونم زیاده رویه اما خب شما آدمو مجبور میکنید! --من..... من..... دوباره گریش گرفت. --شما چی؟! به شیشه عطر رو میز توالت اشاره کرد --اون تنها یادگاری بود که بهم داد! --منظورتون اون شیشه عطره؟ --بله. یه هدیه بود که خیلیم واسم ارزش داشت. امشب شیشه رو برداشتم اما یه دفعه از دستم افتاد و اینجوری شد. شیشه عطر روبرداشتم و دیدم چندتا ترک عمیق خورده. درست بود همون عطر. --جسارتا میتونم بپرسم هدیه از کی بود؟ --یه بار همون حاج خانمی که همسایم بود بهم هدیه داد. یادم به عطر خودم افتاد. نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم --من این عطر رو دارم. مبهوت گفت --شما از کجا خریدین؟ شیشه رو گذاشتم رو میز و لبخند عمیقی زدم --نخریدم هدیس. ناامید گفت --اهان. --امامیتونیم یه کار بکنیم. --چی؟ --عطر من رو شما هم استفاده کنید تا یدونه واستون بخرم. اخم ریزی کرد --نه ممنون اون یه هدیس که انگار خیلی هم واستون مهمه. --مهم هست اما..... ادامه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین. --غذاتون یخ کرد. اینو گفتم و با سرعت ازپله ها اومدم پایین. سرمیز بدون کلمه ای حرف غذامون رو خوردیم و با هم میز رو جمع کردیم. --من ظرفارو میشورم. --اگه اجازه بدین خودم بشورم. آخه واسه دستتون خوب نیست........ شهرزاد رو میز دستمال کشید و خواست بره که صداش زدم --میشه چند دقیقه بمونید؟ برگشت و نشست رو صندلی. نشستم رو صندلی و جدی گفتم --نمیدونم سرهنگ بهتون گفته یا نه؟ اما تنها کسی که در حال حاضر میتونه در رابطه با موضوع جمشید عقرب وآتیشسوزی خونتون بهمون کمک کنه شمایید. تو چشماش نگاه کردم شما جمشید رومیشناسید؟ بعد از چند ثانیه سکوت که نشونه فکر کردن بود گفت --نه. راستش از وقتی با موبایلم تماس گرفته اولین باره اسمش رو شنیدم. نمی دونستم باید حرفش رو باور کنم یانه. نفسمو صدادار بیرون دادم...
گفتار یا عمل اقتدار شکن: بعضی خانم های پشت قله کوه قاف😎 البته بین ما که نیست 😉 تا با همسرجان به مشکل بر میخورن زود قهر میکنن🚶‍♀️ انتظار این خانم ها از آقاشون اینه👈 بیا زود علت قهر رو بپرس😒 سعی کن خطایی که کردی رو جبران کن☹️ عذر خواهی کن و با من آشتی کن😘😁 اما تفسیر مرد از عمل خانم اینه👈 تو چه باشی یا نباشی برای من فرقی نمی‌کنه😡 اما در نهایت واکنش مرد 👈 افزایش خشم درونی و بروز آن به صورت‌های مختلف😨😱 اما بهترین رفتار خانم در این مواقع اینه که 👈 اولا: سعی کنه آرامش خودش رو حفظ کنه ثانیا: در مورد مشکل با همسرش با مهربانی صحبت کنه و علت نارضایتی خودش و خواسته اش رو بدون نیش و کنایه بلکه ساده و مستقیم بیان کنه😍
خوشا آن کس که نیکی حاصل اوست پیاپی عشق یزدان در دل اوست خوشا آن کس که بعد ترک دنیا بهشت جاودانی منزل اوست شبتون بخیر🌙 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💕✨سه شنبه تون عالی ❄️✨و پراز موفقیت ⛄️✨امـروزتان شاد و 💕✨سرشاراز عشق و رضایت ❄️✨سلامتی ساکن جانهایتان ⛄️✨و لبخند جاری 💕✨بر لبهایتان باشد ❄️✨کسب و کارتون خوب ⛄️✨شادیهاتون دائمی 💕✨و زندگیتون عالی باشه ❄️✨روزتون زیبا ودر پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت89 --دیروز که بچه ها رفته بودن گشت، اتفاقی جمشیدو دیدن سرهنگ هم دستور داد تعقیبش کنن. ظاهراً از سفر برگشته بوده. کنجکاو گفتم --سفر؟ کجا؟ --تور ۱۰ روزه سفر به منزل. --یاسر جدی دارم میگم. --خب مگه من شوخی دارم؟ دقیق دوهفتس که ردیابا چیزی رو ردیابی نکردن. دیروزم که رفت خونش. --یعنی این ده روز خودشو پنهون کرده بوده؟ --دقیقاً! دیروزم واسه یه قرار داد با یه تاجر رفته بوده کافی شاپ که طرف تاجر نیومده. اما نرفتن طرف به نفع ما شد. --چرا؟ --چون جمشید فقط با طرف تلفنی حرف زده و هنوز از نزدیک اونو ندیده. و خبر بهتر اینکه تاجر قرارداد رو دوهفته عقب انداخته. --عجب. --حامد تو باید امشب ساعت ۱۱ بری سرقرار. یعنی ما تورو به جای اون طرف جا میزنیم. تنها شخصی که از عهده ی اینکار بر میاد تویی. --یعنی اگه من برم امشب میتونیم دستگیرش کنیم؟ --امیدوارم! --یاسر؟ --هوم؟ --شهرزاد چی؟ --حامد میدونم یکم مشکله اما شهرزاد رو هم باید ببری. --چـــــی؟ یاسر او دختر دستمون امانته! --میدونم. اما قرارم نیست فقط شما دوتا تنها برید. سرهنگ بچه هارو بسیج کرده مخفیانه میان دنبالتون. سکوت کردم و به فکر فرو رفتم. --حامد --بله؟ --نگران نباش! خدابزرگه! --راست میگی هرچی خدا بخواد........ رفتم اتاق سرهنگ. احترام نظامی گذاشتم و سلام کردم. --سلام بشین. اومد نشست روبه روم رو صندلی --یاسر همه چیز رو گفت؟ --بله. --ببین حامد شجاعت تو به من ثابت شدس و بخاطر روحیه قوی که داری بهترین گزینه تو بودی. و اما درباره ی اون دختر خیالت راحت. میدونم که نگرانشی! سریع گفتم --نه خب بالاخره امانته دست... حرفمو قطع کرد و لبخند زد --میفهمم چی میگی. منم میخوام خیالتو راحت کنم. --به سرکار احمدی گفتم شهرزاد رو آماده کنه. خودتم برو اتاق یاسر بالاخره قلق تو رو اون بیشتر داره تا بقیه. خندیدم --چشم......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت90 محتویات سینی رو گذاشتم رو میز --بفرمایید از دهن نیفته. --ممنون. حین غذا خوردن وقتی نگاهم به موهاش میفتاد عذاب وجدان میومد سراغم و نمیدونستم چیکار باید بکنم....... بعد از شام ساعت ۹ونیم رفتیم تومحوطه و اعزام شدیم. قرار بر این بود که من و شهرزاد زودتر بریم. اولین بار بود مینشست صندلی جلو. از خجالت در حال آب شدن بود و هیچی نمیگفت. صبرم تموم شد و ماشینو یه گوشه پارک کردم. برگشت و به من خیره شد. دستمو زیر موهای مصنوعی بردم و فرستادمشون زیر روسری. مدل روسریش رو مرتب کردم. صدای قلبم تو وجودم طنین انداز شده بود و بدنم حسابی داغ بود. چشممو از چشمای متعجب و گونه های صورتیش گرفتم و به فرمون ماشین خیره شدم. --ببخشید اما اون مدل خیلی اذیتم میکرد. با صدایی که از ته چاه میومد جواب داد --راستش منم اون مدل....رو دوس نداشتم. ماشینو روشن کردم و راه افتادم....... رسیدیم به محل قرار. با نگاه کلی فهمیدم که یه ویلا باغه. شهرزاد مضطرب گفت --محل قرار همینجاس؟ --اره. موبایلم زنگ خورد --برو حامد یاعلی. موبایلم رو رو سایلنت گذاشتم و تو جیب مخفی کتم جاسازیش کردم. --منم موبایلم رو بیصدا کنم؟ --بله. شهرزاد هم موبایلش رو گذاشت رو سایلنت و تو جیب مخفی مانتوش گذاشت. کلتم رو چک کردم و گذاشتم تو جاش. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در. به شهرزاد نگاه کردم --خانم ملکی؟ خجل خندید --آقای خرسند. دکمه آیفون رو فشار دادم. در باز شد و صدا اومد --بفرمایید آقای خرسند. با احتیاط راه میرفتیم و با احساس نبودن امنیت ایستادم و دست شهرزاد رو محکم گرفتم تو دستم. این کارم باعث شد تامطمئن تر کنارم راه بیاد. دم در عمارت یه نفر بهمون خوش آمد گفت و مارو به داخل هدایت کرد. دست شهرزاد رو محکم تر از قبل گرفتم و رفتم نشستیم رو یه مبل دونفره. بعد از چند دقیقه سرلک اتو کشیده و خندان به طرفمون اومد. --با سلام خدمت جناب آقای خرسند. لبخند دندون نمایی زدم و به نشونه احترام ایستادیم. دستشو به نشونه احترام فشردم --سلام آقای سرلک. خوشحالم میبینمتون. --ممنونم. به شهرزاد لبخند زد و دستشو به طرفش دراز کرد --سلام خانم. شهرزاد خندید و به تکون دادن سر اکتفا کرد --سلام آقای سرلک. دلم تا اون موقع انقدر خنک نشده بود. جمشید دستشو کنار کشید و تظاهر به بی اهمیت بودن کرد و لبخند زد. --بفرمایید. بفرمایید خواهش میکنم....... بعد از پذیرایی مفصل مارو به یه اتاق هدایت کرد. اتاق نسبتاً برزگ بود و یه میز و صندلی چهار نفره داخلش بود. --خب آقای خرسند بنده از قبل بهتون گفتم که درخواستم از شما چیه. --بله در جریان هستم. اتفاقاً خانم ملکی واسه توضیحات بیشتر تشریف آوردن لبخند زد --بله حتماً. شهرزاد شروع به توضیح کرد و هرچیزی رو که از قبل مرور کرده بود موبه مو توضیح داد. سرلک تایید وار سرتشو تکون میداد و لبخند میزد. با هر لبخندش به شهرزاد دلم میخواست یه ضربه بزنم تو دهنش. توضیحات شهرزاد تموم شد. برگه ی قرار داد رو امضاء کردم و بعد از یه گپ کوتاه عزم رفتن کردیم. بلند شدم و دستمو به نشونه احترام دراز کردم --اجازه میدین؟ ایستاد و دستمو گرفت --ممنون لطف کردین. از عمارت رفتیم بیرون و همین که چند قدم از عمارت دور شدیم ایستادم و به شهرزاد خیره شدم. با اطمینان پلک زد. به یاسر بی سیم زدم و بی سیمم رو سرجاش برگردوندم. همون موقع چندتا از بچه ها از دیوار پریدن پایین......
◼️حضرت ام کلثوم سلام الله علیها پدرشان امیرالمومنین علیه السلام و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها میباشد. ◼️امیرالمومنین علیه السلام آن مخدره را به عون بن جعفر طیار تزویج نمودند و آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافته های مخالفین است. ◼️حضرت ام کلثوم در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در کنار خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها از بانوان و یتیمان محافظت مینمود و اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است. ◼️سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا از دنیا رفتند. 📚 وقایع الشهور ص 110 📚 بحار الأنوار : ﺝ 42، ﺹ 74. 📚ریاحین الشریعة : ج 3 ـ ص 256 ـ 244. 📚العقیلة علیها السلام و الفواطم : ص 75. 📚تذکرة الخواص : ص 288. 📚 اعیان الشیعة : ج 3، ص 484. و ... 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
◼️ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ◾️روح بلند و ملکوتی مرجع عالیقدر حـضرت آیت الله صــافی گــلپایــگانی بـه مــلکوت اعــلی پیوست. ◾️درگذشت این مرجع تقلید شیـعه را به عموم شــیعیان و مـقلدانش تسلیت عــرض ‌کرده و از خــداوند مــنان بـرای ایشان رحمت واسعه الهی و برای همه داغــداران ، صـبر و اجـر مسـئلت داریم. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏اينك، برخيزيد اى شهيدان راه خدا؛ باغبان سبز عاطفه، براى دوباره روييدن دانه سرخ وجودتان، به ديدار آمده است.... مبارک باد طلوع فجر در گلزار وطن دهه فجر مبارک✨ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt