هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌹هر دو بدانیم
✅ چگونه دلسردی از همسر و زندگی را از بین ببریم؟!!!
👈 مهمترین مهارت این هست که بتوانید از تکنیک هدیه دادن استفاده کنید.
👈 نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک نوشته چند خطی از ابراز محبت میتواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند.
👈 از علاقه به همسرتان بنویسید. با ظرافت و غافلگیری میتوانید صحنه زندگی را متفاوت کنید، تنوع بخشی باعث نشاط فزاینده در زندگی شماست.
✅ هدیه دادن راهی است که زندگی را تنوع میبخشد. با هدیه همسرتان را غافلگیر و هیجانزده کنید
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خوشا آن کس که نیکی
حاصل اوست
پیاپی عشق یزدان در
دل اوست
خوشا آن کس که بعد
ترک دنیا
بهشت جاودانی منزل اوست
شبتون بخیر🌙
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܠܢ̣ܟܿـــࡅ߭ܥツ
💓✨دوشنبه تون عالی و بینظیر
🍁✨و پراز افکار مثبت
💓✨امروزتون شاد
🍁✨لحظه هاتون قشنگ
💓✨زندگیتون پربرکت
🍁✨عاقبتتون تابناک
#کانال_لبخند
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@metiokh
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت102 سرمیز شام به غیر از تعارف هایی که به شهرزاد میشد کسی حرفی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت103
تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه......
همه دور میز نشسته بودم.
با ذوق و نشاط گفتم
--سلـــام صبح همگی بخیر.
مامان و بابا با تعجب و لبخند جواب دادن و آرمان با کنجکاوی گفت
--سلام صبح بخیر. میگم داداش تو دیشب تو هال خوابیدی؟
سعی کردم خونسرد باشم گفتم
--نه چطور؟
--آهان شایدم من خواب دیدم آخه نصف شب تشنم بود اومدم آب بخورم تو نبودی.
ظرف کله پاچه رو با چندتا کاسه گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.
--حتمـــاً خواب دیدی!
نگاهم به شهرزاد افتاد که داشت به حالت چندش به ظرف نگاه میکرد.
شیطنتم گل کرد
--شهرزاد خانم بفرمایید.
مامانم دوتا زبونارو گذاشت تو کاسه و یکم آبشو ریخت روش و گذاشت جلوی شهرزاد
--بخور مامان جان.
همینجور که داشتم با لذت واسه خودم و آرمان لقمه میگرفتم حواسم به شهرزاد بود.
با خوردن اولین لقمه دستشو گرفت جلو دهنش و از سرمیز بلند شد.
مامان نگران رفت دنبالش و هی میپرسید
--خوبی مامان جان؟ چیشد یهو؟
مامان و شهرزاد برگشتن سرمیز و شهرزاد خجالت زده گفت
--ببخشید واقعاً.
مامانم لبخند زد
--اشکالی نداره ! منم کله پاچه خور نبودم.
به بابام و بعد به من اشاره کرد
--این دوتا منو کله پاچه خور کردن.
هم من هم بابا باهم خندمون گرفت...........
رفتم تو اتاق و همین که خواستم لباسم رو عوض کنم موبایلم زنگ خورد.
--الو یاسر؟
--سلام حامد سریع بیا مرکز یه مورد فوریه.
خیلی سریع ماشینو از حیاط بردم بیرون و با سرعت به طرف مرکز حرکت کردم......
همین که رسیدم کلتم رو برداشتم و با لباس شخصی همراه با یاسر و ساسان و چند نفر دیگه سوار ماشین شدیم.
--مورد چیه یاسر؟
--خودکشی متهم.
رسیدیم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدیم.
نیروهای آتشنشانی هم اومده بودم اماجمعیت هنوز اونقدر زیاد نبود و دوتا سرباز مردم رو متفرق میکردن.
دستمو جلودار نور خورشید روی پیشونیم گذاشتم و به لبه ی دیوار نگاه کردم.
--چــــی؟
ساسان هم با تعجب به من خیره شد و نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
یاسر تو بلند گو گفت
--خانم محترم خواهش میکنم بفرمایید پایین.
با جیغ یه چیزی گفت که چون ارتفاع زیاد بود متوجه نمیشدیم.
یاسر من و ساسان و یه افسر خانم رو فرستاد تا بریم بالا.
سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ی آخر.
در پشت بوم قفل بود.
صدا خفه کن کلت رو وصل کردم و با گلوله قفل رو زدم و رفتیم رو پشت بوم.
افسر خانم خیلی آروم رفت پشت سرش و با یه حرکت کتفشو گرفت و انداختش رو زمین و به دستاش دستبند زد
نازی شروع کرد جیغ زدن
--ولــــــم کــــن! ولـــــم کن!
فحش های رکیکش باعث شد رفتم جلو و با فریاد گفتم
--احترام خودتون رو نگه دارین. جرمتون به اندازه کافی سنگین هست.
با بهت به من خیره شد
--تو....تو....تو حامد؟
با حرص خندید
--نکنه توهم..
به ساسان اشاره کرد و با جیغ گفت
--یه عوضی لنگه همون ساسان بی همه چیزی که فقط اومده بود جاسوسی کنه....
بی توجه به حرفش به افسر زن گفتم
--ببریدش لطفاً.
همینطور که داشت میرفت با جیغ و گریه گفت
--من دوست داشتم حــــامد! تو لیاقتشو نداشتیــــی!
من و ساسان پشت سرشون میرفتیم و نازی همچنان فحش میداد......
افسر خانم نازی رو سوار یه ماشین کرد و بردنش مرکز.
و من و یاسر و ساسان موندیم واسه صورت جلسه که البته کار یاسر بود.
متوجه عوض شدن حال ساسان شدم.
سرش پایین بود و هیچ حرفی نمیزد...
May 11
448.6K
پاسخ استاد کاظمیان👆👆👆
پرسش👇👇
موضوع: #ازدواج موقت به امید ازدواج دائم
سلام وقت بخیر من دختر ۲۴ ساله ای هستم که با یک مردی حدود یکسال آشنا شدم ایشون به من گفتند که با همسرم مشکل دارم و میخوایم جدا بشیم و بعد قول ازدواج با من رو دادند و الان حدود یکسال ارتباط داریم و رابطه جنسی هم باهاشون داشتم به نظرتون این رابطه را ادامه بدهم یا نه یا اینکه ازدواج با این اقا درسته؟ تشکر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگزمنتظرفرداى خيالى نباش سهمت رااز"شادى زندگى"همين امروزبگير
فراموش نکن مقصدهميشه جايى در انتهاى مسيرنيست!
مقصدلذت بردن ازقدمهايی ست که بین مبداتامقصدبرمیداریم!
چایت رابنوش!!!!!
گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش.
بگذار به حال خودش زندگی را،
و هیاهوی آدم ها را...
بنشین کنار سکوتت
و یک فنجان چای
به خودت تعارف کن...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هر جوری که بودی؛
هر جوری که زندگی کردی؛
مهم نیست...
رجب؛ با همه ی عظمتش،
یه نردبانِ، که خدا برای نجاتت فرستاده!
با اراده ی محکم ازش بالا برو؛
آسمون نزدیکه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
919.3K
🖋️#فایل_آموزشی
📢💔 علت این همه اختلافات در زندگی
با سلام بنده یک سوالی از خدمت شما دارم و اون این هست که چرا امروز شاهد اینهمه طلاق و مشکلات خانوادگی هستیم ، چرا باید اینقدر اختلاف توی زندگیها باشه آیا اینهمه طلاق و مشکلات قدیم هم بود ؟! ممنون میشم پاسخ منو بدین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دوست کسی است
که اولین قطره اشک تو را می بیند،
دومیش را پاک می کند
و سومیش را به خنده تبدیل می کند!!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔊 ذهن خوانی نکنید
💬 برخی از زوجها، با مشاهده رفتاری از همسر که مورد پسندشان نیست، شروع به فرضیهسازی در مورد او میکنند و معمولاً هم بدبینانه قضاوت میکنند و زندگیشان را دچار چالش میکنند؛ در حالیکه بهتر است خیلی مؤدبانه و صریح، از نیت او و علت رفتارش سوال کنند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت103 تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت104
هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون.
ساسان رفت پیش دکتر
--چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟
دکتر با تأسف سرشو تکون داد
--من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم.
اما خون زیادی از دست داده بودن.
ساسان با تعجب گفت
--خـــوووون؟
--بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده.
ساسان با تعجب گفت
--چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟
یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر......
--حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟
--آروم باش رفیق! کاریه که شده.
غضبناک نگاهم کرد
--کاری که شده همش تقصیر توعه!
تو باعثش شدی!
با اخم گفتم
--به من چه که خانم حماقت کردن!
با انگشتم زدم رو سینش
--تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه!
با بغض گفت
--خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟
چراااا؟
رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان.
همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم.
اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب.
افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش.
با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم.
با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش.
یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم.
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم
دستمو گرفت و نشست.
روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم.
بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد.
سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش.
با بغض گفت
--حامد.
--هوم؟
--حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد!
تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود.
با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم
--انقدر میزنیم همو تا آروم بشی.
سرشو بلند کرد
--حامد من دوسش داشتم!
کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید.
با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت.....