🔴 جنس آدمها
✍هر وقت خواستی «پارچهای» بخری؛ آن را در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن، اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد.
آدمها نیز همينطورند! آدمهايی كه بر اثر فشارها و مشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض میشود و «چروک» برمیدارند، اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به آنها، به هیچوجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود.
🔰 مراقب انتخاب آدمهای اطرافمان باشیم،
هرکسی لیاقت هر چیزی را ندارد.
#یا_زهرا
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌷امید یعنی بدونی٬
تا هستی میتونی تغییر کنی
و دنیا رو تغییر بدی.
🌷امید یعنی بدونی٬
خداوند دوستت داره و
اگه به تو زمان داده
معنیش اینه که توی این فرصت
میشه یه کارهایی کرد.
🌷امید یعنی این که
همیشه بخشش خداوند را
از اشتباه خود بزرگتر بدانیم.
🌷امید یعنی این که
اگر دانه ی زندگی صد بار از
دستمان رها شد٬ باز هم برای
برداشتن و به مقصد رساندن آن
به ابتدا برگردیم این بار٬
محکم تر گام برداریم..
🌷امید یعنی همیشه
نگاهت به خدایی باشه که
یکی از اسماش منتهی الرجایاست
یعنی انتهای امیدواری...
الهی همیشه و در هر کاری
تنها به امید تو...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💢⚜️ پرسش :
🛑موضوع: منصرف شدن خواستگارها
باسلام
استاد ممنون میشم راهنمایی بفرمایید ،بنده دختر خانمی ۲۱ ساله هستم وطلبه ،بنده خواستگار راه میدم ولی متاسفانه نمیدونم چرا مادر آقا پسر که میان یا بعدش دیگه تماس نمیگیرن یا قد آقا پسرشون به بنده نمیخوره .....
این باعث ناراحتیم میشه 😔😔چون من خیلی سخت نمیگیرم وملاک های مهمم اخلاق وایمان هست....
از طرفی پدرم به مادرم میگن که سن بنده داره میره بالا وممکنه دیگه نشه ازدواج کنم واین مسئله بیشتر باعث ناراحتیم میشه ....
آدم هایی که اطرافم هستند وهمش سنم رو به روم میارن ومیگن چرا ازدواج نمیکنی .....
همش با خودم درگیرم که به خاطر عینک داشتن هست که نمیپسندند یا به خاطر خانه وزندگیمون .....
خداروشکر خونه وزندگیمون در حد یک پدر کارگر خوبه وخداروشکر خانواده سالم هستند ولی فکر میکنم بقیه انتظار بیشتر از این رو دارند ...
در رابطه با عینک داشتنم راهنمایی کرده بودید ،ولی نمیدونم چرا همش به عینکم فکر میکنم وحس بدی دارم 😭
بنده برای عمل لیزر هم مراجعه کردم ودکتر ها گفتند که سنم کمه وامکان عمل نیست ....
تعدادی از خواستگار هاهم به علت طلبه بودن بنده صرف نظر کردند ومتاسفانه دید بدی نسبت به طلبه ها دارن .....😔
بنده به توصیه های شما عمل کردم از جمله؛زیارت حرم امام رضا (ع) واستغفار و.....
چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه حرفای پدرم هست برای بالا رفتن سن ازدواج و....
خدا خیرتون راهنماییم بفرمائید 🙏😔😔
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
منصرف شدن خواستگارها.mp3
10.51M
💫✨پاسخ
🛑موضوع: منصرف شدن خواستگارها
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💢⚜️ پرسش :
🛑موضوع: ازدواج پر ریسک
سلام و وقتبخیر
دختری ۲۵ ساله هستم در خانوادهای متدین و مذهبی بزرگ شدم، ولی برای ازدواج دنبالپسری هستم که اهل نماز و ولایی و همچنین فردی باهوش باشه،،، الان خواستگاری دارم که اهل نماز و روزه هست و در یک خط مستقیم میره فقط دنبال اینه که زندگی خودشو پیش ببره و ولایی نیست یه آدم کاملا معمولی! و در خانوادهای که پدر اعتیاد و عمو و دایی هم دچار این مشکل هستن، و بیشترین تاثیر رو مادرش در زندگیش داره و اینکه نقش پدر خیلی کم رنگ هست
اگر به چنین فردی جواب مثبت بدی در آینده زندگی دچار مشکل میشه ؟؟؟؟؟؟
ممنونم و سپاسگزارم از راهنمایی تاثیرگذارتون
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ازدواج پر ریسک.mp3
7.69M
💫✨پاسخ
🛑موضوع: ازدواج پر ریسک
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
چای گاهی فقط یک بهانه است...
برای دقایقی در کنار هم بودن...
زندگیتون پر از گرمای عشق..
زندگی یعنی همین لحظه های با هم بودن
عصرتون بخیـــــــــر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت105 آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت --تولدت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت106
ساعت 10صبح بود.
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
--موافقید بریم قهوه بخوریم؟
--مگه اینجا کافی شاپ هست؟
خندیدم.
--نه اما قهوه و چای هست.
--باشه بریم.....
رفتم از سوپر مارکتی که دم در بود دوتا قهوه گرفتم.
یکی از قهوه هارو دادم به شهرزاد و باهم نشستیم رو یه نیمکت.
همینجور که به بخاری که از قوه بلند میشد نگاه میکردم برگشتم سمت شهرزاد.
--راستش خواستم امروز رو یکم متفاوت تر تو خاطراتمون ثبت کنم.
--یعنی چی؟
--خب خوردن قهوه اونم اینجا واستون یکم عجیب بود.
--بله خب.
--منم همینو میخواستم دیگه.
ریزخندیدم و آروم اروم قهومو خوردم.
چه اون روزی که با ساسان قهوه خوردم و چه امروز خیلی واسم خیلی لذت بخش بود.
بعد از چند دقیقه سکوت شهرزاد گفت
--آقا حامد؟
--بله؟
--شما از قبل میدونستین من میام اینجا؟
لبخند زدم.
--خب دروغ چرا. راستش من اولین بار از طریق شما اینجارو پیدا کردم.
--از طریق من؟
-- اونشبی که شما تصادف کردین.....
--آهان بله بله قبلاً بهم گفتین. اما آدرس اینجارو.........
چجوری از طریق من پیدا کردین؟؟
خندیدم
--خب اجازه بدین تا بهتون بگم.
خجالت زده سرشو انداخت پایین
--چشم.
--اونشب لوازم شخصیتونو دادن به من و آدرس اینجا روی یه کاغذ روی نایلون بود.
--بله. تازه فهمیدم من اونشب میخواستم بیام اینجا.............
سوار ماشین شدیم و همین که خواستم راه بیفتم موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
مامان نگران گفت
--حامد جان مامان کجایی؟
--من بیرونم چیزی شده؟
--واای شهرزاد نیست!
خندیدم.
--نگران نباش مامان جان!
--میگم دخترم نیـــست میگی نگران نباش؟!!
موبایلمو گرفتم سمت شهرزاد
--مامانه.
موبایلو گرفت
--الو مامان؟
یه دفعه بغض کرد.
--وااای مامان ببخشید به خدا نمیخواستم ناراحتتون کنم.
من.....
یه نگاه به من کرد
--من چیزه... با آقا حامد اومدم بیرون.
با تعجب به صفحه موبایل نگاه کرد
--عه چرا قطع شد؟
خندیدم
--نگران نباش مامان قهر کرده.
--عجب کاری کردم.
جدی گفتم
--مگه چیکار کردین؟
--خب بدون اجازه با شما اومدم بیرون.
نفسمو صدادار بیرون دادم.
--خب امشب یه کاری میکنم که دیگه از بیرون اومدن با من نمیگین عجب کاری کردم.
با ترس گفت
--یعنی چیـــی؟
لجوجانه گفتم
--حالا میبنید!
یکم خیره به من نگاه کرد و به حالت قهر سرشو برگردوند.
منم با اخم ساختگی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.
جلوی یه رستوران نگه داشتم.
--پیاده شید.
بدون هیچ حرفی پیاده شد و منم پیاده شدم.
چادرشو محکم کرد و شروع کرد تند تند بره سمت در ورودی.
دویدم و گوشه چادرش رو گرفتم.
--صبر کنید با هم بریم......
نشستیم سر میز دونفره.
گارسون مِنو رو آورد
خواستم به شهرزاد بگم سفارش بده اما با تصور عکس العمل شهرزاد ترجیح دادم خودم سفارش بدم.
متفکر به منو خیره شدم.
--ناگت مرغ و سس خردل.
گارسون رفت و چند دقیقه بعد سفارشارو آورد.
با ولع شروع کردم به خوردن.
شهرزاد همچنان با سکوت به میز خیره شده بود.
دست از غذا خوردن کشیدم.
--شهرزاد خانم؟
سرشو آورد بالا و غمگین نگاهم کرد.
--چرا نمیخورید؟
نفس عمیق کشید
--چون سیرم.
--یه چیزی بپرسم؟
--بله؟
--الان شما قهرید با من؟
--نه.
--بخاطر امشب؟
--گفتم که نه.
خندیدم
--اگه بگم قصد من ناراحت کردنتون نبوده باور میکنید؟
--نه!
از حالت نه گفتنش خندم گرفت و خودشم شروع کرد خندیدن.......
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایـاﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ
ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه
متوجه بشیم
گره از کارمان گشودی
خـدایـا
هر لحظه و همیشه
کنارمان باش
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt