فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرگزمنتظرفرداى خيالى نباش سهمت رااز"شادى زندگى"همين امروزبگير
فراموش نکن مقصدهميشه جايى در انتهاى مسيرنيست!
مقصدلذت بردن ازقدمهايی ست که بین مبداتامقصدبرمیداریم!
چایت رابنوش!!!!!
گاهی باید یک دایره بکشی و بنشینی درونش.
بگذار به حال خودش زندگی را،
و هیاهوی آدم ها را...
بنشین کنار سکوتت
و یک فنجان چای
به خودت تعارف کن...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هر جوری که بودی؛
هر جوری که زندگی کردی؛
مهم نیست...
رجب؛ با همه ی عظمتش،
یه نردبانِ، که خدا برای نجاتت فرستاده!
با اراده ی محکم ازش بالا برو؛
آسمون نزدیکه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
919.3K
🖋️#فایل_آموزشی
📢💔 علت این همه اختلافات در زندگی
با سلام بنده یک سوالی از خدمت شما دارم و اون این هست که چرا امروز شاهد اینهمه طلاق و مشکلات خانوادگی هستیم ، چرا باید اینقدر اختلاف توی زندگیها باشه آیا اینهمه طلاق و مشکلات قدیم هم بود ؟! ممنون میشم پاسخ منو بدین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دوست کسی است
که اولین قطره اشک تو را می بیند،
دومیش را پاک می کند
و سومیش را به خنده تبدیل می کند!!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔊 ذهن خوانی نکنید
💬 برخی از زوجها، با مشاهده رفتاری از همسر که مورد پسندشان نیست، شروع به فرضیهسازی در مورد او میکنند و معمولاً هم بدبینانه قضاوت میکنند و زندگیشان را دچار چالش میکنند؛ در حالیکه بهتر است خیلی مؤدبانه و صریح، از نیت او و علت رفتارش سوال کنند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت103 تو راه برگشت کله پاچه گرفتم و رفتم خونه...... همه دور میز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت104
هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بیرون.
ساسان رفت پیش دکتر
--چیشد آقای دکتر حالشون خوبه؟
دکتر با تأسف سرشو تکون داد
--من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم.
اما خون زیادی از دست داده بودن.
ساسان با تعجب گفت
--خـــوووون؟
--بله. بریدگی خیلی عمیق بود و بخاطر همین نشد کاری بکنیم. خدا به پدر و مادرش صبر بده.
ساسان با تعجب گفت
--چی دارین میگین آقای دکتر؟ مگه اون دختر بیهوش نشده بود؟
یاسر به من شاره کرد ساسان. رو بردم بیرون و خودش رفت پیش دکتر......
--حامد یعنی چی؟ الان چی میشه؟
--آروم باش رفیق! کاریه که شده.
غضبناک نگاهم کرد
--کاری که شده همش تقصیر توعه!
تو باعثش شدی!
با اخم گفتم
--به من چه که خانم حماقت کردن!
با انگشتم زدم رو سینش
--تو هر راهی آخرین شانس خودکشیه!
با بغض گفت
--خودکشی واسه چی! چرا منو ندید؟
چراااا؟
رفتیم تو محوطه خلوت بیمارستان.
همین که خواستم سرمو بیارم بالا با مشت کوبید تو صورتم.
اومد مشت دوم رو بزنه که با لگد هولش دادم عقب.
افتاد رو زمین و خواست بلند شه با مشت زدم تو شکمش.
با یه حرکت من رو برگردوند و یه مشت خوابوند زیر چشمم.
با لگد زدم تو شکمش و نشستم رو پاهاش.
یقشو گرفتم و با دیدن اشک تو چشمش با حرص ولش کردم.
نشستم رو زمین و دستمو به طرفش دراز کردم
دستمو گرفت و نشست.
روبه روی هم رو زمین نشسته بودیم و تو چشمای همدیگه زل زده بودیم.
بغض کرده بود و غرورش اجازه شکستن نمیداد.
سرشو گذاشتم رو شونم و دستو گذاشتم دور کمرش.
با بغض گفت
--حامد.
--هوم؟
--حتی کتک خوردن هم آرومم نکرد!
تحمل دیدن ساسان تو اون شرایط واسم سخت بود.
با صدایی که رگه هایی از بغض داشت گفتم
--انقدر میزنیم همو تا آروم بشی.
سرشو بلند کرد
--حامد من دوسش داشتم!
کاش بهش گفته بودم! ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم!
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید.
با حرص دستشو بلند کرد تا بزنه تو صورت من اما همین که آورد نزدیک صورتم گریش گرفت.....
خدایـاﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ
ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه
متوجه بشیم
گره از کارمان گشودی
خـدایـا
هر لحظه و همیشه
کنارمان باش
🌟شبتون بخیر و آرام🌟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
❤️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ
❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
🌹بنام خداوندی که نامش فیض عام است، که این زیباترین باب کلام است
سلام علیکم و رحمت الله، صبحتون بخیر و نیکی و سرشار از برکات الهی
🌺 فرزندانتان را با ایمان تربیت کنید تا در بهشت کنارتان باشند.
«وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَمَا أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَيْءٍ كُلُّ امْرِئٍ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ»
(طور/٢١)
و كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان، در ايمان از آنان پيروى كردند، ما آنان را به ايشان ملحق نموده و از پاداش عملشان هيچ نكاهيم. (آرى) هر كس در گرو كارى است كه كسب كرده است.
❌ قرآن میفرماید اگر فرزندان خود را تربیت دینی بیاموزید، و از شما تبعیت ایمانی داشته باشند، و در اثر تربیت شما مؤمن باشند، در بهشت با شما خواهند بود.
❌ و اين یک نعمت بزرگ است كه انسان، فرزندان با ايمان و مورد علاقه اش را در بهشت در كنار خود ببيند، و از انس با آنها لذت ببرد، بى آنكه از پاداش اعمال او چيزى كاسته شود.
🔸حبیبالله
♦️جزئیات فرزندآوری در سال ۱۴۰۱
رحیم زارع، سخنگوی کمیسیون تلفیق:
🔹تسهیلات قرضالحسنه برای فرزندآوری به ازای فرزند اول ۲۰ میلیون تومان، به ازای فرزند دوم ۴۰ میلیون تومان، به ازای فرزند سوم ۶۰ میلیون تومان، به ازای فرزند چهارم ۸۰ میلیون تومان و به ازای فرزند پنجم به بعد ۱۰۰ میلیون تومان پرداخت خواهد شد.
🔹در خصوص تولد فرزندان دوقلو و بیشتر نیز به ازای هر فرزند یک وام تعلق خواهد گرفت.
🔹کمیسیون تلفیق بودجه همچنین در حوزه پرداخت تسهیلات قرضالحسنه ودیعه یا خرید یا ساخت مسکن با بازپرداخت حداکثر ۲۰ ساله برای خانوادههای فاقد مسکن که در سال ۱۳۹۲ به بعد صاحب فرزند سوم یا بیشتر شده یا میشوند نیز به میزان ۲۲۰ میلیون تومان در نظر گرفتند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت104 هر سه تو سالن منتظر ایستاده بودیم که دکتر از اتاق اومد بی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت105
آرمان بادکنکی که دستش بود رو ترکوند و با خنده گفت
--تولدت مبارک داداشــــی!
با بهت به همشون نگاه میکردم.
شروع کردن آهنگ تولدت مبارک رو خوندن و همراه باهاش کف میزدن.
تازه فهمیدم که امروز دهمین روز دیماهه.
حس بچه بودن بهم دست داد و خجالت زده خندیدم.
--مرســی نیاز به این همه تدارکات نبود.
با شهرزاد چشم تو چشم شدم که داشت با ذوق نگاهم میکرد.
با چشمام بهش لبخند زدمو نگاهمو گرفتم.
--پس من برم لباسمو عوض کنم بیام....
یه بافت زرد رنگ و شلوار اسلش مشکی پوشیدم.
ساعتمو با یه ساعت اسپرت مشکی عوض کردم.
از پله ها اومدم پایین و با لبخند به جمع منتظر پیوستم.
دوباره شعر تولدت مبارک رو واسم خوندن.
اون لحظه حس بچه بودن بهم دست داده بود و همش میخندیدم.
مامان کیک رو آورد.
یه کیک دایره ای شکل که روکش کاکائویی داشت و روش با توت فرنگی تزئین شده بود.
با ذوق گفتم
--وااای مامان خودت درست کردی؟
به شهرزاد لبخند زد
--نه دختر گلم درست کرده.
خندیدم
--مرسی از دختر گلتون.
شهرزاد خندید
--نوش جان.
کادوی مامان یه ست کمربند و کیف پول سرکلیدی چرمی مشکی و یه ادکلن که داخل یه پک بود.
بابا و آرمان هم واسم ست کفش و کمربند و کیف خریده بودن.
واما کادوی شهرزاد...
با باز کردن جعبه بوی عطر آشنا رو با لذت به ریه هام فرستادم.
بین تموم کادوها کادوی شهرزاد رو بیشتر دوست داشتم.
ساعت رو از جعبه بیرون آوردم و با لبخند نگاهش کردم.
--تولدتون مبارک آقا حامد.
یه دفعه طوطی از تو قفس گفت
--تولدت مبارک.تولدت مبارک.
همه خندیدن.
نگاهمو از ساعت گرفتم و با لبخند گفتم
--ممنون شهرزاد خانم.
مامان که انگارمتوجه اوضاع شده بود
--خب حامد جان نمیخوای کیکو ببری؟
تایید وار گفتم
--چرا...چرا اتفاقاً.
میخواستم شمع رو فوت کنم که آرمان گفت
--صبر کن. اول باید آرزو کنی!
چشمامو بستم و خوشبختیمو با شهرزاد آرزو کردم.
آرمان با شیطنت پرسید
--خب حالا بگو چی آرزو کردی؟
خندیدم و چشمک زدم
--نتیجش چند روز دیگه معلوم میشه.
بعد از شام مامان و بابا رفتن اتاقشو و آرمانم رفت تو اتاق.
نشسته بودم تو تاریکی و همینجور که ساعت کادوی شهرزاد تو دستم بود داشتم به فردا فکر میکردم.
فردا واسم خیلی روز مهمی بود.
همونجا چشمام گرم شد و رو مبل خوابم رفت......
با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم.
رفتم سرویس و وضو گرفتم.
تو اتاق نمازم رو خوندم و رفتم حمام دوش گرفتم.
لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون.
با سرعت از کوچه خارج شدم.
بی هدف تو خیابونا میچرخیدم و فکر میکردم به خودم.....به شهرزاد...به تصمیم امروزم...
ساعت 8صبح بود.
زنگ زدم طلافروشی.
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام میلاد خوبی؟
--عه حامد تویی خوبم داداش قربانت.
--میلاد انگشتره آمادس دیگه؟
--آره بیا ببرش.
--باشه فعلاً......
رفتم تو مغازه و بعد از سلام و احوالپرسی با میلاد انگشتر رو گرفتم و پولشو حساب کردم.
تو ماشین انگشتر رو از جعبش درآوردم.
جنسش از طلای سفید بود و یه الماس شیشه ای سفید رنگ به شکل تاج وسطش بود.
با لبخند به انگشتر نگاه کردم و گذاشتمش تو جعبش.
دم گل فروشی یه شاخه گل رز قرمز خریدم و پشت صندلی جاسازیش کردم.
برگشتم خونه و رفتم تو.
همه دور میز داشتن صبححونه میخوردن.
سلام کردم و نشستم.
خیلی اروم و بیصدا صبححونمو خوردم.
بابا و آرمان رفتن کارخونه و مامان هم رفت خیاطی.
با شهرزاد میز رو جمع کردیم و شهرزاد ظرفارو شست.
با تردید گفتم
--شهرزاد خانم؟
--بله؟
-- دیروز گفتین امروز وقتتون آزاده درسته؟
--بله.
از اینکه بخوام درخواستم رو بگم خجالت میکشیدم.
--میشه باهم بریم تا یه جا؟
--کجا؟
--میشه نپرسید؟
با تردید گفت
--باشه ولی....
با اطمینان لبخند زدم.
--جای بدی قرار نیست بریم.
--باشه پس من برم حاضر شم.
نشسته بودم رو مبل و منتظر بودم شهرزاد بیاد.
از اتاقش اومد بیرون.
-- من حاضرم.....