eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.9هزار ویدیو
90 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😉 💝 بگذارید رک و راست بگوییم؛ اعتیاد، اخلاق بد،انحراف اخلاقی، عصبانی😡بودن،بیماری های روانی😴،هیچ کدام با ازدواج درمان نمی‌شوند! 💝ازدواج درمانگاه نیست و هیچ پزشکی👨‍⚕نمی‌تواند چاره بیماری‌هاو اختلالات یک فرد را در ازدواج کردن او ببیند. 💝 ازدواج نیاز به بلوغ و آمادگی روانی و شخصیت سالم دارد. شاید آرامش حاصل از ازدواج بتواند تاثیرات مثبتی روی روحیات فرد بگذارد اما شخصی که بیماری روحی دارند را تغییر نخواهد داد. 💝 ازدواج از یک زوج سالم،مرد و زنی قویتر💪 می‌سازد اما هرگز یک فرد بیمار و مشکل‌دار را سالم نمی کند ! 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
002.mp3
1.5M
رابطه صحیح زن و شوهر بخش دوم 🔺 دعوای زن و شوهر! 🎙دکتر حمید 👌حتماً گوش بدید عالیه👌 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 🖇سه دلیل اصلی که امر به معروف نمی کنیم! ‌ ‌و پاسخ شون‌...‌ 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
20.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣یه چند دقیقه وقت بگذارید تجربه‌ زیسته‌ این زوج رو که حال دل‌تون خوب بشه. لبخند رضایت بشینه گوشه لب‌تون. چشماتون قلبی بشه... 😍 👇 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایـاﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎڹ ﻧﺒﻮﺩ و ﻫﻮﺍﯾﻤﺎڹ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻲ بدون آنکه متوجه بشیم گره از کارمان گشودی خـدایـا هر لحظه و همیشه کنارمان باش 🌟شبتون بخیر و آرام🌟 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت25 گاهی وقت ها می خندی اما دلت گریه می خواهد. مخصوصا وقت هایی که کسی را آزار داده ای، خراب و نابود و ویران رهایش کرده ای، به خودت فحش میدهی اما مقابل دیگران از کارت دفاع میکنی و می خندی. حتی شاید خودت را قهرمان داستان جلوه دهی. می دانی چرا؟ چون قدرت دوست داشتنی است. قدرت یک چاقو است. تیز و برنده!» این فکرها باعث می شد تا بغض گلویش را بفشارد. لبه آستینش را بین دندان هایش فشار داد تا صدای هق هق گریه اش بلند نشود. اشکها بدون اختیارش نبود. خودش می خواست گریه کند شاید آرامتر بشود. اما فایده نداشت. دفعه اولی نبود که این حس و حال را تجربه می کرد. خودش را می شناخت، این طوری که می شد باید حتما قرص می خورد. قرص نمی خورد تا آخرشب ، تا فردا، تا بعد مثل یک بیمار روانی میشد. تا چند سال پیش این طور نبود، افکار مالیخولیایی، بعد از ارتباط با بیژن سراغش آمد. بیژن یک بازاریاب بود. یک عوضی به تمام معنا. سیما باعث شد تا با هم آشنا شوند. خدا لعنتت کند سیما... سیما از آمریکا آمده بود. آن جا دفعه اول بود سیما را می دید. باشگاه بدنسازی را اداره می کرد. نرمشها و تمرین های خاص و برنامه غذایی سختی که برای زنها ریخته بود؛ اذیت و آزار روانی زیادی داشت اما چاره ای نبود. به ضرب قرص و انرژی درمانی ادامه می دادند. همان جا در ترکیه با بیژن آشنا شد. دوماه آموزششان باعث شد به بیژن دل ببندد و حرف دلش را به او بزند: - نمیشه فقط برای من باشی؟ خسته شدم از این بی سر و سامونیا نمیشه توهم دست از همه برداری و بریم یه جای دور برای زندگی. من خستم! بیژن مست بود، خودش چند بار جامش را پر کرده بود... تنها حرف هایش را به مسخره تکرار کرده بود و صدای قهقهه اش سرش را به درد آورده بود. با اینکه بیژن مثل خودش بود. اما باز هم، یعنی خب کنار کارهای قبل و حالش، دلش هم می خواست به یک آرامش برسد. یک خانواده داشته باشد که شب های تنهاییش این قدر سیاه نباشد. هر بار یکی و بعد هیچ، داشت دیوانه اش می کرد. بیژن میان آن همه خیلی چشمش را گرفته بود و همه فن هایش را رو کرد که این هم خانگی موقت را به اجبار هم که شده تثبیت کند. حتی بیژن عاشق ترش هم کرده بود. بیژن مارک پاکزاد را تن می زد. خودش هم همین طور اما وقتی خیلی راحت برگشت آمریکا و محل سگ هم به گریه ها و حرف هایش نگذاشت، دیگر پایه نبود! خودش می دانست که با شنیدن اسم بیژن چه حالی می شود. دلش یک زندگی می خواست. یک خانواده ، به خودش قول داده بود که اگر برود سر زندگی دیگر... این حرف ها که در ذهنش مرور می شد بیشتر به همش می ریخت. اما همان قدر که خودش آزاد بود، بیژن هم آزاد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے 🕷 قسمت26  خانه امن منطقة يخچال. ساعت شش. مرد آدرس محل قرار را کم کم، دریافت کرد و خودش را در حالی رساند که هیچ از شلوغی خیابان نفهمید. بچه ها اتاق را طوری چیدند تا او بر مبلی بنشیند که رو به پنجره و پشت به در باشد. چشمان مردد مرد اتاقی را می دید که روی میز وسطش ظرف میوه و بساط چای بود. سینا و دو نفر از بچه ها هم مقابلش نشستند. فضا برایش سنگین و غریبه نبود. قبل از این دو جلسه با سینا درد دل و شوخی هم کرده بود، اما بازهم واهمه داشت و این چند شب از شدت سردرگمی و استرس نتوانسته بود یک خواب راحت کند. خودش را یک بی غیرت میدید که ناموسش را به تاراج می برند و او مثل ترسوها پشت می کند که نبیند. عقلش می گفت که فرار کند از هرچه که دیده و شنیده اما نمی توانست؛ شعر احفظی دوران مدرسه اش مثل نوار برایش تکرار میشد: چو می بینی که نابینا و چاه است اگر خاموش بنشینی گناه است ! هرچند جوان ها کور نبودند، خودشان با اختیار خودشان هر کاری می کردند، پس مسئولیت و گناهی بر گردنش نبود! تا می خواست با این فکرها خيال خودش را راحت کند، کسی کنار گوشش زمزمه می کرد؛ اینها را با تبلیغات و جلوه نمایی لذتی و به بهانه زیبایی و پول به شهوت رانی می کشانند و از هستی ساقط می کنند؟ در دلش نالیده بود؛ به من چه! مگر پدر و مادر ندارند! پس در مدارس و دانشگاه چه غلطی میکنند؟ چرا چیزی بار اینها نیست؟ فریاد زده بود تا بر فریادهای دل خراش کمک خواهی که در سرش می پیچید غلبه کند. مغلوب فریادهای وجدانش، با خودش میگفت که باید همکاری کند؛ اما همین که یادش می افتاد که چه طور خودشان با اراده خودشان در مؤسسه با معلم و عکاس همراه می شوند، میگفت: « به درک...». خودشان کردند که لعنت بر خودشان باد.  حتی به سینا خرده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخير و وبلیدی را می خواهند کمک کنید؟ جانتان را برایشان به خطر بیندازید؟ سعادت و شقاوت هرکس گردن خودش. تو را که در قبر دیگری نمی خوابانند؛ اما وقتی این حرف ها را زد، سینا فقط لبخند تلخ تحویلش داد و جوابی که در ذهنش بود بر لبش جاری نشد. در افکارش غوطه ور بود که سینا گفت: - الآن فرمانده ما میان! شما حرفت رو بزن! فقط... در که باز شد سرت رو برنگردون! حرف سینا تمام نشده، در آرام باز شد. امیر که در چهارچوب در ظاهر شد، بچه ها بلند شدند و پا کوبیدند و سلام نظامی دادند. دلش می خواست سر بچرخاند؛ اما امیرخیلی زود گفت: - سلام و تشکر که اومدید! من چند دقیقه فرصت دارم تا بشنوم! مرد نگاهش در چشمان سینا قفل شد و آهسته گفت: - من میخوام از مؤسسه بیام بیرون. این طوری آبروم حفظ میشه. اما اگر بمونم با توجه به کارهای اونا که همش جرم و خيانته دستگیر می شم. اون وقت چی؟ امیر تأمل نکرد در جواب و گفت: - من بهت تضمین میدم که هیچ سوء سابقه ای علیه توشکل نگیره، ظاهرة هم اگر دستگیرت کنیم برای حفظ جون خودته که شبیه اونها باهات برخورد بشه و بهت شک نکنند. مطمئن باش هم الآن و هم اون موقع در امنیتی و زود ازاد میشی. و الا الآن معاونت غير عامدانه داری. در صورتی هم این معاونت از پروندت پاک میشه که همراهمون بشی. کار ارزشمنده. ناموس ایران رو دارند توی این پروژه در حد یک زن کابارهای پایین میارن. موندن توی این مسیر یعنی ناموس پرستی. تو باید تا آخرکار بمونی. منم تعهد میکنم که هیچ مشکلی برات پیش نیاد... مسئول پرونده منم .
مرد چند لحظه ای لبش را جوید. صدای امیر و حرف هایش دلش را از آن تشویش پاک کرده بود: - چرا برای اینا دل می سوزونین؟ خودشون با اختیار خودشون میان. من با چشمای خودم حالشون رو می بینم . امیر مکثی کرد و آرام گفت: - اگر ناموس خودت هم توی این منجلاب بود، همین حرف رو میزدی؟ یک لحظه از حرف امیر لرزه بر تن مرد افتاد. حتی نمی توانست تصور کند که تنها دخترش یک ساعت در این مؤسسه بین آنها تعلیم ببیند. همان عکاس شان فرهاد با آن چشمان دریده و تکیه کلام های نادرستش که دخترها را وادار به ژست های مسخره میکرد بس بود که حاضر باشد دخترش بمیرد اما گذرش به مؤسسه نیفتد. با صدای کشیده شدن کفش روی کف سالن حس کرد که مرد پشت سرش دارد می رود. با نوایی که به زحمت از گلویش در می آمد گفت: - فقط یک چیز... میشه ببینمتون؟ امیر مکثی کرد و گفت: - نیازی نیست. با همین کارشناسی که این چند روز همراهت بوده هماهنگ باش. مرد سکوت کرد. قفلش باز شده بود. سینا یک ساعتی زمان گذاشت تا مرد را توجیه کند به روند کارش و اطلاعاتی که نیاز بود برساند. با اطلاعات او پرونده سرعت بیشتری می گرفت، هرچند که می دانستند گستره کار هم بیشتر خواهد شد؟ برای اولین گام، اطلاعاتی از فروغ و اعضای داخلی و اصلی کار باید ارائه میداد. البته میزان رفت و آمدهای افراد و شبکه تأمین مالی را هم مرد مسلط بود و شماره ای از فروغ که مختص خودش بود و کس دیگر جزاعضای اصلی مؤسسه نداشتند.  این خط و خطهای دیگر فروغ یک سرنخ خوب از شناسایی را می داد. بعد از رفتن مرد و تأمینت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضاء داخلی مؤسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر میکرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیروها را افزایش می داد. سیناگاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت، دادش می رفت هواء - گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن ! این طور که زنها و دخترای ما امنیت ندارن! اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستجوهایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دست خالی آمد؟ شهاب داشت سه سر شبکه را، که از مؤسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد.نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر میکرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸