#السلام_علےالحسین
ای که کشتی نجاتی،سلام آقاجان
توقتیل العبراتی،سلام آقاجان
مـن همان بی سروپایم که فقط میخواهم
کربلاقبل وفاتی،سلام آقاجان
#اللهم_ارزقنا_کربلا 💔 😭
#صبحم_بنام_شما
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۱۰_۲۸_۰۸_۵۶_۳۶_۶۲۰.mp3
8.08M
🔉نواهنگ محشر فوق العاده عالی
و بسیار زیبای بی حرم 😭😭😭
|🎤مداح حسین مرادی
🎼به فدای مادری که
هوای بچه هاشو داره
#شب_جمعه #کربلا
تو حرم وقتی که پامیزاره
همه عالم رو دعا میکنه
حتی من بیچاره
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
خدایا به حق خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها عجل لولیک المنتقم فاطمه الهی آمین 🤲🤲🤲🤲🤲🌹🌹🌹🌹السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 خانه تکانی ذهن
🔺ذهن ما احتیاج به خانه تکانی داره و اگر خانه تکانی درست انجام نشه مطمئن باشیم فقط آزار خواهیم دید.
🔻باید ذهنمان و روحمان را پاک کنیم از هر آن چیزی که آلودگی ایجاد می کند و می تواند ما را از ادامه راه دور کند
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌷اگر خدا خیر خانواده ای را بخواهد
☀️ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
☘️ هرگاه خداوند براى خانواده اى #خير بخواهد، آنان را در دين دانا میكند، كوچكترها بزرگترهايشان را #احترام می نمايند، مدارا در #زندگى و ميانه روى در خرج كردن را روزيشان می نمايد و به #عيوبشان آگاهشان میسازد، تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
📚نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️نام زهرا يک جهان معنا بود
🔥نام زهرا احسن الاسما بود
♥️نام زهرا مشتق از نام خداست
🔥زينت کرسي وعرش کبرياست
♥️نام زهرا ذکر اهل دل بود
🔥نام زهرا حل هر مشکل بود
♥️نام زهرا يک مدينه ماتم است
🔥داستان رنج هاي عالم است
♥️نام زهرا نام يار حيدر است
🔥ياوري که بين ديوار و در است
♥️نام زهرا نام غمناکي بود
🔥من بميرم چادرش خاکي بود
♥️نام زهرا نام يک دلخسته است
🔥صاحب يک پهلوي بشکسته است
یک ظهر قشنگ
یک دل آرام
یک شادی بی پایان
یک نور ازجنس امید
یک لب خندون
یک زندگی عاشقانه
و هزار آرزوی زیبا
ازخداوند برایتان خواهانم
🖤ظهرتون فاطمی🖤
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 6 )
پیچک بغض مجال نداد و در گلوی میهمان پیچید. لحظه ای سکوت بینشان فاصله شد و نگاه همه به جز سحر به کف اتاق بود که میهمان «یا علی» گفت و برخاست: «ببخشید جسارت مرا، ولی خیلی خیلی حضورم طولانی شد؛ امیدوارم باز هم شما را زیارت کنم».
پدر که شتاب میهمان و برخاستنش؛ رشته افکارش را بریده بود؛ رضایت داد و برگه ها را داخل پوشه ای گذاشت و داد به میهمان.
میهمان در آستانه در رو برگرداند تا خداحافظی کند که پدر فرصت را غنیمت دانست و گفت: «در ضمن من از تولد حضرت ابراهیم و حضرت موسی که تقریبا شبیه تولد حضرت مهدی است از کتاب های زیادی فیش برداری کرده ام تا در فرصتی یک مجموعه داستان بر اساس این تولد های شگفت انگیز بنویسم…».
میهمان گفت: «ان شاء الله! خدا توفیقتان بدهد!» و دور شد.
🔵روایت دوم: میلاد حضرت ابراهیم خلیل الله
تاریکی است و ظلمات که نوری جان می گیرد و روشن و روشن تر تا اینکه به یکباره نور شدت می گیرد و خورشید و ماه را در می نوردد و آن دو را خاموش می کند و خود می ماند که نوریست بس خیره کننده و او فریاد می زند و می گریزد؛ از چیزی مثل نیشتر و درد می گریزد، اما همان نور که حالا ستاره است؛ به دنبالش اما او با فریاد و ترسی بی مهار همچنان در گریز است که ناگهان هراسان و ترس خورده بر می خیزد، یکه و تنها خود را می یابد؛ تمام بدنش را عرق خیس کرده است و دهانش گس و تلخ…. به این سو و آن سو نگاه می کند؛ اما آنچه در خواب دیده بود، در ذهنش رسوب دارد و او همچنان هراسان به آن می اندیشد.
بوی سوختگی پی و چربی چراغ های تالار، مشامش را پر می کند و می آزاردش. در نگاهش مشعل و چراغ ها کم سو و کم جان می سوزند و نسیمی ملایم، شعله هاشان را به بازی گرفته و بر سر تا سر تالار، شبحی از نور کم رمق، سایه افکنده است.
او اما با دستاری ابریشمین، عرق ها را از چهره می گیرد و نفس های عمیق می کشد و با چشمان بهت زده و ترس خورده اش می کاود: هیچ نمی یابد جز تالار عریض و طویلی که انتهای آن در تاریکی گم است. همان طور به حال دراز کش به آنچه دیده؛ می اندیشد، آنچه باز به خواب دیده و راحتش را آشفته و حال با رسوباتش در بیداری به رنج و درد پنهانی گرفتار است.
می خواهد برخیزد که لباس ها و رو اندازش، به دورش پیچیده و گلاویز با اویند و مانع می شوند. با فریاد و تقلا خود را خلاص می کند. صدای فریادش که در تالار خاموش طنین شده؛ باعث نزدیک شدن چند نور مشعل به او می شوند.
نگاه در نگاه مشعل داران می دوزد و بر سرشان فریاد می زند: «به آزر بگویید بیاید!»
دور می شوند مشعل داران و نور نیز با آنها می رود و او پاپوش ها را که کنار تختش است به پا می کند و در طول تالار قدم می زند؛ صدای گام هایش از صدای نفس هایش که به شماره افتاده است؛ آرامتر و کم صداتر است. می ایستد تا شاید از شدت آن بکاهد، اما بی فایده است. متوجه دستانش می شود که به رعشه افتاده؛ اضطرابش بیشتر می شود و او بی تاب باز فریاد می زند؛ فریاد بی مهارش در تالار طنین می شود. چشم می دواند: این بار آزر را مقابل خود می بیند با دو مشعل دار که در اطرافش ایستاده اند؛ آن دو را مرخص می کند و رو به آزر با صدا و بلند فریاد می زند: «مگر من نمرود پسر کنعان بن کوش خدای مردم نیستم؟»
- آری!
نمرود به آزر نزدیک می شود و خیره در چشمان او باز فریاد می زند: «مگر من به این مردم، یعنی بندگانم خیر نمی رسانم؛ دردها و مشکلاتشان را برطرف نمی کنم….
فقر ایشان را بی نیاز نمی کنم؟ مگر من نیرومند و ثروتمند نیستم و بر آنان حکومت ندارم؟»
- آری، چنین است!
می رود به سمت تختش و روی آن می نشیند و سرش را میان دست هایش می گیرد و آرام و کم صدا زمزمه می کند: «پس چرا با این همه شوکت و عظمت، خواب و قرارم را از کف داده ام و هر گاه که چشم بر هم می گذارم همان نور را می بینم که شدت و قدرت یافته تر از قبل می خواهد همه هستی مرا ببلعد و محوم کند؛ همه هستی ام را!»
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
#یا_زهرا