✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 6 )
پیچک بغض مجال نداد و در گلوی میهمان پیچید. لحظه ای سکوت بینشان فاصله شد و نگاه همه به جز سحر به کف اتاق بود که میهمان «یا علی» گفت و برخاست: «ببخشید جسارت مرا، ولی خیلی خیلی حضورم طولانی شد؛ امیدوارم باز هم شما را زیارت کنم».
پدر که شتاب میهمان و برخاستنش؛ رشته افکارش را بریده بود؛ رضایت داد و برگه ها را داخل پوشه ای گذاشت و داد به میهمان.
میهمان در آستانه در رو برگرداند تا خداحافظی کند که پدر فرصت را غنیمت دانست و گفت: «در ضمن من از تولد حضرت ابراهیم و حضرت موسی که تقریبا شبیه تولد حضرت مهدی است از کتاب های زیادی فیش برداری کرده ام تا در فرصتی یک مجموعه داستان بر اساس این تولد های شگفت انگیز بنویسم…».
میهمان گفت: «ان شاء الله! خدا توفیقتان بدهد!» و دور شد.
🔵روایت دوم: میلاد حضرت ابراهیم خلیل الله
تاریکی است و ظلمات که نوری جان می گیرد و روشن و روشن تر تا اینکه به یکباره نور شدت می گیرد و خورشید و ماه را در می نوردد و آن دو را خاموش می کند و خود می ماند که نوریست بس خیره کننده و او فریاد می زند و می گریزد؛ از چیزی مثل نیشتر و درد می گریزد، اما همان نور که حالا ستاره است؛ به دنبالش اما او با فریاد و ترسی بی مهار همچنان در گریز است که ناگهان هراسان و ترس خورده بر می خیزد، یکه و تنها خود را می یابد؛ تمام بدنش را عرق خیس کرده است و دهانش گس و تلخ…. به این سو و آن سو نگاه می کند؛ اما آنچه در خواب دیده بود، در ذهنش رسوب دارد و او همچنان هراسان به آن می اندیشد.
بوی سوختگی پی و چربی چراغ های تالار، مشامش را پر می کند و می آزاردش. در نگاهش مشعل و چراغ ها کم سو و کم جان می سوزند و نسیمی ملایم، شعله هاشان را به بازی گرفته و بر سر تا سر تالار، شبحی از نور کم رمق، سایه افکنده است.
او اما با دستاری ابریشمین، عرق ها را از چهره می گیرد و نفس های عمیق می کشد و با چشمان بهت زده و ترس خورده اش می کاود: هیچ نمی یابد جز تالار عریض و طویلی که انتهای آن در تاریکی گم است. همان طور به حال دراز کش به آنچه دیده؛ می اندیشد، آنچه باز به خواب دیده و راحتش را آشفته و حال با رسوباتش در بیداری به رنج و درد پنهانی گرفتار است.
می خواهد برخیزد که لباس ها و رو اندازش، به دورش پیچیده و گلاویز با اویند و مانع می شوند. با فریاد و تقلا خود را خلاص می کند. صدای فریادش که در تالار خاموش طنین شده؛ باعث نزدیک شدن چند نور مشعل به او می شوند.
نگاه در نگاه مشعل داران می دوزد و بر سرشان فریاد می زند: «به آزر بگویید بیاید!»
دور می شوند مشعل داران و نور نیز با آنها می رود و او پاپوش ها را که کنار تختش است به پا می کند و در طول تالار قدم می زند؛ صدای گام هایش از صدای نفس هایش که به شماره افتاده است؛ آرامتر و کم صداتر است. می ایستد تا شاید از شدت آن بکاهد، اما بی فایده است. متوجه دستانش می شود که به رعشه افتاده؛ اضطرابش بیشتر می شود و او بی تاب باز فریاد می زند؛ فریاد بی مهارش در تالار طنین می شود. چشم می دواند: این بار آزر را مقابل خود می بیند با دو مشعل دار که در اطرافش ایستاده اند؛ آن دو را مرخص می کند و رو به آزر با صدا و بلند فریاد می زند: «مگر من نمرود پسر کنعان بن کوش خدای مردم نیستم؟»
- آری!
نمرود به آزر نزدیک می شود و خیره در چشمان او باز فریاد می زند: «مگر من به این مردم، یعنی بندگانم خیر نمی رسانم؛ دردها و مشکلاتشان را برطرف نمی کنم….
فقر ایشان را بی نیاز نمی کنم؟ مگر من نیرومند و ثروتمند نیستم و بر آنان حکومت ندارم؟»
- آری، چنین است!
می رود به سمت تختش و روی آن می نشیند و سرش را میان دست هایش می گیرد و آرام و کم صدا زمزمه می کند: «پس چرا با این همه شوکت و عظمت، خواب و قرارم را از کف داده ام و هر گاه که چشم بر هم می گذارم همان نور را می بینم که شدت و قدرت یافته تر از قبل می خواهد همه هستی مرا ببلعد و محوم کند؛ همه هستی ام را!»
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
#یا_زهرا
✍️ #داستان_دنباله_دار
🍃#کودتای_دل (قسمت 7 )
و سر بلند می کند و باز رو به آزر بانگ می زند: «چرا؟ چرا؟ چرا؟ …. مگر من دستور به اجرای اوامر منجمان ندادم؟ …. مگر هر طفل پسر به دنیا آمده را نکشتیم؟ مگر زنان را از مردان جدا نکردیم؟ تا آن طفلی که ویرانی دولتم به دست اوست تولد نیاید…. پس چگونه است که آن طفل تولد یافته و از مکانش بی اطلاعیم و من آرام و قرار ندارم آزر؟!»
و خاموش می ماند.
آزر که مجال یافته؛ پیش می آید و نرم و ملایم می گوید: «آری چنین است …» اما همانجا می ماند به نظاره نمرود که سر به زیر افکنده و چشم بسته در درد و آتشی پنهان و ناپیدا شعله ور است. آزر در اندیشه می شود و در سکوت به یاد می آورد و با خود واگویه می کند: «آری! درست است…. منجمان خواب شما را ناگوار و بد فرجام تعبیر کردند، اما به خیال خود، با دور اندیشی و علاج واقعه قبل از وقوع ما خواستیم از وقوع آن واقعه شوم پیشگیری نماییم به طوری که تمام زنان را از مردان جدا کردیم تا از تولد آن طفل در سرزمین بابل پیش گیری کنیم، اما بی ثمر و بی حاصل بود، چون آن طفل تولد یافت؛ این را منجمان گفتند، اما من با چشمان خود دیدم…. آخر آن طفل پسر برادر خودم بود نمرود! فرزند برادرم و همسرش که در غار زایمان کرد از ترس ماموران…».
نمرود متوجه آزر می شود که سخت در اندیشه است؛ معترض به او بانگ می زند: «باز هم که تو با خود حرف می زنی آزر! من تو را خواستم تا بیایی و بر این دردم درمان باشی، اما آمده ای و همچون دیوانگان با خود زمزمه داری؟!…. بگو منجمان و حکیمان به دربارم بیایند؛ با نقل و قول آنان است که اندکی آرام می شوم، برو که چهره عبوس و گرفته تو مرا خوش نمی آید…. برو!»
دور می شود آزر و در همان حال در گذر از تالار به یاد می آورد که اول بار با شنیدن سخن همسر برادرش؛ ناباورانه به خدا بودن نمرود شک کرد، اما بروز نداد و هیچ نگفت و با همسر برادرش به آن غار رفت و دید که به دور از چشم نمرود و مامورانش، طفلی از همسر برادرش تولد یافته….
همان زمان خواست برود و به نمرود بگوید، اما برادرش مانع شد؛ ولی او مصمم بود که بگوید و رفته بود؛ چندین و چند بار رفته بود، اما نگفته بود؛ نیرویی پنهان مانع می شد و آزر توجیه می کرد که اگر این طفل همان طفل باشد؛ خودم مانع خواهم شد که علیه نمرود دست به کاری بزند… .
بیرون قصر، نوری داشت کم کم جان می گرفت که آزر تصمیم گرفت به خانه نرود و رفت به سمت غار تا برای چندمین بار طفل برادرش را ببیند و اطمینان یابد که او پسر است!
به نزدیک غار که رسید، از اسب پایین آمد و نگاهی به اطراف افکند و دور تا دور از نظر گذراند، اما هیچ ندید و نیافت. اسب را به درختی بست و با مشعلی که با خود آورده بود روانه شد. از میان سنگلاخ ها راه جست و رفت تا به ورودی غار رسید. باز هم به پشت سرش نگاه کرد و از همانجا تمام آنچه در تیررس نگاهش بود را کاوید، اما هیچ نبود و با اطمینان وارد غار شد.
مشعل را به محض ورودش به سیاهی غار، روشن کرد و رفت و رفت تا به صدایی رسید که هر لحظه به آن نزدیک و نزدیک تر می شد.
صدا از آن کسی نبود جز نوجوانی که به یک باره مقابل آزر ایستاد.
آزر خیره به آنچه دیده بود؛ لختی درنگ کرد آنگاه ترس خورده و حیرت زده راه آمده را پیش گرفت و شتابزده از غار خارج شد در حالی که زمزمه می کرد: «معجزه…. معجزه…. شده! طفل دیروز امروز نوجوانی شده است».
و با مشعل به بیرون غار دوید و از نظر نوجوان محو شد.
🔵روایت سوم: میلاد حضرت موسی کلیم الله
فرعون در بالکن قصرش رو به نیل واگویه دارد: «اگر تو نبودی موسی نبود، اگر موسی نبود، ذلت و خواری من نبود و همچنان تاب نگاه کردن داشتم؛ به کسی که در زندگیم ظاهر شد و در این قصر، در کنار من و همسرم رشد کرد و حالا اژدها دارد که از آن سخت در هراسم، ای نیل! سخت در هراس….»
چشم بر هم می گذارد و در تاریکی محو پشت پلک هایش در عمق تاریکی ها قصرش را می بیند که در آتش می سوزد و آتش همچنان پیش می آید؛ به سوی او و می خواهد او را فرا گیرد که چشم می گشاید؛ هیچ نیست جز صدای آرام گذر نیل که از مقابل قصرش می گذرد و دور می شود، . . .
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
💠 گاهی کودکم درباره دیگران حرفهای بدی می زند، مثلا می گوید تو بدجنسی یا دوستم احمقه و... چکار باید بکنم که اصلاح بشه؟
⭕️ پاسخ مشاور: استاد مصطفوی
🔸 گاهی اوقات بچهها به جهت ناراحتی یا عصبانیت از کسی، احساسات خودشون رو با زبانی توهین آمیز بیان میکنند که نباید به آنها گوش داد! بلافاصله باید به اونها نحوه بیان عصبانیت و ناراحتی خودشون رو توضیح داد.
🗣 مثلا بچه به مامانش میگه؛
مامان تو خیلی بدجنسی، دیگه دوستت ندارم!
👈 مادر می تواند در جواب بگوید: معلومه خیلی از من عصبانی هستی، ولی باید طور دیگهای این حرف رو به من بگی، موقعی که آروم شدی، میتونی با من صحبت کنی.
🗣 یا مثلا بچه می گوید:
دوستم خیلی احمقه، اصلاً ازش خوشم نمیاد.
👈 مادر می تواند در جواب بگوید: خب انگار از دست دوستت خیلی ناراحتی، ولی حق نداری درباره اش اینطور حرف بزنی. بهتره کمی فکر کنی بعد بیای در موردش صحبت کنیم.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💧باز باران با ترانه
دارد از مادر نشانه💧
💧بوی باران
بوی اشک مادرانه💧
💧 پر ز ناله
کودکی با مادری پهلو شکسته💧
💧سمت خانه
کوچه ها و تازیانه💧
💧گریه های کودکانه
حمله ی نامرد پَستی وحشیانه
💧تازیانه تازیانه
پس چرا مادر، چرا گم کرده راه آشیانه.💧
💧باز باران
دانه دانه ،حیـدرانه💧
💧بی صدا و مخفیانه
لرزه افتاده به شانه...
#فاطمیه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
همسرداری در سیره حضرت زهرا(س)
اظهار محبت و احترام به همسر
💖 زهرا به گونههای مختلف به بیان محبت و احترام نسبت به همسرش میپرداخت. از جمله در محضر پدرش، حضرت علی(ع) را بهترین یاور و همسر میخواند.(بحارالانوار،ج۴۳،ص۱۱۷)
آراستگی برای همسر
💖زهرا برای همسرش، از نوع خاصی عطر و مشک استفاده میکردند.(امالی طوسی، ص۴۱)
پرهیز از ناراحت کردن همسر
💖 مولا علی میفرماید:«فاطمه هیچگاه مرا ناراحت نکرده و از درخواستم سرپیچی ننمود» و «من هم هیچگاه او را خشمگین نکرده و به کاری وادارش نکردم.»(مناقب خوارزمی، ص۳۵۳)
تحمل مشکلات اقتصادی
💖مشکل اقتصادی از ویژگیهای صدر اسلام و به ویژه خانواده فاطمه بود.(طبقات ابن سعد،ج۸،ص۲۵)حتی برخی زنان قریش به خاطر ازدواج با مردی فقیر، به ایشان طعنه میزدند.(ارشاد مفید،ج۱،ص۳۶) اما هیچگاه گلایهای نداشتند و با نخریسی برای دیگران به اقتصاد خانواده کمک هم میکردند.(امالی صدوق،ص۳۲۹)
السلام علیک ایتهاالصدیقه الشهیده
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
حال و هوای خانه ی علی را این روزها
هر که مادر زِ بَرَش نیست، فقط می داند
السلام علیک ایتهاالصدیقه الشهیده
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
4_6019348956847276615.mp3
13.02M
▪️روضہ مـهـدے رسـولے▪️
🖤ویـژه ایـام فـاطمیہ🖤
😔یتـیـمـا امـشـب منـو ببخشـن
السلام علیک ایتهاالصدیقه الشهیده
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایا!
ما رو درس عبرت دیگران قرار مَده!
همه بگین الهی آمین🤲
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt