🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت49
--خوبه یاسر. همون برنداری بهتره.
تک خنده ای کرد و دست از کار کشید
--نکنه سرت به تخته سنگی، چوبی، چیزی خورده ما خبر نداریم؟
از حالت گفتنش خندم گرفت
--شاید همینطوره که تو میگی!
--عه پس بالاخره به خیر شیطون استراحت دادین و فرستادی دیار ابلیس آباد!
با یاسر از دوران ابتدایی آشنا شده بودم و با اینکه ۵ سال ازم بزرگتر بود، افکارش باهام جور بود و همه جوره هوامو داشت.
--خب حالا شیطون کِی اومد خرشو پس گرفت؟
خندید و دوباره مشغول کارش شد.
تموم اون شب رو واسش تعریف کردم و اونم در سکوت به حرفام گوش میداد
وقتی همه حرفامو شنید توی آینه بهم نگاه کردو لبخندزد.
با دستش زد روی شونم
--که اینطور!
با شیطنت این حرفو زده بود و منم متوجه منطورش شدم و سرمو انداختم پایین.
--حالا اسمشون چی هست؟
ناخودآگاه، از اینکه یاسر در موردش حرف زد، اخم کردم و جدی شدم.
--نمیدونم.
--اووووو چقدرم غیرتیه!
وایسا بابا باهم بریم، این جاده خاکیایی که تو داری میری رو ما دو قرن پیش آسفالت کردیم.
خندم گرفت اما چیزی از اخمم کم نشد.
--پاشو داداش، کارت تمومه.
چشمم به مدل موم افتاد که خیلی به چهرم میومد.
بلند شدم و زدم رو شونش.
--دستت مرسی. خیلی خفنه......
با دیدن گلای قرمز توی گل فروشی، خوشحال شدم و خواستم یه شاخه گل قرمز بخرم، که تازه فهمیدم مناسب نیست.
یه دسته گل رز سفید و آبی مناسب عیادت خریدم.
توی راه دل تو دلم نبود، دوتا حس خوشحالی و استرس منو مضطرب کرده بودن.....
--سلام خانم خسته نباشید.
--سلام ممنون بفرمایید.
--ببخشید میشه بگین بیمار اتاق ۲۳ رو کجا منتقل کردین؟
--شما چه نسبتی با ایشون دارین؟
ترس اینکه از نسبت نداشته من با اون دختر خبردار شده باشن،دوباره ذهنمو درگیر کرد!
توی اون لحظه، پنهون موندن این دروغ واسم تعجب آور بود.
با پایین ترین صدای ممکن
--من همسرشون هستم.
--آهان، منتقلشون کردن بخش.
نفس راحتی کشیدم و رفتم بخش.
روبه روی در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم.
حس میکردم، قلبم داره از سینم میزنه بیرون!
حسی که داشتم، برام آشنا نبود و نمیدونستم باید چیکار کنم.
بسم الله گفتم و در زدم و صبر کردم تا جواب بده.
دوباره در زدم و جواب نشنیدم.
--خانم پرستار؟
پرستاری که داشت میرفت، را رفتشو برگشت
--بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟
--نه، فقط میخواستم برید داخل اتاق، ببینید این خانم خوابن یا بیدار؟
در روباز کرد و بعد از چند ثانیه اومد بیرون
--بهشون مسکن تزریق کردن، خوابشون برده.
--آهان ممنون.
نشستم رو صندلی و منتظر موندم.
نزدیک یک ساعت گذشت
بلند شدم و روبه روی شیشه اتاق ایستادم.
اما همین که سرمو بالا بردم، چشمم به یه جفت یاقوت مشکی افتاد که زل زده بود به چشمام.
اما به ثانیه نخورد که چشم ازم برداشت و چشم ازش برداشتم.
حالم خوب نبود، حس میکردم، توی تنور دارم ذوب میشم.
با دستم به در اتاق ضربه زدم.
--بفرمایید.
در و باز کردم و رفتم توی اتاق، در رو هم تا ته باز گذاشتم.
--سلام.
--سلام.
--راستش....میدونم که از دیدن من تعجب کردین، چون نه شما من رو مشیناسید، و نه من شمارو.
نزدیک در اتاق ایستاده بودم و داشتم حرف میزدم.
--میتونم بپرسم، دلیلتون واسه اینجا اومدن چیه؟
تو دلم خدا خدا میکردم، پرستار نیاد و اون کلمه مضحک رو نگه.
--عه آقای رادمنش، چرا دم در ایستادین؟ ناسلامتی همسرتون به هوش اومده ها.
با اومدن پرستار، سند رفتن ابروی منم با خودکار قرمز امضاء شد!....
از ترس اینکه تعجب کنه یا حرفی بزنه، تا مرز سکته رفته بودم.
پرستار شونه ای بالا انداخت
--والا دوره آخرو زمونه، شوهرا هم شوهرای قدیم.
بعد از معاینه و بررسی اوضاع رفت بیرون و در رو بست.
--ببخشید آقای.....
--رادمنش هستم.
--بله. آقای رادمنش میشه بپرسم....
انگار از حرفی که میخواست بزنه خجالت میکشید.
بخاطر همین بریده بریده حرف میزد
--احیاناً... شما... با من... نسبتی دارین؟
--نه، یعنی آره!
کلافه ادامه دادم
--ببینید، من مجبور شدم.
--نمیخواستم سوء تفاهم پیش بیاد.
آهی کشید و ادمه داد
--آخه من هیچ چیزی یادم نمیاد.
و از زمانی که چشمامو باز کردم، شما اولین نفری هستین که میاد ملاقات من.
--یعنی شما هیچ چیز یادتون نیست؟
--نه.
حس میکردم، موندنم توی اون اتاق از حد گذشته.
اما نمیدونستم چجوری باید از اتاق برم بیرون.
در اتاق باز شد و پرستار اومد
--خب آقای رادمنش! وقت ملاقات تمومه، لطفا بفرمایید بیرون.
--بله چشم.
از اتاق اومدم بیرون و چشمم افتاد به دسته گل آبی و سفیدی که روی صندلی بود.....
یه راست رفتم گلزار شهدا.
فقط اونجا بود که منو آروم میکرد.
کنار قبر نشستم.
--سلام رفیق. شرمنده انقدر دیر به دیر میام سراغت.
یه دفعه این جمله اومد رو زبونم
--راستی عطرت خیلی خوشبوعه!
نمیدونم باید چیکار کنم! نه توان روبه رو شدن با اون دختر رو دارم! و نه توان نگفتن حقیقت.
کمکم کن!......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت 50
همین که ماشینو توی حیاط پارک کردم
باصدای جیغ و دادی که از هال میومد، دویدم در هالو باز کردم.
با نازی چشم تو چشم شدم.
--بفرما مهتاب خانم! اینم از شازده پسرتون!
مامانم حراسون اومد پیش من و دستامو گرفت
--حامد جان مادر این دختر راست میگه؟
مامانم ترسیده بود و این براش خطرناک بود.
--چی شده مامان؟
به نازی اشاره کرد
--والا مادر، من ایشون رو نمیشناسم.
نیم ساعت پیش اومده و هرچی دلش خواسته در مورد تو گفته.
عصبانی شدم و دستمو گرفتم طرف در.
داد زدم
--بفرمااااااایید بیرون.
اومد نزدیک من و یقه کتمو گرفت توی دستش.
با صدای هین مامانم خجالت کشیدم و هیچ حرفی نتونستم بزنم.
پوزخند زد و یقمو تکون داد
--چیهههه؟ روت نمیشه به مامانت بگی؟
اما نگران نباش.
من همرو واسش گفتم.
یقمو محکم تر گرفت.
--اما من ولت نمیکنم! چون دوست دارم.
اون لحظه حالم از خودم به هم خورده بود.
مامانم دست نازی رو کشید و سرش داد زد
--حیا کن دختر! حداقل اگه خودت خجالت نمیکشی، مراعات پسر منو بکن.
همین الانم از خونه من برو بیرون.......
با صدای بسته شدن در، نشستم رو زمین و سرمو بین دستام گرفتم.
--پاشو مادر! پاشو قربونت برم.
من که میدونم همه ی حرفاش دروغه.
--مامان؟
--جانم؟
--میشه یه خواهش ازتون بکنم؟
هرچی که اون دختر بهتون گفت رو مو به مو واسم بگین؟
دستشو تو هوا تکون داد
--یه مشت چرت و پرت بود.همین!
--خواهش میکنم!
--باشه حالا برو لباستو عوض کن.......
در اتاقمو باز کردم و با دیدن آرمان لبخند زدم و دستامو باز کردم
--سلام داداشی خودم.
سرشو انداخته بود پایین و اومد پیش من.
--خوبی داداشی؟
--سلام.
--سلام قربونت برم.
چشماش اشک آلود شد.
--داداش!
--جونم؟
--میشه منو ببری پیش مامانم؟
--اره چرا نمیشه.همین الان میبرمت خوبه؟
--اوهوم.
از اتاق رفتیم بیرون.
--مامان؟ من و آرمان میریم بیرون و میایم.
--باشه.
نگاه نگرانش رو دوخت به آرمان
--مواظب آرمان باشیا.
--چشم.......
ماشینو پارک کردم و دست آرمانو گرفتم.
بالا سر قبر ایستاده بود و فقط نگاه میکرد.
نشستم رو زمین و آرمانو نشوندم.
حلقه اشک،چشماشو شفاف کرد و نتونست طاقت بیاره.
صورتشو گذاشته بود رو قبر و گریه میکرد.
--ماماااان! مامااانیی!
چرا منو تنها گذاشتی؟ مگه خودت همیشه نمیگفتی من تورو دارم توهم منو؟ الان من تنهایی چیکار کنم؟
حرفاش دل آدمو به آتیش میکشید.
سرشو از رو قبر جدا کردم و بغلش کردم.
سد اشکام باز شده بود و بی صدا گریه میکردم.
--داداشیی؟
--جونم؟
--الان من تنهایی چیکاررر کنم؟ من مامانمو میخوااام!
دلم واسش تنگ شدههه!
سرشو گرفتم بین دستام و اشکاشو پاک کردم.
-- کی گفته تو تنهایی؟ مگه من مردم؟
دوباره گریش گرفت و سرشو گذاشت رو قبر
--ماماااان! مامان بلند شوووو! قول میدم لباسامو نریزم کف اتاق!
دیگه سر به سر تیمور نمیزارم!
مامان اصلا هرچی تو بگی!
ماماااااان!
نزدیک اذان بود و آفتاب غروب کرده بود.
--آرمان؟
--هوم؟
--میای بریم مسجد نماز بخونیم؟
--اره اما فردا دوباره منو میاری اینجا؟
--هر وقت بخوای میارمت.
نماز جماعت تموم شد و رفتیم خونه.
ماشینو بردم تو حیاط.
--سلام مامان.
--سلام مهتاب خانم.
--سلام آرمان جون.سلام حامد.بیاید شام آمادس.
--چشم.
--مهتاب خانم؟
--جانم؟
--میشه من شام نخورم؟ اخه اصلا میل ندارم.
--آخه اینجوری تا صبح دلت ضعف میره.
حالا یه کوچولو بخور.
--چشم.
سرمیز سکوت تلخی حکم فرما بود.
مامان غمیگن به آرمان نگاه کرد و دست کشید رو سرش
--آرمان جان؟
سرشو آورد بالا و با بغض به مامانم نگاه کرد.
--چرا نمیخوری؟مگه قول ندادی یه کوچولو بخوری؟
سرشو انداخت پایین و اشکاش گونشو خیس کرد
مامانم طاقت نیاورد و آرمانو بغل کرد.
--الهی بمیرم اینجوری گریه نکن عزیزم.
من و باباهم دست از غذا کشیده بودیم و به هم دیگه نگاه میکردیم.
بلند شدم و آرمانو بردم بیرون.
--بیا بریم داداشی.
مرسی مامان خوشمزه بود.....
خوابوندمش رو تخت و موهاشو نوازش کردم......
با صدای موبایلم چشماموباز کردم و همین که خواستم سرمو بلند کنم، گردنم درد گرفت.
--الو..؟
--الو حامد؟
--سلام ساسان.
--سلام کجایی؟
--خونم چی شده؟
--ببین حامد، دیشب با بچها رفته بودیم پاتوق،این دختره نازی یه چیزایی میگفت، که آدم نه میفهمید، نه نمیفهمید.
--خب چی مثلاً؟
--والا میگفت حامدو از اون دختره جدا میکنم و خودم این قضیه رو ختم میکنم و یه سری چرت و پرت.
حامد تو یه کاری کن، فقط گوش به زنگ باش، من از صبح راه افتادم دنبال این نازی هرجا میره تعقیبش میکنم، اگه اتفاقی افتاد، بهت زنگ میزنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت51
رفتم دوش گرفتم و یه تیشرت و شلوار مشکی پوشیدم.
دلم نیومد آرمانو بیدار کنم و خیلی آروم از اتاقم رفتم بیرون.
--سلام مامان.
--سلام.بیا بشین صبححونتو بخور.
نشستم سر میز
--مامان حالت خوبه؟
--نه حامد، عصابم ریخته به هم.
از یه طرف این بچه، از یه طرف حرفای این دختره...
موبایلم زنگ خورد
--ببخشید مامان، میام الان.
دکمه وصل رو زدم و از سر میز بلند شدم
--سلام ساسان چی شد؟
--سلام حامد، ببین من نمیدونم این دختره پنج ساعته کجا رفته؟
--کجایی تو؟
--والا بعد از کلی گشت زدن تو شهر، نزدیک یه بیمارستان پارک کرد و هنوز نیومده.
حس کردم بدنم یخ کرد و فقط پرسیدم
--ساسان زود آدرسو بفرست.....
لباسمو عوض کردم و دویدم برم بیرون
--حامد کجا مامان؟
--مامان واستون توضیح میدم، الان باید برم.
با مجاز ترین سرعت البته از نظر خودم رانندگی میکردم و فکرای بد به ذهنم هجوم آورده بود....
نگاهم افتاد به ساسان که جلوی در بیمارستان ایستاده بود.
از ماشین پیاده شدم و سوییچو دادم بهش.
--ساسان ماشینو پارک کن.
دویدم طرف بخش و با دیدن پرستاری که دست پاچه داشت شماره میگرفت مواجه شدم.
نگاهش افتاد به من و تلفنو قطع کرد
--آقای رادمنش کجایید شما؟
--چیزی شده؟
--والا نزدیک نیم ساعت پیش یه خانم اومدن رفتن پیش همسرتون و گفتن تا شما نیای از اینجا نمیره.
همین کلمه کافی بود تا حدسم تبدیل به واقعیت بشه.
بدون در زدن وارد اتاق شدم و نگاه شهرزاد و نازی همزمان خیره به من شد.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ببخشید زیر لبی گفتم.
نازی از رو صندلی بلند شد و رفت کنار تخت ایستاد.
--خبببب شهرزاد خانم، ببین عزیزم من و حامد خیلی همدیگه رو دوس داریم ومیخوایم باهم ازدواج کنیم.
با خشم به شهرزاد نگاه کرد
--اما وجود نحس یه آدمی مثل تو زندگی منو خراب کرده.
خدایا این دختر چجور موجودی بود؟
یه دفعه با دستش گلوی شهرزاد و گرفت و فشار داد
--ببین خانمی! یا همین الان قول میدی دور حامد و خط بکشی یا.....
چشمم افتاد به شهرزاد که صورتش هر لحظه قرمز تر میشد.
دویدم طرف نازی و سعی کردم با حرف بکشونمش کنار.
--بزارید کنار این بچه بازیارو.
تمومش کنید لطفاً!
اما اون نمیشنید.
صبرم لبریز شد و دستشو از روی آستین لباسش گرفتم و کشیدم عقب.
روبه روش وایسادم و داد زدم
--نمی خواید تمومش کنید؟
نگاه پر از خشم و نفرتی به من انداخت و سرنگی که روی میز کنار تخت بود و برداشت.
همینجور که دستش میلرزید، سرنگو آورد بالا و گرفت جلوی گردن من.
رفتم عقب و چسبیدم به دیوار!
جیغ زد
--با همین سرنگ میکشمت حامد، اگه قراره واسه من نباشی، میخوام کلاً زنده نباشی.
همین که خواست سرنگو ببره نزدیک گردنم،دست شهرزاد جلوی صورتم ظاهر شد و با گریه جیغ زد
--اگه دستت بهش بخوره هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
نازی هاج و واج دستشو کشید عقب و سرنگ از دستش افتاد روی زمین.
همون موقع پرستارا اومدن توی اتاق و با دیدن اوضاع من و نازی رو از اتاق بیرون کردن.
نشستم رو صندلی و سرمو بین دستام گرفتم.
--حا......
با صدایی که سعی در کنترلش داشتم فریاد زدم
--دیگه اسم منو نیارین لطفاً.
از صدای ترق ترق پاشنه کفشش فهمیدم که رفته و نفس راحتی کشیدم....
از یه طرف رفتار نازی و از طرف دیگه
هضم رفتار شهرزاد واسم سخت بود و حسی که نمیدونستم اسمشو چی بزارم.
--آقای رادمنش؟
ایستادم
--بفرمایید.
--میشه لطف کنید مشکلات خانوادگیتون رو توی همون خانواده حل کنید!
اصلا مراعات حال همسرتون رو میکنید؟
یادتون رفته ایشون تازه از کما خارج شدن؟
--ببخشید. واقعا شرمنده ام.
--شرمندگی شما، مرزی که خانمتون با سکته رو طی کردن و رو از بین نمیبره.
بریم خانم نوروزی.
سکته؟ یعنی چی؟ خدایا نه!
خواستم برم توی اتاق اما منصرف شدم و از بخش خارج شدم......
نفهمیدم مسیر بیمارستان تا خونه رو چجوری طی کردم و بعد از اینکه نمازمو خوندم خوابیدم....
--داداشی؟ حامد؟
بیدار شدم و اولین چیزی که دیدم صورت آرمان بود.
بهش لبخند زدم و نشستم
--سلام آرمانم خوبی؟
گوشیمو گرفت سمتم.
--با تو کار داره.
از اتاق رفت بیرون
--سلام بفرمایین.
--سلام. از بیمارستان تماس میگیرم.
همسرتون همین الان مرخص شدن.
باید بیاید کارهای ترخیص رو انجام بدین.
--چشم میام حتماً.
رفتم بیرون
--مامان؟
--جانم حامد. تو اتاقم.
توی چهارچوب در ایستادم.
--این حامده آرمان ببین چقدر کوچولو بوده.
آرمان دستشو گذاشت رو یه عکس
--این کیه خاله؟
مامانم خندید
--این رستاس آرمان جان.
عمیق لبخند زد
--آخییی از بچگیم باهم جور بودن.
ای خدا این مادر ما دوباره گفت!
صدامو صاف کردم
--سلام مامان.
--عه حامد تو اینجایی. سلام مامان خوبی؟
--اره مامان، من باید برم بیرون.
--کجا بری؟ صبح که صبحونه نخوردی و سر منو شیره مال کردی! ظهرم که اصلاً غذا نخوردی!
از رو تخت بلند شد
--بزار برات غذا بکشم بخور بعد برو.............
🍁نویسنده حلما🍁
May 11
👌چگونه به طرف مقابل بگوييم رفتار او باعث ناراحتي ما شده؟
✍️ مثلا همسرتان دير به خانه برگشته، به تلفنهاي شما پاسخ نداده يا دير امدن خود را اطلاع نداده است. شما نگران هستيد اما با ديدن او نگراني شما تبديل به خشم و عصبانيت ميشود.
✅رفتار اشتباه
🌻به محض ديدن او بدون هيچ كلمه ايي پرخاشگري ميكنيد: سلام كردنت بخوره تو سر من، يه زنگ نميتونستي بزني؟
🌻استفاده از كلمات هميشه يا هيچ وقت: تو هميشه بي فكر و بي خيالي، هيچ وقت من برات مهم نيستم.
🌻به جاي رفتار اشتباهش، شخصيت او را نشانه بگيريد: يه كم شعور داشتي يه زنگ ميزدي
🌻مشكلات گذشته را بازگو ميكنيد: يادته روز خواستگاري هم دير اومدي؟ همون موقع بايد ميشناختمت
✅روش درست
▫️لحظه ايي درنگ كنيد. نفس عميق بكشيد. جمله خود را با كلمه وقتي كه شروع كنيد،،، سپس احساس خود را بيان كنيد و در اخر دليل خود را بگوييد.
▫️"وقتي" تو دير ميايي و جواب تلفنتو نميدي "احساس نگراني ميكنم" چون فكر ميكنم برات اتفاق بدي افتاده كه جواب نميدي.
✅ وقتي .... احساس ميكنم .... چون ..
✍️ يك متد موفق در داشتن رابطه موفق است. به جاي آنكه انگشت خود را به سمت طرف مقابل بگيريد از احساس خود حرف بزنيد:
🔻وقتي غر ميزني حس ميكنم برات كافي نيستم
🔻وقتي قهر ميكني حس ميكنم خيلي ازت دورم
🔻وقتي داد ميزني حس ميكنم منو دوست نداري
🔻وقتي گريه ميكني حس ميكنم با من خوشبخت نيستي
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌻جای خدا نباشیم
✅ روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود .
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت .
✅ همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست . مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره ، فدای سرت ...
او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد .
🔸 حکایت ماست :
⚜ جای خدا مجازات میکنیم
⚜ جای خدا میبخشیم
⚜ جای خدا ...
✅ اون خدایی که من میشناسم
اگه بنده اش اشتباهی بکنه ، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه ، شما جای خدا نیستی اینو هیچوقت یادت نره .
✅ چقدر خوبه که اگه کسی اشتباهی میکنه با خوشرویی باهاش برخورد کنیم نه این که با خشم تحقیرش کنیم و باعث ترک اعمال خوب بشیم ...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم میخواهد
خانهای داشته باشم پُرِ دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو …
هر کسی میخواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن :
شست و شوی دلهاست
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی میکوبم
روی آن با قلم سبز بـهار
مینویسم :
ای یـار
خانهی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر :
خانه دوست کجاست؟
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 به همــسرتان انرژی بدهیــد تا مایـه آرامـش تان شــود!
🔸وقتی همـسرت رو میبینی اگه بخنــدی، اونم میخنــده و اگـه داد بزنی، اونم داد میزنه! دوست داری وقتی دیدیـش چیکار کنـه؟ پس تو با بهترین اخلاقت یادش بده چیکار کنه.
🔸زن در خانه مایهی آرامش است. مایـهی آرامــش شوهـــر و فرزندان! اگر خود زن برخوردار از آرامش روانی و روحی نباشد، نمیتواند این آرامش را به خانواده بدهد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️مےدونے قشنگے زندگے بہ چیہ؟
وقتے تو سرگرم لحظہهای خودتے ،
یڪی توی لحظہهاش
داره واسہ قشنگے لحظہهای تـو دعـا مےڪنه
زنـدگـےتـون پُـر از دعـای
. . ♥️دیگران♥️ . .
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💑 با کلام به همـسرتان بفهمانیـد که تلاش هایش مفیـد و تاثیــرگــذار است!
🔸مردان دوست دارند برای خانواده و شریک زندگی خود یک قهرمان واقعی باشند، این شما هستــید که می توانیــد با کلام خوب و القاب مناسب به همــسرتان قدرت دهیــد.
🔸سعی کنید در صحبت هایتان حس تکیــه گاه بودن همسرتان را تامین کنید چرا که این کار تاثیر مثبتی بر رفتـــار آینــده او دارد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
تردید بین دو خواستگار.mp3
10.61M
💫✨پاسخ :
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
#تردید_بین_دو_خواستگار
💫✨پرسش
عرض سلام و احترام دارم بنده من دختر خانمی هستم ۲۴ ساله که دو تا خواستگار دارم همزمان که باعث شک و تردید شده و انتخاب از بین این دو گزینه رو برای بنده خیلی سخت کرده یک خواستگارم آدم متدین و خانواده داری ست ولی به لحاظ مادی موقعیت خوبی ندارند ولی دومین موقعیش خوبه ولی آدم متدین و خوش اخلاقی نیست و خانواده سالمی هم نداره لطفا من رو راهنمایی کنید با تشکر و سپاس
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت52
نشستم پیش آرمان و آلبومو ازش گرفتم.
--میبینی آرمان!
آخه کی گفته من از این رستا خوشم میومده؟
لباش به خنده کش اومد اما محو شد.
--میخوای شب بریم شهربازی؟
--نه.
--با ساسان میریما!
--نمیخوام.
دستشو گرفتم
--آخه داداش من، اینقدر غصه میخوری مریض میشیا!
چشماش اشکی شد و سرشو گذاشت روسینم.
--حامد، من دلم واسه مامانم تنگ شده.
چرا ولم کرد، چرا تنهام گذاشت؟
گریه میکرد و حرف میزد
--الان من چیکار کنم بدون اون؟
از بچگی یه آرمان بود و یه مامان.نه بابایی نه خاله ای نه دایی...!
سرشو بوسیدم و اشکاشو پاک کردم
--پس من چیکارم؟
کی گفته تو تنهایی؟ تو اول از همه خدارو داری،بعدم،منو داری، مامانم، بابام، ساسان....
پس اینا کین؟
بی هیچ حرفی بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
--حامد؟
--جانم مامان اومدم.
رفتم تو آشپزخونه و غذامو خوردم.
سوییچ و موبایلمو از رو اپن برداشتم.
--مامان، من رفتم......
رفتم توی بخش و اولین چیزی که به چشمم اومد، شهرزاد بود که نشسته بود رو صندلی و داشت بی صدا گریه میکرد.
دوتا پسر ۱۷_۱۶ ساله روبه روش بودن و داشتن مسخرش میکردن.
عصبانی شدم و رفتم پیش شهرزاد.
تا نگاهشون خورد به من نیششون بسته شد و بلند شدن رفتن.
میخواستم اسمشو صدا بزنم اما نمیدونستم باید چی بگم.
--سلام.
با دیدنم اشکاشو پاک کردن و بلند شد ایستاد.
--سلام.
--میتونم بپرسم چرا اینجا نشستین؟
هاج و واج منو نگاه کرد
--چی؟
--چرا نموندین تو اتاقتون؟
--خب چون گفتن باید بیام بیرون.
خداروشکر لباس بیمارستان، بلند بود و حجابشو کامل کرده بود.
پوفی کشیدم
--دنبالم بیاین.
بردمش پیش ماشین
--بشینید تو ماشین تا من برگردم.
سوییچو دادم بهش
--لطفاًدر رو قفل کنید......
برگشتم و کارهای ترخیصو انجام دادم.
اما از اینکه توی ماشین با شهرزاد تنها باشم، خجالت میکشیدم.
با بسم الله در ماشینو باز کردم و نشستم.
چشماش بسته بود و خوابیده بود.
رسیدم دم خونش.
کلیدو از داشبورد برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شم که بیدار شد.
--سلام.
--سلام، ببخشید من خابم برده بود.
هیچ جوره اخمم باز نمیشد.
--اشکالی نداره.
کوچه خلوت بود از این بابت خوشحال بودم.
نمیخواستم سوء تفاهمی پیش بیاد.
--بفرمایید.
درخونه رو باز کردم
--بفرمایید برید داخل.
به در و دیوار خونه و حیاط نگاه کرد.
--میشه بپرسم اینجا کجاس؟
--چیزی یادتون نمیاد؟
--نه.
نقشه خونه شبیه خونه همون پیرزن بود. ولی با این تفاوت که این خونه رو گرد و غبار گرفته بود و برگای درختا هم زمین رو پوشونده بود.
سرمو آوردم بالا و باهاش چشم تو چشم شدم.
قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرمو انداختم پایین و استغفراللهی زیر لب گفتم.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید.
یه قدم اومد نزدیک تر
--میشه بپرسم من و شما....
یعنی.....چیزه....
خجالت کشیده بود و بریده بریده حرف میزد.
--من و شما...،با هم ازدواج کردیم؟
خدایا این دیگه چه سوالی بود؟ چی باید جوابشو میدادم؟
--نه...یعنی..ببینید،شما میگید هیچی یادتون نمیاد درسته؟
--بله حتی شمارو.
چه گیری داده بود به من!
--راستش شما حدود دو ماه پیش،یه شب تو خیابون یه ماشین زد بهتون و فرار کرد.
از قضا من اونجا بودم و شمارو بردم بیمارستان.
--یعنی... یعنی شما هیچ نسبتی با من ندارین؟
--بله همینطوره.
خجالت زده دستش رفت طرف روسریش و مرتبش کرد.
-- کلید خونتون رو هم یه پیرزنی که ظاهراً چند سالیه که همسایتونه، دادن به من تا بهتون بدم.
رفتم و از ماشین نایلون وسایل شخصیش رو آوردم.
--بفرمایید، اینم وسایل شخصیتون.
نایلونو گرفت و با دیدن چادر، تعجب کرد.
--این مال منه؟
--بله.
--آهان! اخه تا حالا نپوشیدم و حس میکنم اولین باره اینو میبینم.
--من دیگه باید برم.
از حرفی که میخواستم بزنم خجالت کشیدم اما راهی نداشتم.
کارتمو گرفتم مقابلش.
--اگه...اگه احیاناً مشکلی داشتین، میتونید با این شماره تماس بگیرید.
--چشم....
سوار ماشین شدم و رفتم فروشگاه.
از مواد غذایی گرفته تا میوه و...
نایلونارو بردم تو ماشین و رفتم طرف خونه شهرزاد.
اما همین که خواستم از ماشین پیاده شم، چشمم افتاد به چند تا خانمی که داشتن میومدن.
خدا خدا میکردم، سریع تر برن و منم بتونم نایلونارو ببرم داخل.
اون لحظه دلم از هر لحظه بیقرار تر بود و دل تو دلم نبود.
بالاخره کوچه خلوت شد و نایلون خریدارو برداشتم و زنگ رو فشار دادم...............
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت53
--کیه؟
--رادمنش هستم.
در رو باز کرد و با دیدن نایلونا متعجب به من خیره شد.
--اینا واسه چیه؟
--میتونم بیام داخل؟
با صدای آروم و خجالت زده ای گفت
--ب...بله!
نایلونارو تا دم راه پله بالکن گذاشتم و با لحن جدی گفتم
--راستش همسایتون خیلی سفارش شمارو به من کردن، منم وظیفه خودم دونستم و براتون خرید کردم.
میتونید......
یه مکث کوتاه کردم و ادامه دادم
میتونید مثل یه برادر بزرگتر، روی من حساب کنید.
خواستم از در برم بیرون که صدام زد.
--آقای رادمنش؟
برگشتم طرفش
با لحن آرومی
--ممنون بابت خریدا.
--خواهش میکنم، وظیفس.
از در اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم. هیچ کس توی کوچه نبود.
نشستم تو ماشین و به خیابون زل زدم.
احساس گناه داشتم.
خدایا چیکار میتونستم بکنم؟ از طرفی اون دختر تنها بود و از طرفی هم به اون پیرزن قول داده بودم.
ماشینو روشن کردم و همین که خواستم حرکت کنم، چشمم افتاد به ماشینی که پیچید توی کوچه.
به رانندش که دقیق شدم، کامران بود.
خدایا این اونجا چیکار میکرد؟
شیشه های ماشین دودی بود و منو نشناخت.
از توی آینه ماشین رد ماشینشو دنبال کردم.
تقریباً سه چهار تا خونه بعد از خونه شهرزاد ماشینشو پارک کرد و رفت توی یه خونه.
حس بدی به بودن کامران توی اون کوچه پیدا کرده بودم.
بعد از چند دقیقه کامران شاد و شنگول با یه دختر از خونه اومد بیرون و سوار ماشین شدن.
با سرعت از کنار ماشین من رد شد و از کوچه رفت بیرون.
آهی از سر تاسف به حال و روز کامران کشیدم و ماشینو روشن کردم و رفتم خونه.
همین که رسیدم خونه، رفتم حموم و بعد از پوشیدن لباسام روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال یه لحظه هم رهام نمیکرد.
صدای اذان اومد و خوشحال از اینکه میتونستم با خدا درد و دل کنم.
نمازم تموم شد و بعد از کلی درد و دل و گریه و التماس از خدا، دوباره سر جا نماز خوابم برد.
با لرزش گوشیم چشمامو باز کردم و جواب دادم.
--الو؟
--الو سلام حامد جون خوبی داداش؟
--به به آقا یاسر چه عجب یاد فقیر فقرا کردی برادر؟
خندید و ادامه داد
--راستش حامد جون از امشب یه هیئت یکی از مداحای معروف شروع میشه.
اگه دوس داشتی بیا امشب با هم بریم.
حس کنجکاوی از رفتن به اونجا بهم دست داد
--باشه داداش. الان میری؟
--نه ۱ ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت.
--باشه. پس فعلا خداحافظ.
از اتاق رفتم بیرون
--مامان خانم؟
صدایی نیومد. چراغای حال هم خاموش بود.
نشستم رو مبل و زنگ زدم به مامانم
--الو حامد جان؟
--سلام مامان. خوبی؟
--خداروشکر. کجایی مامان؟
--من خونم. شما کجایید؟
--منم عصر آرمانو بردم بیرون، الانم زنگ زدم بابات اومد تو راهیم داریم میریم رستوران.
تازه میخواستم بهت زنگ بزنم بیای.
--عه خب به سلامتی.
مرسی مامان، راستش من با یاسر میرم جایی. خوش بگذره.
--باشه مامان جون. یادت نره لباس گرم بپوشی.
--چشم مامان. سلام برسون........
از تو یخچال یه تیکه کیک برداشتم خوردم.
زنگ زدم به ساسان
--الو حامد؟
--سلام ساسان کجایی؟
--خونم تازه از سرکار اومدم.چطور؟
--هیچی میخواستم با یاسر بریم یه جایی گفتم توام بیای.
--عه! کجا؟
--هیئت یکی از مداحای معروف.
خندید
--مگه منم راه میدن اینجور جاها؟
--چرت نگو ساسان. میای یا نه؟
--اره میام.
--باشه پس نیم ساعت دیگه آماده باش میایم دنبالت.
--باش.
شلوار و پیراهن مشکی با کاپشنمو پوشیدم و مدل موهامو مرتب کردم.
عطر مخصوص رو زدم و نشستم روی تخت.
بازم فکر و خیال.
پیش خودم گفتم کاش میشد شهرزاد بیاد خونه ما و همینجا باشه.
اما جواب خودمو خودم میدادم.
--اگه شهرزاد بیاد اینجا من چیکار کنم؟...
یاسر تک زد و رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و مردونه دست دادم
--سلام یاسر خوبی؟
--هییی از احوال پرسی های شما.
بعدش خندید و به بازوم ضربه زد
با خنده ادامه داد
--نهههه میبینم تخته سنگه کار خودشو کرده.
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
ماشینو روشن کرد و جدی شد
--خب چیشده؟ دمقی؟
نفسنو صداد دار دادم بیرون
--هیچی بابا. راستی یاسر سر راه ساسانم سوار کن ببریم.
--مگه اونم میاد؟
--اره بهش گفتم میاد.
--باشه پس تک بزن بیاد سر کوچه.
ماشینو جلوی کوچه نگه داشت.
چشمم خورد به پسری که یقیه لباسشو بسته بود و تیپ مذهبی زده بود.
--حامد کجاس پس؟
--نمیدونم بزار بهش زنگ بزنم.
شمارشو گرفتم و هنوزم چشمم روی همون پسر بود.
گوشیشو از جیبش درآورد و جواب داد
--الو حامد کجایید؟
--سر کوچتون، پژو پارس مشکیه هست؟
--اره اره دیدمتون.
با کمال تعجب دیدم همون پسر اومد طرف ماشین........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌹 پوشش عفیفانه را انتخاب می کنم بخاطر .... 🌸 نشر حداکثری ... باقیات و صالحات
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
پروردگارااا
در این شب
دفتر دل دوستانم را
به تو میسپارم
با دستان مهربانت
قلمی بردار
خط بزن غمهایشان
و دلی رسم کن
برایشان به بزرگی دریا
شاد و پرخروش
🌟شبتون بخیر وآرام
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️صبح زیبای تو، پر بار از امید
☃️روزگار و بخت تو ، بادا سپید
☕️لحظههایَت باد، سرشار از یاد خدا
☃️مژدهٔ رحمت، تو را بادا نوید
☕️سلام دوستان خوبم
☃️صبحتون بخیر و پر انرژی
☕️زندگی تون سرشار از
☃️عشق و سلامتی و نیکبختی
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
ازدواج با فرد تارک الصلوه.mp3
5.74M
💫✨پاسخ :
استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده»
✳️⚜️پرسش
موضوع: ازدواج با تارک الصلوه
عرض سلام و وقت بخیر خدمت شما
عذر میخام برای ازدواج باید به چه کسی جواب مثبت بدیم
ایا میشه فردی که از هر نظر سر به راه هست ولی نماز نمیخونه و مذهبی نیست جواب مثبت داد به امید اینکه تغییرش بدیم و نمازخونش کنیم
آیا امکان تغییر وجود داره؟
بنده فردی مذهبی هستم ولی خواستگارای زیادی دارم از همه لحاظ خوبن ایمان دارن ،اعتقاد دارن ولی نماز نمیخونن همه رو رد میکنم
۳۲سال سن دارم
نمیدونم کار درستی میکنم یا نه؟
اگر لطف بفرمایید راهنمایی کنید ممنون میشم🙏🙏
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
☑️ مردان و زنان باید یادشان باشد که با همسرشان همخانه نیستند ، بلکه همسرند .
نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند .
☑️ما نباید برای خودمان زندگی کنیم ، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم .
☑️ وقتی همسر شدیم
باید همسری کنیم
نه اینکه فقط به امورات خودمان برسیم
☑️ فرق نمیکند ،چه زن و چه مرد ، در همه زمینه ها ، گفتگو ،
برنامه ریزی ، همکاری ،
کار منزل ،بیرون رفتن ،خرید ،
همه چیز با همکاری هم...
☑️نگذاریم همسرمان احساس کند که ارزشش از ماشین یا قندان کمتر است
☑️زن و شوهر مکمل هم هستند
هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند.
☑️این منافاتی با شخصیت
زن و مرد ندارد
و نه مردسالاری است
نه زن ذلیلی...!
این معنای درست زندگي است.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌻همسرانه
💚 همانقدر که مشتاق برآورده شدن نیازهای خودتان هستید، از نیازهای همسرتان نیز غافل نشوید. هر از چندگاهی با هم خلوت کنید و با محبت از او دربارهی نیازهایش سوال کنید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸امام علی (ع)
🌻 با همسرت خوش رفتار باش؛ تا زندگیات باصفا شود...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt