ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺭﺳﻬﺎ ﺭﺍ
ﺯﻣﺎﻥ ﺳﺨﺘﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ...
ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮏ نوع ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺩاری ﻧﻮعی ﻋﺒﺎﺩﺕ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ...
ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ به معنیﺗﺎﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺷﮑﺴﺖ
ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥﯾﮏ نوع ﻧﯿﺎﯾﺶ ﺍﺳﺖ
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸 همسرت را تحسين كن
هرگز با فرض اين كه خودش اين چيزها را ميداند، از تحسين كردن غافل مشو!
مشكلي پيش نخواهد آمد، اگر بارها با خلوص نيت به او بگويي:
👈 دوستت دارم❤️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت19
کسی از بیرون جادوگر را نمی دید و به هوس لذت، خودش را می کشاند تا وسط جنگل، توصیه ها را قبول نمی کرد و به همه می خندید تا خودش را برساند به خانه شکلاتی اما بعدش که اسیر جادوگر میشد... دیگر ناله اش به جایی نمی رسید...
امیر بلند شد نگاهی به ورقه های دست شهاب انداخت و قبل از آنکه برود پیش حاجی برای بررسی روند پرونده و گرفتن راه کار گفت:
- تمام کارایی که توی این مدت انجام شده، طبق زمان بندی و طبق روال رفت و برگشتی تنظیم کن؛ برای توجیه طرح عملیاتی و ادامه کار باید مدارک و استدلالمون قانع کننده باشه تا بتونیم مصوبه رو بگیریم.
اون وقت می تونیم نیرو اضافه کنیم... میدونی راضی کردنشون با گزارش غیر ممکنه ، با استدلال محال، با التماس سخت.
هر سه راه رو باید یک جا بریم.
لبخند که تمام صورت شهاب را گرفته بود، به لحظه ای جمع شد.
امیربی توجه به حال شهاب گفت:
- فقط میمونه یه چیز دیگه که ما توی پرونده قبلی هم خیلی بهش حساس شدیم؛ این که در ظاهر چند تا زن دخیلند، ظاهرة سوزن و قیچی اما به اندیشه و چرایی داره .
چرا با این سبک و سیاق جلو اومدن؟ از گستره کاریشون بوی خوبی نمیاد!
امیر از در بیرون نرفته دوباره سر برگرداند و گفت:
- سینا اون زنه که توی تور خانم سعیدی بود، توی شمال زیر نظر نیرو هست فقط به خانم سعیدی گفتم اگر کاری بود با توو شهاب در میون بذاره.
احتمالا آرش مجبور باشه دخالت کنه برای هک و رمزگشایی. حواستون باشه که اطلاعات رو با هم تطبيق بدید.
سینا سر تکان داد و گفت:
و
- چشم
- نیرو از توی خونه پیدا کردی که پروژه رو جلو ببره؟
با این حرف امیرشهاب تکیه اش را از میزگرفت و دستانش را درهم پیچیانه و گفت:
- آقا از زنها که تا حالا چیزی دستگیرمون نشده!
- مرد هم اونجا رفت وآمد داره. از بچه های آرش هم اطلاعات خوبی میشه گرفت. برو سراغشون.
شهاب با رفتن امیر رو به سینا که متفکرنشسته بود گفت:
- برات شربت بیارم !
- تو خورشتا رو توی ماستا نریز شربت پیشکش! زاغ سیاه زن های این مؤسسه رو چوب زدنم شد شغل!
هرچی تونوجونی خطا نکردیم حالا باید خطای آبجیای این مملکت رو جمع کنیم؟
شهاب نچ بلندی کرد و گفت:
- به جای غرغرکردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی روی دستت مونده رو بگو، خدا هم چشم و چارت رو که به سیاهیا دوختی روشن میکنه!
سینا شانه بالا انداخت و گفت:
- اونو که وظیفه عیالمه ! اما این صوتایی که آقا امیر میفرسته کولاکه!
قابل تحمل میکنه این عملیاتو؟
- من مناجاتای میثم رو دوست داشتم....
فقط سینا! - جان !
- زوم کن روی مردا شاید فرج بشه!
- آره! گیر و گور رو مردا انداختن تو
جون این زنا، خودشون رو هم باید به تله بندازیم!
چرا به ذهنم نرسیده بود؟
چند تا مرد هم توی این مؤسسه هستند... باشه،باشه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷
قسمت20
اولین بار تو یه کافه قرار گذاشتم....
حالم چند روز خوب نبود....
اونقدری که ترجیح میدادم تو سرمای پارک قدم بزنم ولی تنها نباشم. می رفتم توی پارک بانوان! با چند تا از بچه ها قرار میذاشتیم، قبل از رفتن فقط سه ساعت طول میکشید تا از آرایشگاه بیرون بیام؟
تلخندی گوشه لبش را بالا برد:
- پونصد میدادم بابت یه مهمونی پارک، خیلی از عکسای اوایل کانالم برای همین مهمونیایی بود که می رفتیم!
اما وقتی با اون رفت وآمد کردم دیگه کارم خیلی متفاوت شد و درآمدم بیشتر!
این جمله را که گفت، بی اختیار آه سردی از گلویش خارج شد. دلش نوجوانیش را هم می خواست و هم نمی خواست...
زور گفتن های پدرش...
آه اصلا دلش نمی خواست دیگر کنار پدرش قرار بگیرد، تمام داد و قالش سر او و مادرش بود اما بعد از طلاق دادن مادر و زن گرفتنش، تازه خودش شد یکی از همین مردهایی که هرکاری دلشان می خواهد می کنند.
مادر وزن بابایش هم هر کاری دلشان خواست کردند. او میان تضادها بزرگ شد؛ تضاد پدر و مادر و جامعه و مدرسه ....
دلش حتی برای مدرسه هم تنگ شده بود، همان مدرسه ای که معلمهاری یک کله نصيحت بودند و اعتراض به رفتارهای نوجوانانه !
نوجوانی که باغ بود و عقده های ناگشوده زیاد داشت.
شاید هم لجبازی هایی که با خانواده و زندگی داشت او را وادار می کرد تا به حال هیچ کس رحم نکند؛ نه خودش و نه معلم و مادر....
وقتی هرکس سرش داغ زندگی خودش است و لذت بردن، او هم حق خودش میدید که برود دنبال لذت هایش و به همه بخندد.
خیابان ها را با دوستانش متر می کرد، سربه سرخیلی ها می گذاشت، تا ساعت ها در کافه و پارک می ماند، صدای خنده اش چشم ها را می چرخاند... وای که چه کارها کرده بود.
از تمام روزها و آدم های نوجوانیش متنفر بود. چشم بست تا خاطره ها را نبیند.
برگشت به همان روزی که او برای اولین بار دعوتش کرده بود؛ تمام تصویر آن روز در مقابل چشمش رژه رفت؛ وسواس گرفته بود که برای اولین دیدارش با چه تیپی ظاهر شود.
سخت انتخاب کرد و ساعت ها وقت گذاشت. از شانس بدش بعد از چند ماه قهر، پدر و مادرش آمده بودند خانه اش !
جديدا بیشتر معترضش می شدند....
او هم مقابل چشمان همیشه نگرانشان به حالت قهر از خانه زد بیرون:
- تولد گرفته بود.
کافه قرق بود. وارد که شدم اولین چیزی که تو نگاهم نشست،استایل و مارک پوشیدنش بود!
سنگ تموم گذاشته بود. خیلی نبودن شاید ده پونزده نفر. همه هم خیلی با هم صمیمی و راحت!
من بینشون غريبه بودم. اما طوری تحویلم گرفتن که انگار دوستای قدیمی هستیم.
همون جا دم در شال و مانتو رو ازم گرفت و گذاشت روی میز و منو با ادا و اطوار خودش معرفی کرد.
کلا خیلی سرزنده بود. همه هم کنارش خوش بودن. من رو هم کنار فربد نشوند...
یعنی اولش که صندلی رو عقب کشید گفت: فربد هواشو داشته باش که خیلی تکه. این حرفاش برای من از هزارتا تشویق بیشتر اثر داشت،گفت: فربد عکاسه، باهاش راه بیای میتونی پیجتو بترکونی. اونور آب مدرک گرفته.
این جا بین ماها اومده زنده بمونه: هان فربد زنده ای دیگه. نمیری که منم می میرم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ایده آل خواه نباشیم
💠 خوبه که در موقعیت ها به بهترین حالت ممکن دست پیدا کنیم؛
🔹اما باور داشته باشیم اگر بهترین حالت هم برایمان ایجاد نشد، باز می توان از آنچه هست بهترین ها را برای موفقیت های بعدی بسازیم.
🔸باید از مسیر زندگی لذت برد و از آنچه که پیش میآید هرچند اگر ایده آل ما هم نبود، بهترین ها را ساخت.
🔹بدانیم خیلی از موفقیت ها ریشه در مدیریت ناکامی ها دارند.
🔸 شکست های امروز می توانند پلی باشند برای رسیدن به موفقیت های آینده.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
دوست من!🧡
عادت نکن فقط موقع ناراحتی بری سمتِ خدا!
اگه یه رفیـق داشته باشی که فقط موقـع
غم و غصش بیاد سراغت بهت چه حسی
دست میده؟ قطعا خوشِت نمیاد!
لحظههایی که شادی هم بایـد بری پیشِ
خدا و شکرش رو بجا بیاری🌱
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌻دوس دارے همسر آیندت چطوری باشه؟
خودت هم همونجوری باش!!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت21
جشن تولدی که تا الآن هم در خاطرش مانده بود. قبلا تولد و مهمانی مختلط رفته بود اما خب این جا با بقیه مهمانی ها که دیده بود متفاوت بود!
رابطه شان فراتر از یک مهمانی بود. انگار همه برای هم بودند و هیچ حد و مرزی نداشتند. بعد هم دور هم بودنشان یک سبک خاص داشت.
- برای من جالب بود تکه هایی که به هم می انداختند هم تشکیلاتی بود. تیپ ویژه بود!
زندگی در دنیای جدید را اینجا استارت زده بود و حالا داشت مرور میکرد. از همان زمان، همه لحظات برایش رنگ دیگری گرفت.
لحظاتی که در جمع بود، حس بودن داشت. همانها را هم همه جا تعریف می کرد. هرچند روز که تمام می شد و نوبت به آخرهای شب که می رسید، سیاهی طوری روی روانش فشار وارد می کرد که خیلی وقت ها ترجیح می داد در خانه تنها نباشد!
تلخیها را سرشکن می کرد در زیادی رفت و آمدها!
شب و روز و آدم ها را تحمل می کرد؛ این تحملها گاهی میشد یک سردرد شدید، یک تنش کلامی، یک فشار عجیب و تلخ روی قلبش، که کم کم سعی کرد با وجود او کمبودهایش را جبران کند...
جبران می شد، جبران میکرد.
جبران داشت یا نه؟ الآن جبرانی او برایش چه بود؟ زندگی آرام، یعنی بی عذاب وجدان.
سرش را گذاشت روی میز، دلش می خواست برنده باشد؛ قهرمان همه قصه ها و این قصه هم. نباید بی انرژیی می شد، برای برنده بودن و برنده شدن حاضر بود همه کاری بکند. همه کاری .. همه هم به او همین را می گفتند.
با او به خاطر همین صمیمی شد؛ از همان اول آشنایی تحت تاثیر شخصیت پرانرژیش خواسته بود که همه گذشته را خفه کند.
انگار که زندگیش قفل بوده و حالا برایش کلید زندگیش را زده بود...
همون جا قرارهای بعدی رو گذاشتیم.
دیگه هر روز هم رو میدیدیم و در ارتباط بودیم. خیلی پر کار و سر شلوغ بود. خیلی تلفن های عجیب و غریب داشت.
تماس از داخل و خارج. اوائل درگیری هاش برام مفهوم نبود.
فقط خیلی خوشم می آومد که داره یه عالمه آدم رو، با سر انگشتش می چرخونه. قدرت مدیریت خوبی داشت.
یعنی خب همه چیز تموم بود.
هم زیبایی، هم روابط بالا. پول هم که اصلا براش مسئله نبود. همون موبایلی که دیدید، کادویی بود که تو شمال بهم داد.
به مجتمعی بود توشمال اسمش صحرا بود. خیلی وقت ها قرق گروه ما بود. اون جا بهم کادو داد. من رو وابسته خودش کرد.
با همين خرجایی که برام می کرد، منم کم کم هرچی میگفت انجام میدادم!
راستش کم کم دیگه من تنظیم برنامه ها رو انجام میدادم.
یعنی خب من برای این که خودی نشون بدم خیلی از کارا رو براش می کردم.
یه وقتی میشه که آدم دلش میخواد که همه بهش احترام بذارن، همه قبولش داشته باشن، بشینه یه جا و بقیه ازش سوال کنن و اون دستور بده!
این احساس قدرت خیلی لذت بخشه مخصوصا برای من که سرخورده شده بودم از شکستایی که توی زندگیم داشتم و سرزنشایی که شنیده بودم؛ این جبران میکرد همه نداری هامو.
هر کسی هم یه جوری انتقام خودش رو از دنیا میگیره و به خواسته هاش میرسه !
من این جوری به خواستم می رسیدم و از این لذت می بردم. برام هم مهم نبود که کسی این وسط آسیب ببینه یا نه، من خودم آروم میشدم!
لبخند پهنی که نشست روی صورتش زیبا نبود و کم کم شد بغضی که تلخ بود: روم
- لذت می بردم؟ خیلی!
فقط بعدش انگار موریانه افتاده توی دل و روده خرد می شدم. خیلی از شب ها حالم بد بود. حالم بد میشد!
از کی حالم این طور شد؟
خودمم نفهمیدم.
حالم که خیلی وقت ها سگی بود اما از وقتی که بعض کارا رو به عهده گرفته بودم و انجام می دادم آن قدر به هم ریخته می شدم که یه روانکاو برای خودم گرفتم.
یعنی من فقط نبودم که پیشش می رفتم، همه اعضا داشتن.
مدام لحظات خوبی رو که برامون اتفاق می افتاد رو یاد آوریمون میکرد تا از تنش های روحیمون کم کنه !
والا که مثل سگ و گربه هموتکه پاره می کردیم!
مدام برای خودمون برنامه شاد میذاشتیم؛ مثلا یه بار همون شمالی که رفتیم، تولد من رو با کلی سروصدا گرفت و اون موبایل رو کادو داد.
چشم و گوشم تا چند روز منگ بود بس که خوشحال بودم. جشن هم خیلی پر شر و شور بود. چند تا ماشین دختر و پسر از تهران اومده بودند.
تا صبح... دخترا و پسرا غریبه بودن و خودشون هم من رو نمی شناختن. اونا میومدن برای تفریح و ما هم براشون برنامه میریختیم.
بالاخره این همه خرج که نباید هدر می رفت، احمق هم نبودیم که بیخود برای کسی بریز و بپاش کنیم!
با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند، قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ادامه کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند.
در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد، مسئول با دیدن زنها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت:
- تمومش کنید. این چیه؟
گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟
سید بدون آنکه جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت:
- شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج