eitaa logo
خوشه ماه 💫
118 دنبال‌کننده
89 عکس
9 ویدیو
0 فایل
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده ... ابوالفضل مورعابدی #یک_معلم آیدی من : @Jahadi_teacher
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰به نام خدا ۱ _ وحیدرضا! چرا حواست پرته؟ چرا همش با بغل دستی ات صحبت می کنی و به درس گوش نمی کنی؟ + محمدمهدی با من صحبت می کنه آقا معلم. _ بلند شو بیا نیمکت جلو، کنار نفیسه که خالیه بشین تا حواست بیشتر جمع باشه. چند دقیقه بعد ... + آقا معلم اجازه؟ _ چیه وحیدرضا؟ + آقا معلم من می تونم برم سر جای خودم بشینم؟ قول می دم دیگه حواسم جمع باشه. _ چرا چطور مگه؟ + آخه آقا معلم آبروم پیش پسرا رفت از این که کنار یه دختر نشستم..!!! و منی که متعجب بودم از این همه تفاوت بین تمایلات دوران نوجوانی و دوران کودکی 😳 ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۲ مدتی بود که زنگ کلاس خورده بود. داشتم از دفتر به کلاس خودم می رفتم که سر و صدای کلاس اولی ها در وسط سالن توجهم را به خودش جلب کرد. دنبال هم می دویدند و سر و صدا می کردند. با مشقت زیاد آنها را به کلاسشان منتقل کردم و پرسیدم چرا در حالی که زنگ خورده است همچنان در سالن هستند. یکیشان گفت: منتظر آقا معلممون هستیم. به یکی از آن‌ها که شیطنت از چهره اش می بارید و زبان دار تر بود رو کردم و پرسیدم: اسم تو چیست؟ گفت: فاطمه زهرا گفتم فاطمه زهرا! تو این زنگ مراقب بچه ها باش تا کسی از کلاس بیرون نیاید. نتیجه اش قابل پیش بینی بود 😊 در حالی که داشت به بچه ها می گفت "به من گفتن که مواظب باشم کسی از کلاس خارج نشه" بچه ها را به داخل کلاس هدایت می کرد😅 و من هم در حالی که داشتم به این ترفندِ قدیمیِ دادنِ مسئولیت به دانش آموز پر سر و صدا تر فکر می کردم و می خندیدم به سمت کلاس خودم رفتم.🖐 ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۳ بچه ها را به صف و مرتب کرده بودم تا برای شرکت در جشن یلدا از مدرسه به حسینیه روستا بروند. اول صبح بود و هوا هم سرد... هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که بچه ها به من اطلاع دادند که یکی از دختر ها دارد گریه می کند. انگار کسی اذیتش کرده بود. دیدن گریه های هر کدامشان برایم سخت بود. باید آرامش می کردم. فکری به ذهنم رسید... روز قبلش، حالت های تبدیل مواد به یکدیگر  را به آنها یاد داده بودم. به آنها گفتم : بچه ها! این قطره های اشکی که از چشمای اسماء داره میاد؛ کدام یک از حالت های ماده است؟ همه گفتند: مایع. گفتم : حالا در این هوای سرد اگه این قطره های اشکش روی صورتش قندیل ببنده به این فرایند چی می‌گن؟ همه یک صدا فریاد زدند : انجمااااد و شروع کردند به خندیدن. او هم با بقیه می خندید و دیگر گریه نکرد. ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۴ زنگ کلاس خورد. از دفتر خارج شدم تا به کلاس بروم که دیدم کلاس اولی ها در سالن مدرسه صف کشیده اند. از آنها پرسیدم چرا اینجا هستند؟ جوابشان برایم جالب بود. گفتند تولد آقا معلممان است و می خواهیم برایشان تولد بگیریم😁 و کادوی تولدشان چه بود ؟ این تکه اسفنج ... 😅 البته بچه ها به آن عروسک می گفتند.☺️ پ.ن: این هدیه ممکن است ارزش مادی نداشته باشد اما نشان دهنده علاقه دانش آموزان به معلمشان است😊 https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۵ یکی از دانش آموزانم را به پای تخته فرا خواندم. مسئله ای را در اختیارش قرار دادم تا آن را حل کند. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که او درگیر مسئله بود ؛ در آن حین به او گفتم: فاطمه ثنا ! من دیروز رفتم خونه خالم. دختربچه گفت : خب به من چه 🙄 بعد چند لحظه که هنوز درگیر حل سوال بود ، دوباره از او پرسیدم : زنگ آخر ورزش داریم؟ با حالت کلافگی گفت : بَعععله 😑 دوباره پرسیدم : کی زنگ می خوره ؟ این دفعه دیگر حسابی عصبانی شد و گفت : آقا معلم ! اینا چه سوالات بی ربطیه که از من می پرسین ؟ خب من الان دارم سوال حل می کنم ، حواسم پرت میشه 😠 با مهربانی و همراه با لبخند به او رو کردم و گفتم : پس می بینی که من وقتی مشغول درس دادن هستم و شما وسط صحبت های من سوالات بی ربط می پرسید ، چه حالتی به من دست می ده ؟ پ.ن: "خاطره به نقل از معلم پایه دوم آموزشگاه مان از دانشجویان ورودی ۹۸ دانشگاه فرهنگیان بیرجند" ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۶ مشغول درس دادن بودم. صدای سکسکه یکی از دانش آموزان توجهم را به خودش جلب کرد. چند دقیقه بود که مدام سکسکه می کرد و حواس دانش آموزان هم پرت می شد. وسط صحبت و تدریس ، ناگهان رو به او کردم و با عصبانیت گفتم : چه خبر شده ؟ چرا اینقدر سر و صدا می کنی ؟ چرا حواس دانش آموزا رو پرت می کنی ؟ چرا اینقدر شلوغ کاری ؟ 😡 بلند شو از کلاس برو بیرون. دانش آموز مبهوت من را نگاه می کرد. بلند شد که برود. به دم در که رسید ، به او گفتم که برگردد. رو به او کردم و گفتم : لازم نیست بری بیرون. آخه تو که کاری نکردی 😊 من فقط می خواستم بترسونمت که سکسکه ات خوب بشه. حالا سکسکه ات خوب شد؟ ☺️ از نتیجه متعجب بود و فقط می خندید😁 ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah
🔰به نام خدا ۷ 🔻نخستین روز های ماه مبارک رمضان در واپسین روز های سال ۱۴۰۲ بود. 🔻از همان ابتدای صبح ، دخترهای کلاس خیلی غُرغُر می کردند. از گشنگی و تشنگی کشیدن شکایت می کردند. برایشان قبلا درمورد روزه صحبت کرده بودم اما فعلا چیزی به آنها نگفتم. 🔻زنگ قرآن بود و داستان حضرت موسی عليه السلام را داشتیم ؛ همان جایی که حضرت موسی باید با ساحران رقابت می کرد. 🔻پس از اینکه داستان را برای بچه ها تعریف کردم و آنها حسابی محو قصه شده بودند ، رسیدیم به جایی ساحران مصر ، از عظمت معجزه الهی به سجده افتادند و به خدا ایمان آوردند. 🔻فرعون به آنها گفت که اگر از ایمانشان دست بر ندارند ، دست ها و پاهایشان را قطع می کند و آنها را به دار خواهد آویخت. اما ساحران ذره ای در ایمان خود تردید نکردند و از اعتقادشان برنگشتند. 🔻پس از بیان این جملات ، رو به دانش آموزان کردم و گفتم : 🔻خوب است که همه ما ، ایمان و ایستادگی بر اعتقادات را از ساحران فرعون یاد بگیریم. آنها برای اینکه حرف خدا را گوش کنند و ایمانشان را حفظ کنند ، در راه خدا دست و پایشان قطع شد و به دار آویخته شدند اما از ایمانشان برنگشتند. 🔻حالا ما می خواهیم به خاطر خدا فقط چند ساعت نه چیزی بخوریم و نه چیزی بنوشیم. همین! این همه سر خدا منت می گذاریم و گله و شکایت می کنیم. 🔻اگر‌ قرار بود برای خدا دست و پایمان را بدهیم چه می شد!! 🔻آنها جانشان را در راه خدا از دست دادند ، ذره ای شکایت نکردند ، آن وقت ما حاضر نیستیم در راه خدا چند ساعت گرسنگی را تحمل کنیم. 🔻چند ثانیه سکوت فقط در کلاس حاکم بود. 🌹دیگر کسی آن روز شکایت نکرد. ✍️ عمار https://eitaa.com/khoshe_mah