#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌼اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یااَنصارَفاطِمَةَ سَیِّدَةِ 🌹نِسآءِ العالَمینَ
🌸اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ
🕊الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ،
🕊بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ
🌼الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنےکُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
نمی شود کھ بگویم بھ یادتــ افتادݥ✨
بھ قدر ثانیھ🌟
حتی
نرفتی
از یادم ...!💔
#شهیدبابڪنوری
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
«[☁️👒]»°•
#شهیدانھ✨♥
همیشھمیگفت:
زیباترینشهادترامیخواهم!🕊
یڪبارپرسیدم:شهادتخودشزیباست؛💙♥
زیباترینشهادتچگونهاست؟!😍
درجوابگفت:
زیباترینشهادتایناستڪه💖
جنازهایهمازانسانباقینماند... :)
#سالگرد_شهادتت_مبارک🦋🧡
#شہیدابراهیمهادی🌼
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#خــاطره📜
🌸🌱.. رفیقشهید..🌱🌸:
🦋هوا خیلی سرد بود...
ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم
واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ...
🌸ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون،
دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره
نماز شب میخونه!!
این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم،
🦋توفیلمادیدیم!
اما من درمورد #بابڪ دیدم ..
یه جوون عاشق ..♥️🍂
#بابڪ داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#کلام_شهدا⟮.▹🌷◃.⟯
شهید سید مرتضی آوینی :
دشمنان انقلاب بدانند 🇮🇷
وقتی ما از جانمان گذشتیم
دیگر هیچ راهی برای 💫
تسلط بر ما ندارند 💠
#جاویدان_ایران_عزیز_ما
#جانم_فدای_ایران
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#106
تا دم در همراهش رفتیم و من آهسته گفتم:
اگر اتفاقی افتاد یا کمکی لازم داشتی بگو
همونطور که بوتش رو به پا میکشید گفت: در تماسیم
ژانت کاری نداری؟
ژانت هم با لبخند بدرقه ش کرد:
_نه عزیزم مواظب خودت باش
فقط خیلی به مادرت سخت نگیر باهاش راه بیا
اون دوست داره صداتو شنوه معطلش نکن
بعضی وقتا فرصتا زود از دست میرن!
لبخند سر حسرتش انگار قلب کتایون رو بدرد آورد که صورتش جمع شد: حتما
مواظب خودتون باشید
فعلا شب بخیر...
کتایون که رفت ژانت هم عزم خوابیدن کرد:
من فردا صبح خیلی زود باید برم سر کار
اگر ممکنه تو ظرفا رو بشور
شبت بخیر
_حتما
شبت بخیر
...
هنوز چند روز از ملاقات آخر نگذشته بود که کتایون زنگ زد
دوباره وقتی که درحال حاضر شدن برای خروج از آزمایشگاه بودم
انگار ساعت کاریم رو میدونست
جواب دادم:
سلام جانم
_خوبی؟
وقت داری حرف بزنیم؟
قدمزنان به سمت ایستگاه اتوبوس جوابش رو دادم:
آره
چه خبر؟
شیری یا روباه
_چی بگم
شیری که روباهه!
با مهناز حرف زدم...
هرطور بود از زیر زبونش حرف کشیدم
حدسم رو به زبان آوردم:
حرفهای مامانت رو تایید کرد؟
_تلویحا
از دیشب که باهاش حرف زدم چشم رو هم نذاشتم
حالم خیلی بده
نمیدونم چکار کنم!
یه حس تنفری از پدرم پیدا کردم که...
حتی تحمل خونه ش هم برام سخته
میخوام مستقل شم!
از شوک جمله ش سرعت قدمهام کاهش پیدا کرد:
_مطمئنی؟
یعنی میخوای همه چیزو به بابات بگی؟
_نه برای چی!
میگم میخوام مستقل شم!
میدونی که اینجا چیز عجیبی نیست
_یعنی مخالفتی نمیکنه؟
_نمیتونه!
وقتی من بخوام برم اون که نمیتونه جلومو بگیره
تازه فکر کردی فرقی به حالش میکنه؟
اونقدر سرش گرمه که اصلا براش مهم نیست من چکار میکنم!
_چی بگم
امیدوارم کدورتی پیش نیاد
_تو باید یه کاری برام بکنی!
_چه کاری؟
_من دیگه از تنهایی خسته شدم
با ژانت حرف بزن
دست از سر اون سوییت برداره!
شما هم با من بیاید تو همون آپارتمانی که اجاره میکنم!
همون اجاره ای که به سوییت میدید بدید به من!
بی هوا زدم زیر خنده و بعد به ملاحظه نگاه متعجب مردم جمعش کردم:
_من؟
تو که میخواستی منو از این سوییته هم بیرون کنی!
اونوقت الان دعوتم میکنی خونه ت؟
صدای اونهم از اثر خنده خش افتاد:
اون مال اونموقع بود که هنوز حسن نیتت رو ثابت نکرده بودی!
بعدم خونه ژانت بود من میخوام دعوتت کنم خونه خودم
چی میگی؟
یادت نره سیما منو دست تو سپرده ها!
_خیلی خب سوء استفاده نکن
الان بحث من نیست بحث راضی کردن ژانت برای دل کندن از سوئیتشه که بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیاست!
حالا بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه
_پس بهم خبر میدی؟
_آره ولی یکم زمان میبره!
_باشه لی اینم لحاظ کن که ستونای اون خونه دارن منو میبلعن
من همین امشب با اردشیر خان حرف میزنم
دیگه بعدش همه چی معطل هنر جنابعالیه
بالاخره اتوبوس هم رسید
همونطور که سوار میشدم گفتم:
_خبر میدم
فعلا خداحافظ!
...
وقتی رسیدم خونه ژانت هنوز برنگشته بود
شک داشتم دراین بارهدامشب باهاش حرف بزنم یا به وقت دیگه ای موکولش کنم
کارش خیلی فشرده بود و معمولا شبها به شدت خسته بود
شاید بهتر بود تا آخر هفته صبر کنم
نیم ساعتی از وقت اذان گذشته بود
وضو گرفتم و برگشتم اتاق برای نماز
در حال چادر سر کردن بودم که صدای باز شدن در پذیرایی به گوش رسید
میدونستم الان خسته ست و وقتی استراحت کرد حتما سری بهم میزنه به همین خاطر نمازم رو خوندم
هنوز سر سجاده در حال دعا بودم که ژانت به در باز چند تا ضربه زد:
سلام خوبی؟!
لبخندی به چهره خسته ش زدم:
سلام
ممنونم
خسته نباشی
بیا تو...
کنارم نشست و با انگشت مشغول بازی با تسبیح روی سجاده شد
انگار اونهم اومده بود که حرفی بزنه
پرسیدم: طوری شده ژانت؟!
_خب راستش
چند وقته میخواستم باهات حرف بزنم ولی نمیشد
امشب که زود رسیدی گفتم وقتشه
_اگر درمورد تخلیه اینجاست امیدوارم حالا که کم کم زمستون تموم میشه یه جایی پیدا بشه و..
_نه اصلا ربطی به اون نداره
من یه بدهی به تو دارم
هر چی فکر میکنم میبینم اگر ازت عذرخواهی نکنم حالم خوب نمیشه
رفتار من با تو خیلی بد بود مخصوصا اون..
اون سیلی بیخود و بی معنی
واقعا نمیدونم چرا تا این حد عصبانی بودم وقتی دیدم خونه تغییر کرده انگار تمام خاطره هام رو یک جا ازم گرفته باشن
دیوونه شدم
ولی تو هیچ وقت به روم نیاوردی و تلافی نکردی
و این منو شرمنده تر کرده
_دیگه بهش فکر نکن هر چی بود گذشت
_یعنی میبخشی؟
_معلومه
فراموشش کن
_اون زمان از اینکه خون تو توی رگهام بود خیلی احساس بدی داشتم
ولی الان از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار میکنم
_دیگه لوس نشو خون من مگه چه ارزشی داره که بهش افتخار کنی
_خون تو پر از شجاعت و عشق به آدمهاست
تو واقعا آدم خوبی هستی ضحی!
#107
_فکر کنم یکی سرکارت گذاشته آدرس اشتباه بهت دادن پاشو به فکر شام باش بذار منم دعامو تموم کنم
با لبخند و در سکوت نگاهی بهم انداخت و بعد بیرون رفت
من هم دوباره مشغول شدم
اون شب موقع صرف غذا ماجرا رو با احتیاط با ژانت درمیون گذاشتم و همونطور که حدس مبزدم با مخالفت جدی و قطعیش مواجه شدم
اونقدر قاطع بود که باب هرگونه بحث و گفتگو بسته بود
صبح روز بعد نظر ژانت رو به کتایون منتقل کردم و گفتم از دست من کاری ساخته نیست و اگر میخواد مشکل رو حل کنه خودش باید ژانت حرف بزنه
اگرچه بازهم به موثر بودنش شک داشتم
کتایون هم گفت درگیریهای این هفته ش زیاده و نمیتونه سر بزنه و رو در رو حرف بزنه و از طرفی نمیخواد تماس بگیره و تنها با ژانت حرف بزنه پس قرار گذاشتیم صبح یکشنبه که ژانت از کلیسا برمیگرده و حالش خوبه من براش صبحانه آماده کنم و سر میز صبحانه کاملا اتفاقی! کتایون با من تماس تصویری بگیره و بعد به این طریق با ژانت صحبت کنه!
صبح یکشنبه وقتی بیدار شدم به زمان برگشت ژانت چیزی نمونده بود
نمیشد صبحانه مفصلی حاضر کرد فقط تونستم چای دم بگذارم و از مرباهای خونگی زن عمو خرج کنم
به نظر من کره و مربای آلبالو خلق هر انسانی رو باز میکنه!
امیدوارم ژانت هم همینطور فکر کنه!
میز آماده شده بود و من مشغول ریختن چای برای خودم بودم که در باز شد
فوری یک استکان دیگه هم برداشتم و قبل از اینکه نزدیک بشه بلند گفتم: سلام
دوربینش رو روی کانتر گذاشت و اومد تو
نشست روی صندلی و با ذوق گفت:
_ سلام
امروز بالاخره موفق شدم چند تا عکس از کلیسا بگیرم!
_خب به سلامتی میشه عکساتو دید؟
_آره آره حتما
بیا...
دوربینش رو برداشت و شروع کرد باهاش کار کردن
سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم: چرا تابحال نتونسته بودی عکس بگیری؟
_آخه حین مراسم که نمیشه میخوام حواسم کاملا به نیایش باشه
بعدش هم که همیشه مجبور بودم عجله کنم که اتوبوس نره
اما امروز نیایش ده دقیقه زودتر تموم شد و با خیال راحت عکس گرفتم هم از داخل هم از بیرون بیا ببین
دوربین رو داد دستم و گفت: با این دکمه برو جلو و همه رو ببین
همونطور که عکسها رو تماشا میکردم روشون توضیح هم میداد
یکم که گذشت گفت: میبینی چه شکوهی داره؟
_آره خیلی بزرگ و لوکسه! ولی خالی! متناسب ظرفیتش جمعیت نداره
آهی کشید:
بله همیشه همین منو متاسف میکنه که شهری مثل نیویورک با این همه جمعیت چرا باید مراسم نیایشش اینقدر کم جمعیت برگزار بشه اونم وقتی فقط هفته ای یک باره!
سر جنباندم: درسته!
بقیه عکسها رو هم دیدم و دوربینش رو تحویل دادم:
واقعا عکاس خوبی هستی
حالا زودتر صبحونه ت رو بخور تا چای یخ نکرده
باذوق روی میز چشم گردوند:
_چقدر زحپت کشیدی امروز ممنونم
و مشغول خوردن شد
یکم که گذشت پرسیدم: ژانت متوجه شدی این مربای چیه دیگه؟
_آره آلبالو دیگه
_چطوره؟
_خوبه ولی زیادی شیرین نیست؟
مگه آلبالو نباید ترش باشه؟
_بستگی به ذائقه بومی داره دیگه ایرانیا به شیرینی مایلن بیشتر از بقیه طعم ها
مثلا شما تلخی رو میپسندید قهوه میخورید
ما کمتر تلخی دوست داریم
بیشتر شیرینی و شوری
خندید: یعنی اینم برات از ایران فرستادن؟
_آره زن عموم هر سال مربا درست میکنه برا منم حتما میفرستن
زن عموم همون مامان رضوانه ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم خونه قدیمی و پدری باباهامون
آهانی گفت و دوباره مشغول خوردن شد
طولی نکشید که کتایون بالاخره پیامم رو دید و تماس گرفت
رو به ژانت با لبخندی تصنعی گفتم: ا کتایون تماس تصویری گرفته!
فوری گفت:
حتما بخاطر همون پیشنهادشه
جواب بده اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم!
با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم:
_سلام خوبی؟
چه خبرا!
کتایون_سلام
ممنون
شما خوبید؟
خواستم ببینم تعطیلات بدون من چکار میکنید!
ژانتم اونجاست؟
ژانت گوشی رو به سمت خودش برگردوند:
_بله هستم
دلت تنگ شده بود یا حرفی داشتی؟!
کتایون هم تعارف رو کنار گذاشت:
_هم یکم دلم تنگ شده بود هم یکم کار داشتم!
ژانت دلیل مخالفتت چیه؟
_یعنی نمیدونی؟
_خب میدونم ولی نمیشه یکمم به من فکر کنی!
منم رفیقتم
تو میتونی همه جا به یاد پدر و مادرت باشی
ولی من بدون شما تنها میمونم!
ژانت سر تکان داد:
کتی حرفت منطقی نیست اگر تو میخوای مستقل شی ولی احساس تنهایی میکنی تو باید بیای پیش ما نه که ما بیایم پیش تو!
ما دونفریم و تو یه نفری!
من هم به اندازه کتایون از این پیشنهاد تعجب کردم چون مطمئن بودم زندگی توی سوییت کوچیکی مقل اینجا برای کتایون ممکن نیست!
کتایون_منظورت اینه که منم بیام اونجا و سه نفری با هم تو اون سوییت فسقلی زندگی کنیم؟
اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره!
ژانت شانه بالا انداخت:
به نظرم تنها راهه!
چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم!
تو هم مختاری
اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی!
#اصڸاځ_ݩݦاݫ📿🌈
#ڀیوݩد ݩماݫ بادوښتے خـڌا✨
عصر تاسوعا، دشمن قصد حمله داشت اما #اݦـام_حښیݩ(ع) فرمودند جنگ را به فردا موكول كنيد، زيرا من امشب ميخواهم نماز بخوانم. سپس فرمودند «اني احب الصلوه» يعني من نماز را دوست دارم.😍 چنين نمازي بالاتر از آن نمازي است كه ما به خاطر فرار از جهنم ميخوانيم😔 او نماز را به خاطر عشق به خدا❤️ ميخواند، نه از ترس دوزخ و نه به طمع بهشت.
علاقه عميق #حضرت_علي(ع) به نماز بود كه تير از پاي او كشيدند و متوجه نشد. چنانكه اگر بچهاي به استخر بيفتد،، علاقه مادر او را وادار ميكند كه حتي اگر زمستان است و شنا نميداند، خود را به استخر افكند تا بچه را نجات دهد.
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄