eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
📒 همرزم_شهید : شب ورود به بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚 و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته🙅‍♀️🙎‍♂️👶🏻 جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن💭 بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه... لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها👹 بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥 اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌ موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون شهید عارف رفت از تو ماشین🚗 باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون لحظشو خوردم🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 رفیق‌شهید : هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خاطره از همرزم شهید🌸🌈 شب ورود به بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم👥 هنوز تو شهر بودند. ما گروه بودیم. باید جاهای خاصی👌 مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه🏚 و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد👴 به همراه 3 تا که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته😔 جلوی ساختمون بودند که ما بدونیم اونجا زندگی می کنه. ما ایرانی ها🇮🇷 هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو کنیم. فکرش رو بکن💭بچه ای که تمام عمرش دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😰 لباس منم مثل لباس داعشی ها👹 بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون👥 اون بچه کوچیکه و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم❌ موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم💞 و شهید عارف رفت از تو ماشین🚗 آورد و به بچه ها تعارف کرد❤️😍 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی کردند و باهاشون دست دادند راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم🔑 گفتم: بشین بریم. گفت: ندارم😞 خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم🚘 زد زیر 😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ💓 اون حالش رو خوردم... ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌸 🌻رفیق‌شهید🌻: 🖌 به‌خیلی چیزاهاباور داشت‌وانگیزه اصلی‌اش‌دفاع ازجان، مال وناموس ڪشورش‌بودووقتی‌این اتفاق‌ها رااز رسانه‌هادنبال‌می‌ڪردڪه‌چطورداعش در سوریه‌درگیری ایجادڪرده،بحثش پیش 🖌می‌آمد ومی‌گفت اگرمانباشیم ڪه برای دفاع پیش‌قدم شویم‌همین اتفاق‌هاممڪن است‌درڪشورخودمان و براےخواهر ومادروبچه های‌خودمان رخ 🖌بدهدوبرای‌همین رفت تاازآنچه‌ڪه اعتقاد داشت،دفاع‌ڪند. 🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
📜 🌸🌱.. رفیق‌شهید..🌱🌸: 🦋هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... 🌸ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، 🦋توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🎞 🍃رفیق‌شهید: شهید نوری سفارش کرده بودن 💢هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن، آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید🌱 همراه و و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن. اینارو از ما دور کردند. مارو بردند جلو. بابک اومد گریه میکرد میگفت: "مگه‌من‌دل‌ندارم‌منم‌دوست‌دارم‌❤️جلو باشم..." و خواست بود که ایشونم آوردن جلو. بازهم نه اون جلویی که ما بودیم. یه مقدار فاصله داشتن و که نصیبشون شد واقعا عجیب بود.....💔🍂 ❤️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 ✨پدرشہید: «وقتی می خواست بره من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده💔 بابک شهید میشه...🥀 او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..🍃✨ منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...😔 خواهرش می گوید: وقتے بابڪ سوار ماشین🚖 شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ 😭می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: 🍃خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ.. بابڪ‌سہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند☺️ و رفت🌷💔» 🌸 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 ✨پدرشہید: «وقتی می خواست بره من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده💔 بابک شهید میشه...🥀 او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..🍃✨ منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...😔 خواهرش می گوید: وقتے بابڪ سوار ماشین🚖 شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ 😭می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: 🍃خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ.. بابڪ‌سہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند☺️ و رفت🌷💔» 🌸 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
♥️ : ڪلاس های بسیج باهم بودیم وطولانی بود 🌸یه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تموم‌شه ما هم قبول‌ڪردیم 🌸بعدازدودیقه صدای اذان بلندشد واستادمشغول صحبت بودڪه یڪ دفعه با صدای بلندگفت آقای فلانی،دارن اذان میگن بذاریدبرای بعدنمازهمه برگشتیم یه نگاش ڪردیم و یه نگاه به استاد بعدش گفت خب چیه اذانه نمیاید!باشه خودم میرم بلند شد خیلی راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت برای وضواستادم بنده‌خدادید اینجوریه گف باشه بریم نماز 🦋 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 🍃رفیق‌شهید: شهید نوری سفارش کرده بودن 💢هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن، آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید🌱 همراه و و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن. اینارو از ما دور کردند. مارو بردند جلو. بابک اومد گریه میکرد میگفت: "مگه‌من‌دل‌ندارم‌منم‌دوست‌دارم‌❤️جلو باشم..." و خواست بود که ایشونم آوردن جلو. بازهم نه اون جلویی که ما بودیم. یه مقدار فاصله داشتن و که نصیبشون شد واقعا عجیب بود.....💔🍂 ❤️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 رفیق‌شهید : هوا خیلی سرد بود...🥶 ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!!😳 این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم ..🍃 یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💕🙃 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 رفـیــق‌شهید:🌷 شب ورود به بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله👶👧 با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها هم هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😨 لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون😚 شهید عارف رفت از تو ماشین باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد😋 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند🤝 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون حالش رو خوردم...😥 🌹 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 🍃برادر‌شہید درست‌یڪ‌هفتہ‌قبل‌ازاعزام بابڪ‌مادرم‌رو داشت‌میبردخرید؛گفتم:دارید‌ میرید‌منم‌باخودتون‌برسونیدتادفتر☺️بعدکہ‌کارم‌تودفترتموم‌شد دوباره‌بہ‌بابڪ‌زنگ‌زدم گفتم‌بیا‌دنبالم‌اومد؛مادرخرید‌داشت...🌱 مادراومدگفت‌به‌من: بابڪ‌نگوآچارفرانسه‌بگو😅آچارفرانسه‌است‌خدا خیرش‌بده‌این‌خاطره‌همیشہ‌توخونہ‌هست ♥️ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 🌱میخواستیم و اذیت ڪنیم😆 هم تو غـذاش هم تو نوشابش و پـر فـلفل🌶 ڪردیم😂 غذارو خورد دیـد تنده میـخواست تحمل ڪنه بـزور با نوشابه بخوره. نمیدونست تو نوشابش هـم فلفل داره 😂نوشابه رو سر ڪشید یهو ریخت بیرون قیافش دراون لحـظه خیلی خـنده دار شده بـودهمه ما ترڪیدیم از خنده خودشم میـخندید 😁😂 و هیچوقت این ڪارمونو تلافی نڪرد🌷 ❤️✨ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
𓋜 ⏎ .شَــهید𖢖⃟ شب قبل از شهادت بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.░⃟̶꯭͞ ꯭💣🗡 اون شب هوا واقعا سرد بود.࿐ اومد پیش من گفت:ཽོ "علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست.✿⃭😕 گفتم : تو همش از غافله عقبی.ْْْ۪۪۪̽ ̶🙃 بیا پیش من.ღ گفتم: بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ. ⛓🔑 برو جلو ماشین بخواب، 😅 من عقب میخوابم.★😴 ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره ...⃟ 💭😉 (وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون⃟ 🌬❄️ 🤭 گفتم: با اینکارا شهید نمیشی پسر..😐 حرفی نزد∞͜͡❥•🌸͜͡ منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز .شد.⃟∞‌‌😭 💡○•° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اللّٰھـُــم؏ـجِّل‌لِوَلیکِ‌الفَرَج⃟.ir ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 🍃رفیق‌شهید: شهید نوری سفارش کرده بودن 💢هرگز نذارید بابک بیاد جلو دو نفر اونجا بودن، آقای حسن قلی زاده و داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن که پدر سفارش کرده ایشون رو جلو نیارید🌱 همراه و و یکنفر دیگه قسمت موشکی بودن. اینارو از ما دور کردند. مارو بردند جلو. بابک اومد گریه میکرد میگفت: "مگه‌من‌دل‌ندارم‌منم‌دوست‌دارم‌❤️جلو باشم..." و خواست بود که ایشونم آوردن جلو. بازهم نه اون جلویی که ما بودیم. یه مقدار فاصله داشتن و که نصیبشون شد واقعا عجیب بود.....💔🍂 ❤️ ✨ ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
𓋜 ⏎ .شَــهید𖢖⃟ شب قبل از شهادت بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود. من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.░⃟̶꯭͞ ꯭💣🗡 اون شب هوا واقعا سرد بود.࿐ اومد پیش من گفت:ཽོ "علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست.✿⃭😕 گفتم : تو همش از غافله عقبی.ْْْ۪۪۪̽ ̶🙃 بیا پیش من.ღ گفتم: بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ. ⛓🔑 برو جلو ماشین بخواب، 😅 من عقب میخوابم.★😴 ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره ...⃟ 💭😉 (وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون⃟ 🌬❄️ 🤭 گفتم: با اینکارا شهید نمیشی پسر..😐 حرفی نزد∞͜͡❥•🌸͜͡ منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز .شد.⃟∞‌‌😭 💡○•° ‌اللّٰھـُــم؏ـجِّل‌لِوَلیکِ‌الفَرَج⃟.ir ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🌸 رفیق‌شهید: به‌خیلی چیزاهاباورداشت‌ وانگیزه اصلی‌اش‌دفاع ازجان مال‌وناموس‌ڪشورش‌بود👌ووقتی‌این‌اتفاق‌هاراازرسانه‌ها📱 دنبال‌می‌ڪردڪه‌چطورداعش درسوریه‌درگیری ایجادڪرده🌪 ،بحثش پیش می‌آمدومی‌گفت اگرمانباشیم ڪه برای‌دفاع‌پیش‌قدم‌شویم‌همین‌اتفاق‌هاممڪن است‌درڪشورخودمان‌و براےخواهرومادروبچه‌های‌خودمان‌رخ‌بدهد🥀 وبرای‌همین‌رفت‌تاازآنچه‌ڪه‌اعتقاد‌داشت،دفاع‌ڪند.🕊💔 🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🎞 ✨پدرشہید: «وقتی می خواست بره من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده💔 بابک شهید میشه...🥀 او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..🍃✨ منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...😔 خواهرش می گوید: وقتے بابڪ سوار ماشین🚖 شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ 😭می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: 🍃خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ.. بابڪ‌سہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند☺️ و رفت🌷💔» 🌸 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
♥️ 🧔🏻پدرش می گوید:👇🏻 وقتی میخواست بره ،سوریہ من گفتم ڪه دیگه برنمی گرده😞 بابڪ شهید میشه...🕊 اومی گوید: موقع‌خداحافظےنای بلند شدن نداشتم..🌿 منو و با چشم👀 هایمان ازهمدیگر خداحافظےڪردیم ومن ازپشت‌سر‌پسرم‌رایڪ‌دل‌سیرنگاه‌ڪردم...✨ 🧕🏻خواهرش می‌گوید:وقتےبابڪ سوارماشین شد و رفت من و مادرم‌خیلے گریہ میڪردیم😭 ڪہ دیدیم بابڪ برگشت‌وگفت: خواهش میڪنم گریہ نڪنیداین جورےاشڪ ها تون همیشہ جلوےچشمامہ..🌾 بابڪ سہ بارورفت‌وبرگشت‌ودفعہ چهارم‌ماروخنداند😅 و رفت...🍂 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @khoshtipasemani •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
. .{∞🧡 صبح ها در بیابان های بوکمال هوا به شدت سرد بود. بخاطر سرمای شب و بیداری، صبح ها بی رمق بودیم. گاهی که برای نماز صبح امکان وضو گرفتن نبود تیمم میکردم. وقتی موقع نماز ظهر که میشد اجبار میکردومیگفت : "قضای نماز صبح هم بخونید چون نماز صبح بجای وضو تیمم کردین." •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @khoshtipasemani •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
📜 🌸🌱.. رفیق‌شهید..🌱🌸: 🦋هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... 🌸ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، 🦋توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🧔🏻پدرش می گوید:👇🏻 وقتی میخواست بره ،سوریہ من گفتم ڪه دیگه برنمی گرده😞 بابڪ شهید میشه...🕊 اومی گوید: موقع‌خداحافظےنای بلند شدن نداشتم..🌿 منو و با چشم👀 هایمان ازهمدیگر خداحافظےڪردیم ومن ازپشت‌سر‌پسرم‌رایڪ‌دل‌سیرنگاه‌ڪردم...✨ 🧕🏻خواهرش می‌گوید:وقتےبابڪ سوارماشین شد و رفت من و مادرم‌خیلے گریہ میڪردیم😭 ڪہ دیدیم بابڪ برگشت‌وگفت: خواهش میڪنم گریہ نڪنیداین جورےاشڪ ها تون همیشہ جلوےچشمامہ..🌾 بابڪ سہ بارورفت‌وبرگشت‌ودفعہ چهارم‌ماروخنداند😅 و رفت...🍂 😍 ❤️ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @khoshtipasemani •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
♥️ 🧔🏻پدرش می گوید:👇🏻 وقتی میخواست بره ،سوریہ من گفتم ڪه دیگه برنمی گرده😞 بابڪ شهید میشه...🕊 اومی گوید: موقع‌خداحافظےنای بلند شدن نداشتم..🌿 منو و با چشم👀 هایمان ازهمدیگر خداحافظےڪردیم ومن ازپشت‌سر‌پسرم‌رایڪ‌دل‌سیرنگاه‌ڪردم...✨ 🧕🏻خواهرش می‌گوید:وقتےبابڪ سوارماشین شد و رفت من و مادرم‌خیلے گریہ میڪردیم😭 ڪہ دیدیم بابڪ برگشت‌وگفت: خواهش میڪنم گریہ نڪنیداین جورےاشڪ ها تون همیشہ جلوےچشمامہ..🌾 بابڪ سہ بارورفت‌وبرگشت‌ودفعہ چهارم‌ماروخنداند😅 و رفت...🍂 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @khoshtipasemani •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
📜 🌸🌱.. رفیق‌شهید..🌱🌸: 🦋هوا خیلی سرد بود... ماهممون تو چادارا ۷یا۸نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ... 🌸ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون، دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!! این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، 🦋توفیلمادیدیم! اما من درمورد دیدم .. یه جوون عاشق ..♥️🍂 داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄