~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
گونی بزرگی رو گذاشته بود روی دوشش و تو سنگر ها جیره پخش میکرد!
بچه ها باهاش شوخی میکردن.
-اخوی دیر اومدی!
-برادر میخوای بکشیمون از گشنگی؟
-عزیز جان! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برا خودشیرینی دیگه..
گونی بزرگ بود و سر اون بنده خداپایین.
کارش که تموم شد.
گونی روگذاشت زمین.. همه شناختنش!
🌿فـرماندھ لشــڪر
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#شهید_محمود_کاوه
فرمانده بود اما برای گرفتن غذا مثل بقیه رزمنده ها توی صف می ایستد سرصف غذاهم جلویی ها
به احترامش کنار می رفتند . می خواستند او زودتر غذاش رو بگیره . محمود هم عصبانی میشد ، ول می کرد و میرفت وقتی نوبتش میشد آشپزها غذای بهتر براش می ریختند ، اوهم متوجه میشد وغذاش رومیداد به پشت سریش.
(کتاب۸۲ خدمت از ماست...
صفحه۲۳)
@khoshtipasemani