#شهیدبابڪنورے
#قسمٺےازڪتاب
#بیسٺوھفتروزویڪلبخند
_رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم.
_از چی؟
_از اینکه پادگان ما تو چند کیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه.
علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه می دهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتیم؛ یعنی به اون ها هم ثابت شده با ما نمیتونن در بیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتری اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن.
هیجان به صدایش اوج می دهد: میدونی علت همه اینها چیه؟
علیپور در سکوت سر تکان می دهد. در این مدت بابک هیچ وقت این همه حرف نزده بود.
بابک در جیب پیراهنش دست می کند. قرآن کوچکی در میآورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند:
_به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما.
علیپور خم می شود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن می شود.
_خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. می خوام بفهمه یکی از سربازهاش منم و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم.
رضا می بیند که بابک چطور سریع قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند؛ اما خودش را به ندیدن می زند و خیره می شود به چهرهی مردی که سرانگشتان بابک در حال نواختن اوست...!
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#شهیدبابڪنورے
#قسمٺےازڪتاب
#بیسٺوھفتروزویڪلبخند
_رضا، میدونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم.
_از چی؟
_از اینکه پادگان ما تو چند کیلومتری اسرائیل بود و اون نمیتونست هیچ غلطی بکنه.
علیپور نگاهش میکند. بابک با هیجان ادامه می دهد: این میدونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرتیم؛ یعنی به اون ها هم ثابت شده با ما نمیتونن در بیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتری اونها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن.
هیجان به صدایش اوج می دهد: میدونی علت همه اینها چیه؟
علیپور در سکوت سر تکان می دهد. در این مدت بابک هیچ وقت این همه حرف نزده بود.
بابک در جیب پیراهنش دست می کند. قرآن کوچکی در میآورد و زیر لب صلوات می فرستد و لایش را باز می کند:
_به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همهی ما.
علیپور خم می شود روی عکس. تصویر حضرت خامنهای، زیر نور اندک ماه روشن می شود.
_خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. می خوام بفهمه یکی از سربازهاش منم و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری میکنم.
رضا می بیند که بابک چطور سریع قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند؛ اما خودش را به ندیدن می زند و خیره می شود به چهرهی مردی که سرانگشتان بابک در حال نواختن اوست...!
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---