eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: @magharammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
| قسمت دوم و آخر 🌹 شهید بابک نوری هریس همه مشغول پاک کردن تفنگ و جمع و جور کردن وسایلشان هستند... بابک در صندلی شاگرد نشسته و سر در دفترچه کوچکش دارد، بادگیر تنش و چفیه پیچیده شده دور گردنش نشان می دهد هنوز سرمای دیشب از تنش خارجش نشده است... عارف دوربین در دست گرفته و از موقعیت مکانی در آن قرار دارند فیلم می گیرد... دوربین می‌چرخد و بابک در کادر جا می گیرد... بابک سر بلند می‌کند و می پرسد: فیلمه؟ عارف جواب می‌دهد بله بله دارم فیلمبرداری می‌کنم... بابک به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و می گوید: سلام می‌کنم به هرکسی که این فیلم رو میبینه اگه ما بودیم که بودیم اگه نبودیم هم این فیلم رو ببینید شما، و می خندد... نزدیک ظهر است... آقتاب گرم تر از دو ساعت قبل می تابد و باد مثل هر روز شن های بیابان را به رقص درآورده! هوا پر شده از اضطراب و نگرانی... شلیک های ممتد از سلاح های داعشی ها توان مقابله را از نیروها گرفته! میانجی و ارجمندفر منتظرند کمی از بارش تیر کم شود و به سمت ارتفاع حرکت کنند... لانچر بر دوش چمباتمه زده اند پشت خاکریز! بعد از مدتی کمی سروصدا ها می‌خوابد بچه ها لانچر را بالای تپه نصب و استتار می کنند که انعکاس نور خورشید به بدنه موقعیتشان را لو ندهد نیروها برای خواندن نماز به سمت پایین تپه می آیند و کنار ماشین ها زیراندازی پهن می‌کنند و قامت می بندند. وقت نماز خواندن صدای گلوله دوبار نیروها را خم‌شان می‌کند و به شیرجه می‌اندازد... بعد نماز دوباره گروه به سمت بالای تپه حرکت می‌کند... بابک و عارف کنار ماشین تاو مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند... ماشین پشتیبانی از دور معلوم می‌شود که به سمت نیروها می‌آید... عمو حسن از ماشین پیاده می‌شود و با دیدن بابک دستی تکان می‌دهد و می‌گوید: ببین برات چی آوردم... بابک نزدیک می‌شود و با دیدن سب های دستش می‌خندد و می‌گوید: دمت گرم داداش ، چرا انقدر زیاد؟ عمو حسن جواب می دهد: سهم دیروزت رو هم آوردم می‌دونم میوه دوست داری! عمو حسن در تمام این مدت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد. با آمدن فرمانده عارف ماشین محمول را عمود بر خاکریز پارک می‌کند تا اگر نیاز شد از پشت شلیک کنند، فاصله یک متر و نیم در یک سه ضلعی بین دو ماشین و خاکریز فضای امنی را بوجود آورده است... پتویی پهن می‌کنند و عارف و فرمانده روی پتو می‌نشینند. بابک روی صندلی کمک راننده می نشیند و پاهایش را سمت بیرون می‌اندازد و پتویی چندلا شده را روی پاهایش می‌اندازد و غذا را روی زانویش می‌گذارد... صدای گلوله می‌آید... گلوله اول زوزه کشان می خورد به پایین تپه! گلوله دوم صدایش آنقدر نزدیک است که بچه ها شیرجه می‌زنند توی کانال! میانجی می گوید: بچه ها از کنا ماشین تاو داره دود بلند می‌شه نکنه افتاده اونجا؟ نگاهی هراسان بین‌شان رد و بدل می‌شود. گرد و خاک غلیظی به پا شده همه به آن سمت می دوند تا به محل حادثه برسند... تا به محل برسند بابک را با تویوتا برده اند به سمت بیمارستان... ارجمندفر زانو می زند روی شن‌، غذا ریخته شده... گلوله درست افتاده کنار لاستیکِ سمت کمک راننده... سیب ها تکه تکه شده و به هر طرف پرت شده، یکی با بغض می‌گوید: این تیکه های سفید چیه؟ چند سر باهم خم می شود و یکی با بغض می‌گوید: تیکه های استخونشونه... گریه‌ی مردانه‌ای توی دشت پخش می‌شود دست هایی مشغول کندن چاله می‌شود و استخوان ها را جمع می‌کنند و داخل آن می‌ریزند. یکی زمزمه کنان می خواند: سبک بالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر من مسکین نکردند از بیسیم صدایی می‌آید فرمانده زارع گوشی را محکمتر به گوشش می‌چسباند، هنوز صدای سوت خمپاره در سرش است. اخم های سرهنگ زارع درهم می رود. دست هایش مشت می‌شود و بر زانو کوبیده می‌شوند... راننده متوجه تغییر حالتش می‌شود. آمبولانسی بر خلاف مسیرشان از کنارشان رد می‌شود! صدای آن ور بیسیم تو مغزش می پیچد: یکی از افراد ما کد خورده...نیروهای مستقر پای سه قله کد خورده اند. (بابک شهید شده) چشمانش را می بندد... دیگر نمی‌خواهد بیابان اطرافش را هم ببیند... صدای خوردن چیزی به شیشه می آید، به کندی پلک بالا می دهد، صاف می نشیند. بابک است... با همان لبخند همیشگی! شرم دیشب هنوز توی نگاهش است. - آقا، من فردا شهید میشم.