خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتهفتادوسه
|شاخکهای کج شده|
﴿علی اکبر محمدی پویا﴾
اواخر سال شصت و دو بود. دقیق یادم نیس که آن روز مناسبتی بود یا نه ولی میدانم که بچه ها گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند.
ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت:
(اسلام علیک یا ایتها الصدیقة الشهیده سیده نساء العالمین)
بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش جمع شد.همیشه همینطور بود اسم حضرت که میامد اشکش بی اختیار جاری میشد.
موضوع صحبتش امداد های غیبی بود.لابه لای حرفایش خاطره ای از یکی از عملیات ها تعریف کرد:
شب عملیات آرام و بیسر و صدا داشتیم میرفتیم طرف دشمن سر راه خوردیم به میدان مین.خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگر نه ما گرم رفتن بودیم و هوای این چیزارا نداشتیم.شب های قبل که می آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیدیم.تنها احتمال این بود که راه را اشتباه آمده باشیم.
کمی عقب تر از ما گردان منتظر دستور حمله بود.هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات خیره نگاهم میکردند و میگفتند:
چکار میکنی حاجی؟؟
با اسلحه میدان را نشان دادم و گفتم: میبینین که هیچ راهی نیست!
گفتند:یعنی... برگردیم؟!
چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه (س) با آه و ناله گفتم: بیبی خودتون وضع مارو میبینین دستم به دامنتون یه کاری برا ما بکنین.
وقتی معجزه ای مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیوفتد،
می افتد. نمیدانم یکدفعه چطور شد که گویی اختیارم را از دست دادم یک حال بیخودی بهم دست داد یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان حاظر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند.یکهو گفتم: برپا
همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم.خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلویم را گرفت با حیرت گفت:حاجی چکار کردی؟؟!
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃