خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋
🍃🌸
#خاڪهاےنرمـکوشڪ
#پارتچهلوسه
«خانه استثنایی»
﴿همسرشهید﴾
سپاه که کمکم شکل گرفت،
عبدالحسین دیگر وقت سر خاروندن هم پیدا نمیکرد ۲۴ ساعت سپاه بود ۲۴ ساعت خانه خیلی وقت ها هم دائم از سپاه بود اول حقوق نمیگرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیرشد حقوقش جواب خرج و مخارج ما را نمی داد برای همین کار بنایی هم قبول میکردم اکثر شهرها میرفت سرکار. آن وقت خانه ما طلاب بود ۴۰ متر بیشتر نمی شد چند دفعه بهش گفتم این خونه برای ما کوچیکه ما الان ۵ تا بچه داریم باید فکر جای دیگه باشیم. هیچ وقت ولی مجال فکرکردنش پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند اول چشم امیدم به آینده بود ولی وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت.یک ماه رفت برای آموزش خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و چهار راه بالاتر خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد..همان روزکه داشتیم اثاث کشی میکردیم یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و میبردیم خانه جدید. وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یکماه ندیده بودمش،سلام و احوالپرسی کردیم. پرسید کجا میرین؟ چهار راه جلو را نشان دادم اونجا خونه خریدم. خندیدو گفت: حتما بزرگتر از خونه قبلی هست؟ :آره ،باز خندید، از کجا میخواین پول بیارین؟ گفتم هر کار باشه برای پولش می کنیم خدا کریمه!
چیزی نگفت،یقین داشتم از کاری که کردم ناراحت نمی شود وقتی خانه جدید را دید خوشحال هم شد.خانه خشتی بود و کف حیاتش موزاییک نداشت دیوار دورش هم گلی بود با دقت همه جا نگاه کرد گفت این برای بچه ها حرف نداره دست و پا شم خیلی بازه کار اثاث کشی تمام شد عبدالحسین زودتر از آنچه فکرش را میکردم راهی جبهه شد.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع⛔️
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
@khoshtipasemani
🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃