خوشتیپ آسمانی
#168 خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم: بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم!
#169
دستش رو گرفتم:
خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم
این روزا برات روزای خیلی خوبیه
ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...
روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی چند بار عمیق نفس کشید هیجان داشت...
حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت:
این هدیه مسجد به شماست دخترم امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید
خب
اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن
ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد
حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد:
اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_لااله
_لااله
_الا الله
_الاالله...
طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_محمدا
_محمدا
_رسول الله
_رسول الله...
لبخند روی لبهای ژانت پهن شد
حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه
اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید
ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_علیا
_علیا
_ولی الله
_ولی الله...
دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم
لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون
حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید مبارکه...
هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم
دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم
با ذوق از دستم گرفتش:
وای این مال منه چیه؟!
همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم:
_یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟
پستش نکردم که خودم بهش بدم
ولی قسمت تو شد
واسه اون یکی دیگه میخرم...
با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد:
وای ممنونم ازت
اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید:
خیلی قشنگه
اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم
اما امروز میتونم
خداروشکر!
پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم:
اینجا یکم زیادی گرون نیست؟!
لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق!
چشمهام گرد شد: جان؟!
_مگه این ضرب المثل ایرانی نیست من ترجمه شو گفتم دیگه!
پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد
بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم:
خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم!
_ماهی بخور خاویار شماره ... ۱۷
آهسته گفتم:
ولمون کن دختر
مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر
خاویار؟!
بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار!
_خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده
سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند
همین که از میز دور شد با تردید پرسید:
به نظرت کتی میاد؟!
_حالا اگر نیاد دلخور میشی؟!
_خب...
آره نشم؟!
_نه... رها کن
الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده
نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده به هر حال نشده
نیومده...
دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا
تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه
چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت
غرق فکر نفسش رو بیرون داد:
میدونی...
دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه
_آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن
اما درباره کتایون و تو
شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت
اما این تاثیر منجر به کنش نشد
چون کتایون مقابلش ایستاد
ولی تو نایستادی
یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا
ولی کتایون برای جنگ اومده بود
برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه
تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن
میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟
چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه
و از نظر کتایون این یعنی خطر
حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه
میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی
منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده
آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن
از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن
وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص!
تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه پس بیا دیگه...
نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و