🌒 و پاسى از شب را بيدار باش
و تهجّد و عبادت كن،
و اين وظيفهاى افزون براى توست،
باشد كه پروردگارت تو را به مقامى محمود و پسنديده برانگيزد.
الله
امروز میخوای چه قولی به #امام_زمان بدی و خوشحالش کنی؟
پیشنهاد:
امروز پنجشنبهست و روز اموات،به نیابت از امام زمان یک عمل خیر انجام بده و ثوابشو به امواتت هدیه کن
سعی کن حداقل یکیشونو انجام بدی:
- ۱ صلوات
- فاتحه
- آیت الکرسی
- سوره یاسین
- و...
ارواح مؤمنان هر جمعه به آسمان دنیا میآیند و روبروی خانه ها میایستند و هر یک با آوای حزین در حالی که میگرید میگوید ای کسان من، ای فرزندانم ، پدرم ، مادرم ، نزدیکانم به ما عطوفت کنید.
خدای شما را بیامرزد...
با درهم پولی یا گرده نانی و یا لباسی در حق ما رحم کنید که خدا به شما از لباس های بهشتی بپوشاند
حضرتپیامبر
چقدر خوبه که نمیدونید یک صلوات هدیه کردن به امواتتون باعث باز شدن گره خیلی از مشکلاتشون تو عالم برزخ میشه...
😈 شیطان (دشمنِ قسم خوردهات)
امروز میخوای چه قولی به #امام_زمان بدی و خوشحالش کنی؟
پیشنهاد:
امروز جمعهست و ذکر صلوات بهترین عمل هست در این روز،به هر تعداد که تونستی برای تعجیل در ظهور آقا و هر نیتی که در دل خودت داری صلوات بفرست.
ثواب این عملتم هدیه کن به امواتت که چشم انتظارن و هرکسی که دوس داری 😊
امام زمانتون بیاد یعنی نابودی و پایان من!!!
پس سعی میکنم امروز اونقدر مشغولت کنم که حتی یک صلوات هم نفرستی...
😈 شیطان (دشمن قسم خوردهات)
بعد از شهادت علی خوابش رو دیدم.
بهم گفت:
اگه میدونستم این دنیا بخاطر صلوات این همه ثواب و پاداش میدن،
حالا حالاها آرزوی شهادت نمی کردم،
می موندم توی دنیا و صلوات می فرستادم.
🌹 شهیدعلیموحددوست
#پیام_شما
شما اگر آنقدر گناه کردهاید که تا به بلندی آسمان رسیده سپس از كرده خود پشیمان شدید خداوند توبة شما را میپذیرد.
حضرتپیامبر
🌒 اگر بخواهید به جایی برسید
با کار حوزه و دانشگاه
مشکلتان حل نمی شود،
این فقط به شما علم می دهد؛
آن که مشکل شما را حل می کند،
سجادہ نماز شب است.
آیتاللهجوادیآملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیتونه حتی اشکاشو پاک کنه...😔
الا لعنة الله علی القوم الظالمین
هدیه به روح شهدای غزه،شفای جانبازان،صبر بازماندگان و نصرت رزمندگان مقاومت،
لطفا یک صلوات ختم کن 🌱
|الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم|
#طوفان_الاقصی
مــیــلاد بـاســعــــادت عـــقـــیـــلـــةالــــعـــــرب
حضــرت زیـنــب ڪبــرۍ (سلام الله علیها)
بــر تــمــام شـیـعــیــان مبارڪ 💛
هدیه به ایشان؟
ختم یک صلوات #لطفا 🙏🏻
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز سالروز شهادت داداش بابک بود...🌹
🌒 حضرت زینب (سلاماللهعلیها) تو شام غریبان بعد دیدن اون همه رنج و مصیبت وقتی شب به نیمه میرسه بازم نماز شبی که مستحب هست رو ترک نمیکنند و نشسته میخونن.
#پیام_شما
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود ، دل آرام جهان شد
امروز میخوای چه قولی به #امام_زمان بدی و خوشحالش کنی؟
پیشنهاد:
قول میدم به نیابت از رفیق شهیدم (بابکنوریهریس) یک عمل خیر انجام بدم و ثوابشو هدیه کنم به حضرت زینب و امام زمان
حداقل یکیشونو انجام بده:
|یک صلوات - یک آیه قرآن - ۳تا قل هو الله احد - یک سوره کوچیک - زیارت عاشورا - حدیث کسا - شاد کردن دل یه مومن - و ...|
#ماجرای_شهادت | قسمت اول
🌹 شهید بابک نوری هریس
شب است،
هیچ ماه و ستارهای در آسمان نیست...
همه جا یکپارچه در تاریکی و ظلمت فرو رفته!
فرمانده زارع شب ها توی ماشین استراحت میکند.
با صدای خوردن چیزی به شیشه پلک هایش را میپراند.
توی تاریکی تشخیص چهره برایش سخت است،
چراغ سقفی ماشین را روشن میکند و شیشه را پایین میکشد.
- ها...بابک،چی شده؟
- آقا،ببخشید بیدارتون کردم.میخواستم یه چیزی بگم.
آقا میگن فردا قراره درگیری بشه!
- تموم این ۲۵ روز درگیری بوده،از چیزی میترسی بابک؟میخوای بفرستمت عقب؟
- نه آقا! از چی بترسم؟ اومدم ازتون چیزی بخوام...
خستگی و خواب زارع را کلافه کرد بود بی حوصله میگوید:
- بگو دیگه...معطل چی هستی پس!
بابک کمی در جایش تکان میخورد
نور قرمز سقف ماشین نصف صورتش را رنگی کرده،نگاهش را تا نگاه فرماندهاش بالا می آورد:
- آقا،من فردا شهید میشم...
انگار میله داغی را فرو کرده باشند در قلب فرمانده!
کلمات را گم کرده ، نمی داند چه بگوید...
- این چه حرفیه پسر؟ ما یه شهید دادیم و برامون بسه دیگه قرار نیست کسی شهید بشه.
- آقا، قول بدید شهید شدم رضایتم رو از پدرم بگیرید،بگید حلالم کنه
- باز که حرف خودتو میزنی؟ نه تو شهید میشی نه هیچکس دیگه...
بابک گردن کج میکند و با لبخند میگوید:
- اما من شهید میشم.آقا،به پدرم بگید حلالم کنه،وقت اومدن طاقت خداحافظی باهاش رو نداشتم.
فرمانده خیره میشود به پسری که در تاریکی شب با قدم های بلند از او دور شده اما لحن بغض آلودش هنوز در کابین ماشین جا مانده است.
تصمیمی در ذهن خود می گیرد:
فردا بابک را به جای احسان برای آوردن مهمات می فرستم،نمیخوام صبح اینجا باشه!
آسمان لباس سپیدش را هنوز کامل به تن نکرده که فرمانده وارد چادر میشود و میگوید:
هرکس سریع سر سلاح خودش که در نزدیکی پایگاهی که در دامنه بین سه تپه درست کردهاند برود.
حس میکند باید چیزی بگوید یا کاری بکند اما هرچه فکر میکند یادش نمآید...
انگار چیزی رو فراموش کرده است.
گروه آرام آرام به سمت دامنه تپه پایین میرود که صدای خندهی عارف و بابک و چند نفر دیگر به گوش میرسد!
ارجمندفر سعی میکند حالت جدی بگیر و میگوید:
بچه ها تو منطقه درگیریه اونوقت شما دارید میخندید؟
بابک که حفرهای توی سینهی خاکریز کنده،درست شبیه قبر! یک پتو هم داخلش انداخته و دراز کشیده توی گودال یک دفعه نیم خیز می شود و می گوید:
داداش ما کار خودمون رو کردیم،
یه محمول با موشک اومد چنان شلیکی بهش کردیم که دیگه جرات نکنه بیاد!
ارجمندفر توجهش جلب بابک میشود با خنده میگوید:
بابک ، راحتی؟
بابک کمی سرش را بالا می آورد و به جایی که خوابیده نگاهی میاندازد و با خنده میگوید:
والا راحتم...لازم باشه سرم رو نیم متر بالا میارم درگیر میشم و شلیکمو میکنم و دراز میکشم.تفنگم هم که کنارمه،پرتقال هم داریم.
دستش را بالا میگیرد و پرتقال را در هوا میچرخاند.
همگی میخندند...
درگیری های آن روز تا غروب ادامه داشت و بابک و عارف و فرمانده گاهی در پایین دامنه و گاهی در بالای تپه به کمک بچه ها می رفتند.
شب با خودش آرامش نسبی می آورد،
از فرماندهی به گروه ۶ نفرهشان آمادهباش داده می شود.
در همان منطقهای که مستقرند می آیند پایین تپه،
چیزی به جز چند پتو و یک سفره بزرگ همراه ندارند و با همین ها باید استراحت کنند.
موقعیت برای رفتن به عقب و آوردن وسایل مساعد نیست...
در طول شب میانجی چندبار سرک میکشد سمت بابک ، که می داند او به شدت سرمایی است و توی چادر که بودند بیشتر وقت ها سه چهار پتو روی خودش میانداخت حالا توی این فضای باز با دو پتوی که تا زانویشان می رسید و با هر تکان سرما حملهور می شد لابد قندیل میبست.
میانجی:
بابک خوبی؟
بابک:
عالی ام داداش...
آرامش و مهربانی صدای بابک دل میانجی را آرام می کند.
فرمانده برای نماز صبح بیدار می شود و بعد از آن بخاری ماشین را روشن می کند که بچه ها بیایند بنشینند و گرم بشوند.
متوجه نبود بابک میشوند...
میانجی پی بابک می رود که به او گفته بود بعد گرم شدن نمازم را می خواندم و میایم داخل ماشین پیش شما...
به محل خوابشان میرسد.
بابک تمام پتوها را برداشته و مثل چادر روی سرش انداخته،
پیشانیاش اندازه مهر دیده میشود و از شدت سرما لب هایش کبود شده است.
سر سجاده بعد از خواندن نماز صبح خوابش برده بود.
گرمای آفتاب که روی شهر پهن می شود همه از ماشین پیاده میشوند،
بابک در حال تا کردن پتوهاست.
ارجمندفر میپرسد:
پس چرا نیومدی توی ماشین؟
بابک می گوید:
والا بعد نماز اومدم کنار ماشین دیدم همتون خوابیدید سلاح ها هم روی صندلی خالی گذاشتید گفتم بیام پیشتون هم بیدار میشید هم جاتون تنگ میشه...
پیش عارف هم رفتم دیدم اونم غرق خوابه دلم نیومد بیدارش کنم...
#ماجرای_شهادت | قسمت دوم و آخر
🌹 شهید بابک نوری هریس
همه مشغول پاک کردن تفنگ و جمع و جور کردن وسایلشان هستند...
بابک در صندلی شاگرد نشسته و سر در دفترچه کوچکش دارد،
بادگیر تنش و چفیه پیچیده شده دور گردنش نشان می دهد هنوز سرمای دیشب از تنش خارجش نشده است...
عارف دوربین در دست گرفته و از موقعیت مکانی در آن قرار دارند فیلم می گیرد...
دوربین میچرخد و بابک در کادر جا می گیرد...
بابک سر بلند میکند و می پرسد:
فیلمه؟
عارف جواب میدهد بله بله دارم فیلمبرداری میکنم...
بابک به پشتی صندلی تکیه میدهد و می گوید:
سلام میکنم به هرکسی که این فیلم رو میبینه اگه ما بودیم که بودیم اگه نبودیم هم این فیلم رو ببینید شما،
و می خندد...
نزدیک ظهر است...
آقتاب گرم تر از دو ساعت قبل می تابد و باد مثل هر روز شن های بیابان را به رقص درآورده!
هوا پر شده از اضطراب و نگرانی...
شلیک های ممتد از سلاح های داعشی ها توان مقابله را از نیروها گرفته!
میانجی و ارجمندفر منتظرند کمی از بارش تیر کم شود و به سمت ارتفاع حرکت کنند...
لانچر بر دوش چمباتمه زده اند پشت خاکریز!
بعد از مدتی کمی سروصدا ها میخوابد
بچه ها لانچر را بالای تپه نصب و استتار می کنند که انعکاس نور خورشید به بدنه موقعیتشان را لو ندهد
نیروها برای خواندن نماز به سمت پایین تپه می آیند و کنار ماشین ها زیراندازی پهن میکنند و قامت می بندند.
وقت نماز خواندن صدای گلوله دوبار نیروها را خمشان میکند و به شیرجه میاندازد...
بعد نماز دوباره گروه به سمت بالای تپه حرکت میکند...
بابک و عارف کنار ماشین تاو مشغول نگهبانی از سمت راست جاده می شوند...
ماشین پشتیبانی از دور معلوم میشود که به سمت نیروها میآید...
عمو حسن از ماشین پیاده میشود و با دیدن بابک دستی تکان میدهد و میگوید:
ببین برات چی آوردم...
بابک نزدیک میشود و با دیدن سب های دستش میخندد و میگوید:
دمت گرم داداش ، چرا انقدر زیاد؟
عمو حسن جواب می دهد:
سهم دیروزت رو هم آوردم میدونم میوه دوست داری!
عمو حسن در تمام این مدت ندیده بابک برای گرفتن غذا عجله کند یا اعتراضی داشته باشد.
با آمدن فرمانده عارف ماشین محمول را عمود بر خاکریز پارک میکند تا اگر نیاز شد از پشت شلیک کنند،
فاصله یک متر و نیم در یک سه ضلعی بین دو ماشین و خاکریز فضای امنی را بوجود آورده است...
پتویی پهن میکنند و عارف و فرمانده روی پتو مینشینند.
بابک روی صندلی کمک راننده می نشیند و پاهایش را سمت بیرون میاندازد و پتویی چندلا شده را روی پاهایش میاندازد و غذا را روی زانویش میگذارد...
صدای گلوله میآید...
گلوله اول زوزه کشان می خورد به پایین تپه!
گلوله دوم صدایش آنقدر نزدیک است که بچه ها شیرجه میزنند توی کانال!
میانجی می گوید:
بچه ها از کنا ماشین تاو داره دود بلند میشه نکنه افتاده اونجا؟
نگاهی هراسان بینشان رد و بدل میشود.
گرد و خاک غلیظی به پا شده
همه به آن سمت می دوند تا به محل حادثه برسند...
تا به محل برسند بابک را با تویوتا برده اند به سمت بیمارستان...
ارجمندفر زانو می زند روی شن،
غذا ریخته شده...
گلوله درست افتاده کنار لاستیکِ سمت کمک راننده...
سیب ها تکه تکه شده و به هر طرف پرت شده،
یکی با بغض میگوید:
این تیکه های سفید چیه؟
چند سر باهم خم می شود و یکی با بغض میگوید:
تیکه های استخونشونه...
گریهی مردانهای توی دشت پخش میشود
دست هایی مشغول کندن چاله میشود و استخوان ها را جمع میکنند و داخل آن میریزند.
یکی زمزمه کنان می خواند:
سبک بالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
از بیسیم صدایی میآید
فرمانده زارع گوشی را محکمتر به گوشش میچسباند،
هنوز صدای سوت خمپاره در سرش است.
اخم های سرهنگ زارع درهم می رود.
دست هایش مشت میشود و بر زانو کوبیده میشوند...
راننده متوجه تغییر حالتش میشود.
آمبولانسی بر خلاف مسیرشان از کنارشان رد میشود!
صدای آن ور بیسیم تو مغزش می پیچد:
یکی از افراد ما کد خورده...نیروهای مستقر پای سه قله کد خورده اند.
(بابک شهید شده)
چشمانش را می بندد...
دیگر نمیخواهد بیابان اطرافش را هم ببیند...
صدای خوردن چیزی به شیشه می آید،
به کندی پلک بالا می دهد،
صاف می نشیند.
بابک است...
با همان لبخند همیشگی!
شرم دیشب هنوز توی نگاهش است.
- آقا، من فردا شهید میشم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | ساعاتی قبل از شهادت
#شهید_بابک_نوری_هریس
#معرفی_کتاب ۱
📗 بیست و هفت روز و یک لبخند
🌹 شهید بابک نوری هریس
این کتاب روایتی از زندگی شهید مدافع حرم بابک نوری هریس است و تاکنون تنها کتابی هست که درباره ایشان به چاپ رسیده است.
از امروز سعی میکنیم بخش #معرفی_کتاب رو به کانال اضافه کنیم و کتاب های مفید رو به شما عزیزان معرفی کنیم.
می خواستم به گناه بندازمش!
از هر وسوسه و پیشنهادی استفاده کردم.
اما نتونستم...
برای فرار از گناه زنگ زد به دوستش و گفت بیا بریم قم زیارت میخوام از گناه فرار کنم.
نه تنها گناه نکرد،
بلکه ثواب و پاداش زیارت و جهاد با نفس رو هم برد.
شما هم اگه می خواید مثل رفیق شهیدتون باشید و به من محل نزارید دیگه کاری به کارتون ندارم.
😈 شیطان (دشمنِ قسم خورده تو)
#پیام_شما
الحمدلله لطف و هدایت و نگاه خاصِ خداوند متعال شامل حال شما شده و به شما توجه ویژه کرده که به این نتیجه برسید.🌹
در کانال مجال پرداختن به این موضوع به صورت جامع نیست در صورت تمایل آیدی خودتون رو بزارید تا در حد توان هم بتونیم به شما کمک کنیم هم منابع بهتون معرفی کنیم
#وصیت_نامه | 🌹 شهید بابک نوری هریس
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجانب بابک نوری هریس ، فرزند محمد
به تو حسادت میکنند ، تو مکن...
تو را تکذیب میکنند ، آرام باش...
تو را میستایند ، فریب مخور...
تو را نکوهش میکنند ، شکوه مکن...
مردم از تو بد میگویند ، اندوهگین مشو....
همه مردم تو را نیک میخوانند ، مسرور مباش...
آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت...
(از امام پنجم)
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به قدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
خدایا گناههای من را ببخش،
اشتباهاتم را در رحمت و مغفرت خودت ببخش و تا وقتیکه مرا نبخشیدی از این دنیا مبر...
تا وقتیکه راهم راه حق هست مرا بمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم و در راه تو جان بدهم.
مادرم جانم به قربان پاهایت که به خاطر دویدن برای به کمال رسیدن فرزندانت آسیبدیده میشود،
در نبود من اشکهایت را سرازیر مکن...
من با خدای خود عهدی بستهام که تا مرا نیامرزید مرا از این دنیا مبرد.
مادرم برای من دعا کن،
ولی اشکهایت را روان مکن که به خدای من قسم راضی به اشکهایت نیستم.
خواهران خوبتر از جانم من نمیدانم وقتی حسین (ع) در صحرای کربلا بود چه عذابی میکشید،
ولی میدانم حس او به زینب (س) چه بوده...
عزیزان من حالا دستهایی بلند شده و زینبهایی غریب و تنها ماندهاند و حسینی در میدان نیست.
امیدوارم کسانی باشیم که راه او را ادامه دهیم و از زینبهای زمانه و حرم او دفاع کنیم.
برادرانم در نبود من مسئولیت شما سنگینتر شده،
حالا شما عشق و محبت مرا به دیگران باید بدهید؛
زیرا من عاشق خانوادهام،اطرافیانم،شهرم، وطنم و... بودهام و شما خود من هستید در جسمی دیگر.
پدرم تو هم روزی در جبهه حق علیه باطل از زینبهای مملکت دفاع کردی،
شما دعا کن که با دوستان شهیدت محشور شوم.
#شهید_بابک_نوری_هریس