eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: @magharammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشتیپ آسمانی
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘🌸☘ ☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘ #خاڪ‌هاے‌نرمـ‌کوشڪ #پارت‌ده به حالت التماس گفت:
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘🌸☘ ☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘ «آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ بر گرد!» گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود. زیاد به اش توجهی نکردم و رفتم توي حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.» «اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!» گفت:«اگر نري، می کشنت ها!» عصبی گفتم:«به جهنم!» من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم طرفه؟» حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟» گفتم: «می خوام از این جهنم- دره فرار کنم.» «به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.» «نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.» وقتی دیدم زن می خواهدمرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد. آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو. از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود! ... ⛔️ ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 🍀🌸🍀🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸
خوشتیپ آسمانی
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘🌸☘ ☘🌸☘🌸☘ 🌸☘🌸☘ ☘🌸☘ 🌸☘ #خاڪ‌هاے‌نرمـ‌کوشڪ #پارت‌یازده «آهاي بزمجه کجا
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 🦋 به هر حال، دو سه روزي دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی اصلاً وابداً حریف من نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه- بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. » هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر براي یک نوبت، نوبت بعدي باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم. یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سر هم. صبح روز هشتم، گرماگرم کار بودم که سرگرد آمدسروقتم. خنده غرض داري کرد و به تمسخر گفت: « ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟» جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندي توي چشماش نگاه می کردم. کفري تر از قبل ادامه داد: «قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟» برّ و بر نگاهش می کردم. باز گفت: «انگار دوست داري برگردي همون جا، نه؟» عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام االله علیه) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: « این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدي دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردي تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازي هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.» عصبانی گفت: «حرف همین؟» گفتم: «اگر بکشیدم اونجا نمی رم.» ... ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 🍃همسر شهید: سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده: پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟» اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!» بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!» جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند... ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک " 1." به اسمت در اومده بیا و بگیر.» می گفت:«نمی خوام.» «اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.» «عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن... پاورقی 1 -آن طور که آنجا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت تقسیمی ما بین زمینهاي کشاورزي می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت میشد ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 وقتی هم که تنها شدیم با غیض گفت (خدالعنتش کنه۱ باهمین کارهاش چه بلایی سر مردم میاره ) آبها که از آسیاب افتاد، خیلی هابه قول خودشان زمین دارشده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن فرزند اولم حسن، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد. کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، اینبار خیلی طول کشید پاورقی ۱منظور شهید شاه ملعون بوده است ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 ده پانزده روزی گذشت.آرام و قرار نداشتم،حسابی دلواپس شده بودم. بالأخره یک روز روز نامه ای ازش رسید ومن نفس راحتی کشیدم.پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود.نامه را باز کرد.هرچه بیشتر می خواند،شکفته تر میشد.دیرم میشد بدانم چی نوشته.نامه را تا آخر خواند سرش را بلند کرد و خیره ام شد و گفت:نوشته من دیگه روستا برمیگردم ، اگه دوست داریم،دخترتون رو بفرسین مشهد،اگه هم دوست ندارین،هرچی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما،هرچی میخواین بفروشین؛فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند.گفت:با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت : شما بهتره هرچه زود تر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور میکنیم و پشت سر شما میایم،این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست. از همان روز دست به کار شدیم، بعضی از وسایل را فروختیم و دادیم به طلبکار ها باقی وسایل هم که چیزی نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم،با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 آدرس تو احمدآباد،خیابان پاستور بود.وقتی رسیدیم فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است برام سوال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده؟! بالأخره رسیدیم خانه،فکر نمیکردم که دربست باشد جای خوب و دست و دلبازی بود.با خودش که صحبت کردم دستم آمد که خانه مال همان صاحب زمین ها است وقتی فهمیده بود عبدالحسین میخواهد تو مشهد ماندگار شود،برده بودش تو همان خانه گفته بود:«این خونه مال شما» قبول نکرده بود صاحب زمین ها گفته بود:پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت:«آره» زود پرسیدم:کارت چیه؟ گفت:سر همین خیابون یک سبزی فروشی هست فعلا اون جا مشغول شدم. پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم.عادت کردن به آش سخت بود ولی بالأخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود.بعضی وقت ها که حرف از کارش میشد فهمیدم از کارش دل خوشی ندارد،یک روز آمد و گفت:این کار برام خیلی سنگینه من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم،ولی اینجا هم انگار کمی از ده نداره. پرسیدم:چرا؟؟ »با زنهای بی حجاب زیاد سروکار دارم،سبزی فروشه هم آدم درستی نیست،سبزی هارو میریزه تو آب که سنگین تر بشه. اهی کشید و ادامه داد:از فردا نمی رم. گفتم:پس چکار میکنی؟ گفت:ناراحت نباش،خدا کریمه... ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 فردا صبح باز رفت دنبال کار،ظهر که آمد گفت تو یک لبنیاتی مشغول شدم،بهش گفتم:این جا روزی چقدرت میدن؟ گفت:از سبزی فروشی بهتره،روزی 10 تومن میده. ده،پانزده روزی رفت لبنیاتی یک روز بعد از ظهر زود تر روزی که باید می آمد پیدایش شد، خواستم دلیلش را بپرسم چشمم افتاد به وسایل توی دستش:یک بیل دستش بود یک کلنگ. گفتم:اینارو برا چی گرفتی؟ گفت:به یازی خدا و چهارده معصوم میخوام از فردا برم سرگذر. چیزهایی از کارگری سرگذر شنیده بودم، می‌دانستم کارشان خیلی سخت است،بهش گفتم این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد میداد که!) سرش را این طرف و آن ظرف تکان داد، گفت:این یکی از سبزی فروشی هم بدتر بود، گفتم:چطور؟؟ گفت:کم فروشی میکنه،تو کارش غش داره،جنس بد رو قاطی جنس خوب میکنه و به قیمت بالاتر میفروشه،تازه همینم سبکتر میکشه،از همه بدترش اینه که میخواد منم لنگه خودش باشم!» یا غیض ادامه داد:این نونش از اون بدتره.. از فردا صبح زود رفت سرگذر سه چهار روز بعد آخر شب از سرکار برگشت گفت:الحمدلله یک بنا پیدا شده که منو با خودش سرکار. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 گفتم: روزی چقدر میده؟ گفت:ده تومن. کارت جان کندن داشت با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخت همین را هم بهش گفتم گفت هیچ طوری نیست نون زحمتکشی نون پاک و هلالیه خیلی بهتر است کار اونجاست کم کم تو همین کاره بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش اوستا و حالا دیگر شاگرد می گرفت. یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان نان و دو سه کیلو ماست چکیده آورده بود برایمان عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه مادرش گفت امان میدادی تا کمی بخورن تشکر کرد و گفت حالا کسی گرسنه اش نیست انشاالله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم،مادرش که رفت حرم،سریع پخته نان وه چیزهای دیگر را برد در مغازه و کشید به اندازه وزنش پولش را حساب کرد و داد به فقیرانی که می شناخت آن وقت تازه اجازه داد از شان بخوریم مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبردار شود ملاحظه ناراحت نشدنش را کرد. پیرزن چند روز پیش ما ماند وقتی حرف از رفتن زد عبدالحسین بهش گفت نمیخواد بری همین جا پهلوی خودم بمان گفت بابات را چه کار کنم عبدالحسین گفت او میارمش شهر،از ته دلش دوست داشت مادرش بماند بیشتر جوش زمینهای تقسیمی را میزد مادرش ولی راضی نشد راه افتاد طرف روستا عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد همانجا نوجوانهای آبادی را جمع کرد و بهشان گفت هر کدوم از شما که بخوادع بیاد مشهد درس طلبگی بخونه من خودم خرجش رو میدم. سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند با عبدالحسین آمدند شهر اسمش را تو حوزه علمیه نوشت از آن به بعد مثل اینکه بچه های خودش باشد خرید شان را می داد خودش هم شروع کرد به خواندن درس حوزه روزها کار و شبها درس همان وقت ها هم حسابی افتاده بود تو خطه مبارزه. ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بود شهر برای زندگی یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان گرفتم ماه مبارک رمضان بود و دم غروب عبدالحسین سریع ماشین گرفت مادرم بهش گفت میخوای چیکار کنی گفت می خوام بچم خونه خودمو به دنیا بیاد شما برین اونجا من میرم دنبال قابله یکی از زن های روستاها پیش مان بود،سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم خودتم که یک موتور گازی داشت رفت دنبال قابله. رسیدیم خانه من همینطور درد می کشیدم و خدا خدا میکردم قابل زودتر بیاید تو نگاه مادرم نگرانی موج میزد یک مکان آرام نمی‌گرفت وقتی صدای در را شنید انگار میخواست بال دربیاورد سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت و گفت خانم قابله آمد. خانم سنگین و مقری بود به قول خودمان دست سبکی داشت و بچه راحت تر از آن که فکرش را بکنم به دنیا آمد یک دختر قشنگ و چشم پرکن قیافه و قد و قواره هاش برای خودم هم عجیب بود چشم از صورتش نمی‌گرفتم،خانم قابل لبخندی زد و گفت اسم بچه رو چی میخوای بزاری یکان ماندن چه بگویم خودش گفت اسمش را بگذارید فاطمه اسم خیلی خوبیه شب از نیمه گذشته بود به‌های ساعت رسیدن نزدیک سه همه ما نگران عبدالحسین بودیم مادرم میگفت آخه آدم اینقدر بی خیال من ولی حرص و جوش شیرین را می‌زدم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد بالاخره ساعت سه صدای در کوچه بلند شد گفتم : حتما خودشه... ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
خوشتیپ آسمانی
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸
‌🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋 🍃🌸 مادرم رفت تو حیاط مهلت آمدن بهش نداد شوکر به سرزنش صدایش را می شنیدم خاله جان شما قابله رو میفرستی و خودت میری آخه نمی خدایی نکرده اتفاقی بیفته؟؟تا بیاید توی خانه ما در یک روز پرخاش کرد بالاخره تو اتاق عبدالحسین بهش گفت قابل که دیگه اومد خاله به من چه کار داشتین دیگه امان حرف زدن نداد به مادرم زود آمد کنار رختخواب بچه بلندش کرد و یکهو زد زیر گریه،مثل باران از ابر بهاری اشک می‌ریخت بچه را از بغلش جدا نمی کرد همین طور خیره شده بود و گریه می کرد . بهش گفتم چرا گریه می کنی؟ چیزی نگفت گریه اش برای غیر طبیعی بود فکر می‌کردم شاید اشراق زیاد است کمی که آرام تر شد گفتم خانم مقابل می‌خواست که ما اسمش را فاطمه بگذاریم با صدای غم آلود گفت منم همین کارو می خواستم بکنم نیت کرده بودم اگه دختر باشه اسمش را فاطمه بگذارم گفتم راستی عبدالحسین ماه چای میوه آوردیم ولی نخورد گفت اونا چیزی نمی خواستن بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت مثل گلی بود که پژمرده شده باشد. بعد از آن شب همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می گرفت دور از چشم من گریه می کرد میدانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه دارد پیش خودم میگفتم چرا اسم بچه را فاطمه گذاشتیم حتماً یاد حضرت میافته و گریه اش میگیره ۱۵ روز از عمر فاطمه می گذشت باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم به دنبال قابله هرچه به عبدالحسین گفتیم برود گفت نمیخواد گفتم باید قابله باشه با ناراحتی جواب داد قابله دیگه نمیخواد خودتون بچه را ببریم حمام. آخرش هم نرفت آن روز با مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم چند روز بعد در خانه با فاطمه تنها بودم بین روز آمد و گفت حالت که خوبه گفتم آره برای چی گفتم یه خونه اجاره کردم نزدیکه مادرت بند و بساط را جمع کنیم بریم اونجا چشمام گرد شد گفتم چرا میخوای بریم همین خونه خوبه گفت نه، این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا تنهایی نزدیک مادرت باشی بهتره. گفت : می‌خوام خیلی مواظب فاطمه باشی، شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل.... ... ⛔️ 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 @khoshtipasemani 🦋🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃