eitaa logo
قصه شب (صوتی🎤تصویری 🎥)
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
338 ویدیو
5 فایل
⤵️قصه های ناب و جذاب؛ قصه‌های واقعی از زندگی پیامبران و بزرگان و قصه‌های افسانه ای و کودکانه😍 😍رزرو وقت مشاوره کودک : @Rafieemajd👌 ✔️انتقادات و پیشنهادات و فرستادن قصه_فرزندتون: @khosravi11253
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
16.33M
روزه ای با طعم عسل 🍯 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: (ماه مهمانی خدا) اسم من مریمه امسال اولین روزه هام میگیرم و خیلی خوشحالم چون من می خوام که خوب باشم. جوری که همه منو دوست داشته باشن. جوری که همه به دوستی با من افتخار کنند. دوست داشتم تا در همه ی کارها موفق باشم. نمره های کلاسی ام خوب باشه پدر و مادرم از دستم راضی باشند. حرف های خوب بزنم. فکرهای خوب بکنم. خیلی از کارها را دلم میخواست انجام بدهم تا همه نسبت به من خوشبین باشند و فکرهای خوب بکنند. من میخواستم که وقتی صبح از خواب بلند میشوم، با یک خوشحالی و شادی فراوانی روزمو شروع کنم. از همون اول صبح تصمیم بگیرم، چه کارهای خوبی را باید انجام بدهم. توی یک دفتر قشنگ و زیبا، کارهای خوبموبنویسم و سعی کنم با امید به خدای بزرگ بیشتر آن کارهای خوب رو انجام بدهم.چقدرخوبه که می تونم با چشم هام دنیای قشنگ خدای بزرگ را ببینم. چه قدر دیدن و نگاه کردن به طبیعت خدای مهربان، جذاب و دلنشین است... دور و برم را نگاه می کنم. پدر و مادر خوبم، خیلی زود بیدار شدن. از پنجره که بیرون را نگاه کردم، هنوز هوا تاریک بود. لحاف را دوباره تا روی سرم کشیدم. چه قدر خواب اول صبح شیرینه! از رختخوابم بلندشدم مادرم داشت سفره را پهن میکرد. بوی غذای خوشمزه مامان توی اتاق پیچیده بود. بابا روی مبل راحتی نشسته بود و قرآن میخواند. مامان از آشپزخانه با سینی چای بیرون آمد. من را که کنار سفره دید، لبخند زد و گفت: «به به! چقدر خوب که بیدار شدی! گفتم شاید به این زودی، نخوای از خواب بلند بشی. ولی چه کار خوبی کردی! حالا بیا به من کمک کن تا وسایل سحری را آماده کنیم.» با خوشحالی بلند شدم ونان را از توی آشپزخانه آوردم... و مشغول خوردن سحری شدیم بوی افطاری در خانه پیچیده بودو صدای اذان، از مسجد کوچه بلند بود. دست مادرم راگرفتم و به سمت قسمت زنانه ی مسجدرفتیم . صفهای نماز بسته شد همسایه هایمان را دیدم .کنار مامان ایستادم. مامان گفت: همیشه موقع افطار و وقت اذان، دعا کن.دعاهای قشنگ دعا برای همه ،دعابرای همسایه و دوست و آشنا چون دعای وقت افطار،موردقبول خداوند است. ای خدای خوب ومهربان! ای خدایی که این همه نعمت خوب به ما داده ای! کاری کن تا روزه های ما بچه ها، مورد قبول درگاه تو باشد خدایا! کمکمان کن تا در این ماه خوب، مهمان های خوبی برای تو باشیم. خدای خوب ما! در این ماه عزیز، دعاهای ما را اجابت کن. خدایا! روزه های پدر و مادرمان را هم قبول کن! ودعاهای آن ها را هم بپذیر. خدای بخشنده! به ما بچه ها توانایی بده تابتوانیم روزه هایمان را به بهترین شکل ممکن و آن طوری که دوست داری، به پایان برسانیم. ای خدای خوب ما! مواظب همه ی بچه ها باش و سلامتی و تندرستی به همه ی بچه ها، عطا بفرما! 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
13M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : عید نوروز :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ کلیپ تصویری: غربت آفتاب 🔸 معرّفی امام حسن مجتبی (علیه السلام) از ولادت تا شهادت 🆔 https://eitaa.com/khosravi12531
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بوی گل محمدی.mp3
9.69M
༺◍⃟🧕🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : شناخت ابعاد شخصیتی امام حسن علیه السلام ‌‌ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه گویی برای فرزندانتون فراموش نکنیــــــــــد 🌱 . 🎙معین الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.93M
🔺مامان اگه کسی گول شیطون رو بخوره و گناه کنه خدا اونو میبخشه ؟ 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 کلیپ تصویری: امیرِ آفتاب 🔸 معرّفی امام علی (علیه‌السلام) از ولادت تا شهادت 🆔https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
14.84M
༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : داســــتــــان زنـــــدگـــــی امام حسن مجـتبی علیه السـلام ‌‌ 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(4).mp3
10.08M
🔺مامان چرا همش باید نماز بخونیم؟مگه خدا به نماز خوندن ما نیاز داره؟ 🧐 🌳🍃✨ :معین‌الدینی 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@bayaneziba.mp3
12.7M
༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : داســــتــــان زنـــــدگـــــی امام حسن مجـتبی علیه السـلام ‌‌ 🛏🛏🛏🛏🛏🛏 🤱قصه /به ما بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
11.78M
ا﷽ ༺◍⃟🌹჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد 👇 با هم مهربان باشیم ❤️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((لپ قرمزی)) رویکرد:به همدیگه محبت کنیم لپ قرمزی یک عروسک کوچیک پلاستیکی بود. او در یک مغازه اسباب بازی فروشی زندگی میکرد چشم هایش قهوه ای و لپاش قرمز و براق بود.بجای مو هم سرش را رنگ قهوه ای زده بودند.چندماهی بود که لپ قرمزی درآن مغازه زندگی می کرد. هر روز بچه های زیادی به مغازه می آمدند و اسباب بازیها و عروسک های دیگر را می خریدند؟ ولی هیچکس لپ قرمزی را نمیخرید برای همین او خیلی غمگین بود.با غصه بچه ها را نگاه میکرد وپیش خودش میگفت. چقدر دلم میخواهد برم پیش بچه ها و باهاشون وبازی کنم خاله بازی؛مهمان بازی لپ قرمزی میدونست که بچه ها دوست دارند عروسکشان مو داشته باشه و موی عروسکشونوبرس بکشند و ببافند؛ ولی او که مو نداشت. این مسئله غصه اش را بیشتر می کرد. مغازه دار هرهفته به بازار میرفت، عروسک های جدیدی می خرید و به مغازه اش می آورد.لپ قرمزی با خودش گفت. فکرکنم مغازه دار هم منو یادش رفته اصلابهم نگاه نمیکنه ولی یکروز صبح مغازه دار کنار لپ قرمزی رفت و برچسب قیمتی را که به لباسش چسبیده بود را کند وبرچسب دیگری به پیراهنش چسباند و گفت حالا که قیمتشو نصف کردم شاید یکی آن را بخرد چندروز گذشت یک خانم تپل و خنده رو وارد مغازه شد.مانتوی مشکی پوشیده بود ویک روسری آبی خوشکل هم سرش بود او کمی به اسباب بازیهای مغازه نگاه کرد یک مرتبه چشمش به لپ قرمزی افتاد و گفت: «اون عروسک چقدر ارزانه » بعد رو به مغازه دار کرد با دست لپ قرمزی را نشون داد و گفت: «لطفاً اون عروسک رو برام بیارید؟ لپ قرمزی آنقدر خوشحال شده بود که نگو و نپرس مغازه دارلپ قرمزی راازقفسه پایین آوردوگفت:خیلی ارزونه نصف قیمت ! بعد هم اونو در کاغذرنگی پیچید و به دست خانم روسری آبی داد. لپ قرمزی با خودش میگفت: فکر کنم منو برادخترش خریده شاید هم نه میخواد منو به کسی بده لپ قرمزی همینجوری توی فکر بود. خانم روسری آبی پول عروسکو داد. بعد اونو توی کیفش گذاشت راه افتاد لپ قرمزی دیگر جاییو نمی دید. اونا مدتی توی راه بودند. بالاخره خانم روسری آبی در کیفشو بازکرد ولپ قرمزی رو بیرون آورد و کاغذ را از دورش باز کرد. لپ قرمزی خودشو تویک اتاق بزرگ دید بچه های زیادی اونجا بودن. همه روی تخت دراز کشیده بودن همشون لباس یک شکل و یک رنگ پوشیده بودن بله بچه ها اونجا یک بیمارستان کودکان بود وخانم روسری آبی هم پرستارآنجابود او لپ قرمزی را بالا گرفت و با خنده گفت: بچه ها یک عروسک قشنگ برایتان خریدم عروسکی که تا حالا مثل شو ندیدین همه دور لپ قرمزی جمع شدن دختر کوچولویی که موهاشو بافته بود. گفت: وای چه عروسک با نمکیه دختر کوچولوی دیگری که خیلی لاغر بود.گفت: «آره خیلی نازه هرکسی از بچه ها چیزی میگفت و لپ قرمزی هم با خودش می گفت: «چه بچه های خوبی خدا کند هر چه زودتر حالشان خوب بشه. لپ قرمزی ازدیدن آن همه بچه لپ هاش قرمزتر شده بود.چشماش برق میزد.خیلی زود بچه ها با لپ قرمزی دوست شدن و شروع کردن به بازی خانم پرستارگفت خب بچه ها من دیگر باید برم با دوست جدیدتون خوش بگذره. لپ قرمزی دیگر خوشحال بود. او هر روز دوستهای جدیدی پیدا میکرد. بچه هایی که حالشون خوب میشد میرفتن و بچه های دیگه ای میومدن لپ قرمزی از اینکه توی بیمارستان زندگی میکنه خیلی راضیه چون فکر می کنه بچه ها اونو خیلی دوست دارن و او هم بهشون کمک میکنه تا زودترخوب بشن. لپ قرمزی اونقدر توی بیمارستان بچه ها رو سرگرم میکرد که مریضیشون یادشون میرفت وبا وجود لپ قرمزی موقعی که بستری بودن رو احساس نمیکردن و براشون خیلی رود میگذشت لپ قرمزی پیش خودش میگفت من به اندازه خانم پرستار مهم هستم؟ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3354329393C5d99099e35 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄