(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
چشم های تو بهشت من است 💝 💞💝 💝💞💝 #برگ36 -به اینکه چقدر برام مهم باشن. قبل از اینکه بخواهم چیزی بگ
چشم های تو بهشت من است
💝
💞💝
💝💞💝
#برگ37
بعد از خوردن دسر نگاهی به موبایلم که چند تماس بی پاسخ از مامان را روی صفحه به نمایش گذاشته بود انداختم قفل آن
را باز کرده و پیامی برای حامد فرستادم تا به دنبالم بیاید.
-خب خوش گذشت.
با دستمال روی میز لبانش را پاک کرده و سوییچ و موبایلش را از روی میز چنگ زد. صبر کن حساب کنم الان میام.
سری به تایید تکان دادم و او از جا بلند شد.
دستی به موهایم کشیدم و با برداشتن کیفم میز را ترک کرده و به سمت خروجی رستوران رفتم دم در منتظر ایستادم تا کیارش بیاید و با او خداحافظی کنم.
کمی بعد از رستوران بیرون آمده و با دست اشاره ای به ماشین مدل بالایش که کمی بالاتر پارک بود کرد.
-بریم میرسونمت.
-نه ممنون با دوستم اومدم منتظرم بیاد با هم برگردیم.
نگاهی به اطراف کرده و با لحن متعجبی پرسید:
-یعنی دوستت از اون موقع اینجا منتظرته؟
-نه همین اطراف کار داشت گفت برگشت هم منو میرسونه.
سری به معنای فهمیدن تکان داد و انگشتانش را در جیب شلوار جینش فرو کرد.
-اوکی منتظر میمونم تا بیاد.
به محض تمام شدن حرفش صدای بوق زدنهای حامد از آن سمت خیابان آمد.برایش دستی تکان دادم و رو به کیارش که هنوز خیره ی حامد بود کردم،
ادامه دارد.....
💝💞💝
💞💝
💝
(◡‿◡✿)ݪځظهــــــــ هــــــــــاۍخۅࢪشـیڍخانهــــــــ
┏━━☀️┓
༅𖣔@khrshidkhane_ideas𖣔༅
┗☀️━━┛