eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
201 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل‌ام به خصوص اگر از همین بلیت‌های چارتر باز می‌شد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بار و بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده من نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم که زنگ زد الان بلیت گرفتم بریم مشهد. من هم از خدا خواسته کجا بهتر از مشهد. ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد به این شکل نرفته بودم. بدون رزرو هتل. ولی وقتی می‌رفتم خوشم می‌آمد. انگار همه چیز دست خود امام بود. همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می‌کرد. در صحن کفش‌هایش را در می‌آورد. وارد صحن می‌شد بعد از سلام و اذن دخول گوشه‌ای می‌ایستاد و با امام رضا علیه السلام حرف می‌زد. جلو تر که می‌رفت وصل می‌شد به روضه و مداحی. محفل روضه‌ای بود در گوشه‌ای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. داخل بست شیخ بهایی؛ معروف بود به اتاق اشک. شاید به زور با دو سه تا قالی سه در چهار فرش شده بود. نمی‌دانم چطور این همه آدم داخل آنجا جا می‌شد. فقط آقایان را راه می‌دانند و می‌گفتند روضه خواص است. عده‌ای محدود آن هم بچه هیئتی‌ها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر می‌خواستند برسند باید نماز شکسته ظهر و عصر را با نماز ظهر حرم می‌خواندند. اینطوری شاید جا می‌شدند. از وقتی در باز می‌شد تا حاج محمود خادم آنجا در را می‌بست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و یکم خیلی‌ها پشت در می‌ماندن. کیپ کیپ می‌شد و بزور در رو می‌بست. چند دفعه کمی دورتر اشتیاق این جماعت را نظاره می‌کردم که چطور دوان دوان خودشان را می‌رسانند. بهش گفتم: چرا فقط مردا رو راه میدن، منم می‌خوام بیام. ظاهراً با حاج محمود سَر و سّری داشت. رفت و با او صحبت کرد. نمی‌دانم چطور راضی‌اش کرده بود. می‌گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده بود. قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده برم داخل‌. فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدیم. اتاق روح داشت. می‌خواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی. برای چه نمی‌دانم. معنویت موج می‌زد. می‌گفتند چندین سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می‌شود و تعدادی می‌آیند و روضه می‌خوانند و اشک می‌ریزند و می‌روند. در قفل می‌شد تا فردا حتی حاج محمود، مستمعان را زود بیرون می‌کرد که فرصتی برای شوخی و یا شاید غیبت، تهمت یا گناه پیش نیاید. ادامه دارد... ❤️ روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️ و قلم محمد علی جعفری @kimiayesaadat1