eitaa logo
کیمیای سعادت (همسران)
1.6هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
195 فایل
☘ارتباط با ادمین☘ ↙️ @Kimia_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📚📚📚 🌟ابوطالب(ع)چند شتر قربانی کرد و در جشن عروسی (ص) و (س)، همۀ شهر را دعوت کرد. زمین و آسمان چراغانی شده بود و عروس چون ماه در کنار خورشید می‌درخشید. تاجی زیبا بر سر داشت که آن را بر سر محمد(ص) گذاشت. همه متعجب مانده بودند و عالیه بیشتر از همه در بهت و حیرت، که تاج خویش را بر سر می‌گذارد. بانو روبه‌روی عالیه ایستاد و گفت: «به من خرده نگیر! من اینک بسیار فراتر از عشق، ؛ آنچنان که اگر همۀ دنیا با دریاها و جنگل‌ها و بیابان‌هایش، و بی‌نهایتِ آسمان‌ها و آخرت با بهشت برینش برای من باشد، اما دیدگانم فقط لحظه‌ای از تماشای چشمان محمد(ص) غافل شود، این‌همه برای من به‌اندازۀ بال مگسی ارزش ندارد. 📚بانوی عاشق 🖋اعظم بروجردی https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 بخشی از کتاب الی... هنوز قطعی نشده؛ ولی برای هرگونه آمادگی، فقط شش روز وقت دارم. یا این پنجشنبه می‌روم یا کلاً سفر می‌رود روی هوا و دیگر انجام نمی‌شود. دو ماه طلایی تابستان را با این امید واهی که «ان‌شاءلله آن‌ها می‌آیند» از دست داده‌ام و حالا من مانده‌ام و این یک ماه باقی‌مانده که متأسفانه فقط چهار هفته دارد. هم باید برای سفر اربعین خانوادگی‌مان یک هفته ده روزی کنار بگذارم و هم برای این سفر سنگین جایی باز کنم؛ سفری که با همۀ سفرهای تفریحی و زیارتی و تحصیلی که تا حالا رفته‌ام، فرق می‌کند. همیشه مدیریت سفرها با کس دیگری بوده و من در نقش یک مشاهده‌گر و استفاده‌کننده، کِیفش را برده‌ام. حالا خودم باید برنامه‌ریز و مدیر و هماهنگ‌کنندۀ سفر باشم و درضمن، یادم نرود که برای چه نیتی می‌روم و نقش اصلی‌ام را فراموش نکنم. سفری که اولش یک تعارف معمولی بود، بعد شد اشتیاق، بعد شد نیاز، و یک روز چشم باز کردم و دیدم شده ضرورت. ضرورت آشنایی بیشتر با خانواده‌ای که تمام بهار و زمستان گذشته را به مصاحبه با اعضایش گذرانده بودم. خانواده‌ای صمیمی با سرنوشتی عجیب که اهل نوار غزه بودند و تا چند سال قبل، همان‌جا زندگی می‌کردند، اما بر اثر فشارهای مختلف روزگار، دیگر نتوانسته بودند آنجا بمانند. حالا هرکدام از فرزندان در گوشه‌ای از دنیا دانشجو و محصل بودند و تابستان‌ها تنها زمانی بود که کل خانواده دور هم جمع می‌شدند و می‌شد این کلونی مقاوم ستودنی را کنار هم دید و رصد کرد و از نوع ارتباطشان حرف‌های ناگفته‌ای شنید که از دل هیچ مصاحبه‌ای بیرون نمی‌آیند. می‌دانم که برای بهتر شناختن یک خانوادۀ هلندی بهتر است بروی هلند، برای بهتر شناختن یک خانوادۀ چینی بهتر است بروی چین، ولی برای شناخت خانواده‌ای که وطنشان را ازشان گرفته‌اند، کجا باید می‌رفتم؟‌ خانواده‌ای که هر سال تابستان یک گوشۀ دنیا دور هم جمع می‌شدند را کجا می‌شد پیدا کرد؟ گفتند امسال لبنانیم. این شده که من افتاده‌ام دنبال بلیت و هماهنگی و خواندن مطالب و سفرنامه‌های لبنان. یعنی سفرم همین‌قدر فارغ از مکان است که اگر می‌گفتند بلژیکیم، من الان داشتم بلیت بلژیک می‌گرفتم و سفرنامۀ بلژیک می‌خواندم. هنوز هم معلوم نیست لبنان درست بشود و شاید مجبور بشوم تا تابستان سال بعد صبر کنم که ببینم کجا باید بروم.. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
تولد در کالفرنیا👇👇👇 .
«ستایش که چهارسال بیش‌تر نداشت، از ترس گریه‌اش گرفت. ستیا هم زیر مبل قایم شده بود. قلبم تندتند می‌زد و زبانم از ترس بند آمده بود. پلیس‌ها به زبان انگلیسی حرف‌هایی می‌زدند و من متوجه منظورشان نمی‌شدم. ایستاده بودم گوشهٔ دیوار و هاج‌وواج نگاهشان می‌کردم. آخر با کلی ایما و اشاره فهمیدم ستایش موقع بازی با تلفن، به اشتباه شمارهٔ پلیس را گرفته! آن‌ها که رفتند سه‌تایی‌مان ساکت و بهت‌زده روی مبل نشستیم. نگاهم به ساعت بود؛ به عقربهٔ ثانیه‌شمارش. لحظه‌شماری می‌کردم تا مادرم زودتر به خانه برگردد. می‌خواستم همه‌چیز را برایش تعریف کنم، بلکه کمی آرام بگیرم. همان‌روز عصر، همگی برای خرید به فروشگاهی که در نزدیکی محل سکونتمان بود رفتیم. شاید پدر و مادرم می‌خواستند ما را از شوک اتفاقی که افتاده بیرون بیاورند. بعد از کلی گشتن توی فروشگاه، گوشت حلال پیدا نکردیم. قیمت میوه هم زیاد بود. آن‌قدر که توانستیم فقط یک سیب بخریم و نان‌های تُستی که تا به‌حال از آن نخورده بودیم و برایمان طعم جدیدی داشت. آن‌روز تازه فهمیدم نگرانی پدر و مادرم بابت غذا چندان بی‌راه نبوده. از فروشگاه که برگشتیم، مادرم یک ظرف میوه آورد. سیبی را که خریده بود، توی بشقاب جلوی دستش گذاشت و با چاقو آن را پنج قسمت کرد. با ناراحتی به تکه‌سیب کوچکی که سهم من شده بود نگاه کردم. ایران که بودیم سبد خرید را میان قفسه‌های فروشگاه هل می‌دادم و هر چیزی که دلم می‌خواست می‌انداختم تویش. اما آن‌روز فهمیدم که دیگر خبری از آن ولخرجی‌ها نیست. چند هفته بعد، به محلهٔ اوکسبریج در غرب لندن رفتیم؛ به خانه‌ای کوچک که در برابر خانه‌باغ تجریش به یک قوطی‌کبریت بیش‌تر شبیه بود. در طبقهٔ پایین یک هال با کف‌پوش چوبی و طبقهٔ بالا دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی داشت. تنها مزیت این خانه در این بود که هم به دانشگاه پدرم نزدیک بود و هم به مدرسه‌ای که توی آن ثبت‌نام شده بودم. روز اول همراه پدرم به مدرسه رفتم. هوا در آن چند هفته همچنان ابری و دلگیر بود. کل راه دلشورهٔ محیط جدید را داشتم. به استرس روز اول، له شدن مدام حلزون‌ها زیر پاهایم هم اضافه شده بود و این حالم را بدتر می‌کرد.» https://eitaa.com/kimiayesaadat1
برشی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب: «مادربزرگم، ماتسو، بوداییِ معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی می‌کرد؛ پیرزنی هشتادساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقهٔ بسیار زیادی به من داشت و سعی می‌کرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی بر اساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او، هر روز صبح، پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی می‌شد که محل یادبود مردگان بود و شروع می‌کرد به خواندن دعا و به من هم می‌گفت مثل او آداب دعا را به جا بیاورم. خودش زنی راست‌گو و درستکار بود و به من گوشزد می‌کرد: «کونیکو، سعی کن هیچ وقت به هیچ کس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم می‌برند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون می‌کشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر می‌گذاشت و سعی می‌کردم هیچ گاه دروغ نگویم. پدر و مادرم می‌کوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنت‌های ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هر گونه جشنی خوشم می‌آمد و سنت‌های ژاپنی پُر بود از جشن‌های خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشن‌ها، همیشه پرسش‌هایی در ذهنم شکل می‌گرفت. یکی از این جشن‌ها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست، برگزار می‌شد. بودایی‌ها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمی‌گردند. طاقچه‌های خانه را پُر از میوه می‌کردند تا مردگان وقتی برمی‌گردند از میوه‌ها بخورند و به احترام آنان این میوه‌ها تا سه روز روی طاقچه‌ها می‌ماند. از همین رو، جشن سه روز طول می‌کشید. در پایان جشن، همهٔ آن خوراکی‌ها را برمی‌داشتیم و به دریا می‌ریختیم. من جرئت نمی‌کردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمی‌گردند، چرا خوراکی‌ها را نمی‌خورند؟! دیده بودم که وقتی کسی می‌مرد، جسدش را، طبق آیین تدفین بودایی‌ها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود می‌سوزاندند و همان‌جا راهب بودایی۳۰ با آن سرِ ازبیخ‌تراشیده و لباسِ گشاد و بلند و یک‌دست نارنجی‌اش می‌آمد و دعا می‌خواند. وقتی جسد به‌طور کامل می‌سوخت، خاکستر آن را در کوزه‌ای می‌ریختند و یک شب در خانهٔ قوم‌وخویش نگه می‌داشتند تا همهٔ بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر می‌گذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر می‌نوشتند. بعد، صبر می‌کردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکی‌ها را روی طاقچه بگذارند و چشم‌انتظارِ آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکی‌ام از خاکستر توی کوزهٔ بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوه‌های سه روز معطل را با کمک بزرگ‌ترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمهٔ سازی که وسط دعا زده می‌شد سرِ شوق بیایم.» https://eitaa.com/kimiayesaadat1
کیمیای سعادت (همسران)
📚#معرفی_کتاب عنوان: کاپوچینو در رام‌الله نویسنده: سعادت امیری ترجمه: لیلا حسینی انتشارات: روایت فتح
. 📝«دیگر دخترک را دوست نداشتم. خسته بودم. او را برای شام دعوت کردم. چه شام ملالت باری. حرفی برای گفتن نداشتیم. به او پیشنهاد ازدواج دادم. پذیرفت. بعد از آن با هم زندگی کردیم.» 📝📓📝📓📝📓📝📓📝📓 📚 : کاپوچینو در رام الله https://eitaa.com/kimiayesaadat1
ساعت داشت به ۱۲ نزدیک می‌شد. سر دسته‌ها ۱۵۰ مسافر بزرگ و کوچک را در ۱۵ تاکسی جا دادند و قطار ماشین‌های فرسوده رو به آن سوی مرز ایران را ترک کرد شیخ اسماعیل و بچه‌ها با سه مسافر دیگر در صندلی عقب نشسته بودند بتول کف ماشین جلوی پای شوهرش نشسته بود جایش از آنچه درباره تنگی قبر شنیده بود هم تنگ‌تر بود با این وجود یاد حرف‌های مادرش افتاد که می‌گفت: «تو به عمه‌ات رفته‌ای ریزه و قلقلی». این ریزه بودن حالا به کارش آمده بود اما از آن دختر قلقلی، اندامی لاغر مانده بود و بدنی نحیف.  نور اندک مهتاب تاریکی را کمتر کرده بود جز چراغ ماشین‌ها که یکی در میان روشن بود، نوری دیده نمی‌شد. این چراغ‌ها هم باید به زودی خاموش می‌شدند. تکان‌های ماشین که از بیراهه حرکت می‌کرد گاهی چنان زیاد می‌شد که سر بتول گیج می‌رفت. گرد و غبار از لای درزهای ماشین که هر کدام به قد انگشتی باز بود - داخل می‌شد و ریه‌هایش پر می‌شد از بوی خاک و بنزین و دود ماشین. بتول چیزی نمی‌دید جز سقف پاره پوره ماشین. فکر می‌کرد ماشین دارد دور خودش می‌چرخد و پیش نمی‌رود. مجتبی بهانه شیر گرفته بود مدام دستهای پدرش را چنگ می‌زد و به دنبال بتول سر می‌چرخاند بتول چگونه می‌توانست در آن تنگنا که مثل روزنامه مچاله شده گیر افتاده بود دستش را باز کند، بچه را روی پا بگیرد و شیرش بدهد؟ اسماعیل انگشتش را به لبهای بچه کشید مجتبی حریصانه لب تکان داد و سر چرخاند تا آن را به دهان بگیرد. بالاخره با مکیدن انگشت پدر خوابش برد... کتاب «» نوشته مریم قربان زاده را منتشر کرده است. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
🕊🌼 آن که مرا طلب کند من را می‌یابد و آنکه من را یافت من را می‌شناسد و آن که من را شناخت من را دوست می‌دارد و آن که من را دوست داشت به من عشق می‌ورزد❤️ و آن که به من ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن که من به او عشق ورزیدم او را می‌کشم و آن که را من بکشم خون بهای او بر من واجب است و آن که خون‌بهایش بر من واجب شد پس خود من خون‌بهای او هستم...🌱🕊 https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 طبق محاسباتش پیرزن الان باید خواب هفت پادشاه را می‌دید. با خیال راحت از اتاقک روی پشت بام رفت توی خانه کار، آسان‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد. پیرزن اهل پنهان کردن پول زیر فرش و توی تشک و بالشت نبود. همه دخلش توی یک صندوق بود روی زمین کنار چرخ خیاطی‌اش. صندوق را برداشت و با خیال راحت از در حیاط زد بیرون و یک راست رفت خانه‌اش. خرج این هفته‌اش جور شده بود بی‌دردسر بی‌زحمت. یاد باباش افتاد که لب مرز گیر افتاد. بارش هرویین بود. خیلی این در آن در زد جرم کش پیدا کند و بارش کم بشود و نرود بالای چوبه دار ولی نشد و یک صبح سحر اعدام شد. امضا داد تا جنازه‌اش را ببرند سالن تشریح دانشگاه گفت: زنده‌ش که به دردی نخورد و هی تریاک و بنزین و حشیش و نفت برد و آورد. بذار جنازه‌ش به دردی بخوره. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 .فراموشی بهترین نعمت روزهای جنگ است اما به اندازه غذا و آب روزهای محاصره کمیاب است. روز سوم بعد از انفجار که خسته از جبرین برگشتم از من پرسیدند حاضری داوطلبانه زنان و کودکان حادثه انفجار را غسل و کفن کنی؟ بهت‌زده نگاهشان کردم. غسل و کفن بعد از سه روز؟! حق داشتند؛ تمام حواس ما به زنده‌ها بود و کشته‌شدگان حادثه را فراموش کرده بودیم. من زنده‌های آن حادثه را دیده بودم و می‌دانستم روبه‌رو شدن با چیزی که آن‌ها را این‌طور متحیر کرده بود کار راحتی نیست. اولین عکس‌العملم فقط سکوت بود.» اطمینان نداشتم که توان دیدن آن همه جنازه را داشته باشم. نمی‌توانستم تصمیم بگیرم اما اگر کسی حاضر نمی‌شد آن جنازه‌ها را غسل دهد چه؟ ماجرا را به همسرم گفتم. او هم در شرایطی نبود که بتواند مانع این کار شود. در جوابم گفت: «اختیار با خودته. تو باید ببینی می‌تونی اون شرایط رو تحمل کنی یا نه.» با اینکه اختیار داشتم اما تردید و ترس نمی‌گذاشت تصمیم بگیرم. اگر قبول می‌کردم این اولین‌بار بود که غسل دادن جنازه را تجربه می‌کردم. با هزار تردید و ترس پذیرفتم. می‌خواستم هرطور شده از این مرحله هم بگذرم. https://eitaa.com/kimiayesaadat1
📖 بابا همیشه در توضیح اسم طبیبان دوار می‌گفت: «می‌دونید که پیامبر ما طبیبً دوارً بطبه بوده. یعنی طبیبی که برای درمان دردها دوره می‌افته و منتظر مراجعهٔ مریض‌ها نمی‌مونه. مام خواستیم یه‌خرده شبیه پیامبر باشیم.» یاد آن دفعه‌ای افتاد که ازش پرسیده بود: «بابا مگه می‌شه شبیه پیامبر شد؟ مگه مقام ایشون خیلی بالا نیست؟» https://eitaa.com/kimiayesaadat1