👆🔸 توصیهای از حجتالاسلام فاطمی نیا برای ایام پایانی ماه مبارک رمضان
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت سی و نهم
گاهی هم عکس سلفیاش را میفرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم.
همه را نگه داشتم به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید. در کل چیزهایی که از تفحص آورده بود، یادگاری نگه داشتم برای بچهام.
تفحص را خیلی دوست داشت. بعد از ازدواج دیگر پیش نیامد که برود. زیاد هم از آن دوران تعریف میکرد. میگفت: «با روضه کار را شروع میکردیم با روضه هم تموم!»
از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت. جزئیاتش یادم نیست، ولی رفتن تفحص را عنایت میدانست. کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است.
اولین دفعه که رفتیم مشهد، نمیدانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل گفتن باید از اماکن نامه بیاورید. نمیدانستم اماکن کجاست. وقتی فهمیدم پاسگاه نیروی انتظامی است، هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو. بعضی جاها خندهام میگرفت. طرف پرسید مدل یخچال خونتون چیه. چه رنگیه. شماره موبایل پدر مادرت. نامه گرفتیم و اومدیم بیرون. تازه فهمیدم همین سوالها را از محمد حسین هم پرسیده بود. اولین زیارت مشترکمان را از بابالجواد علیهالسلام شروع کردیم. اذن دخول خواندیم. کفشش رو کند و سجده شکر به جا آورد. نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم و گفت: «این همونیه که به خاطرش یک ماه اومدم پابوستون، ممنون که خیرش کردید، بقیش هم با خودتون. تا آخرِ آخرش. عادتش بود سرمایهگذاری میکرد، چه مکه چه کربلا چه مشهد. زندگی رو واگذار میکرد دستِ خودش. جلوی ورودی شعر خواند:
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید
گاهی ناگهان تصمیم میگرفت، انگار میزد به سرش. اگر از طرف محل کار مانعی نداشت به هوا میرفتیم مشهد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1
#قصه_دلبری
قسمت چهلام
به خصوص اگر از همین بلیتهای چارتر باز میشد. یادم هست ایام تعطیلی بود. بار و بنه بسته بودم برویم یزد. آن زمان هنوز خانواده من نیامده بودند تهران. خانه خواهرش بودم که زنگ زد الان بلیت گرفتم بریم مشهد. من هم از خدا خواسته کجا بهتر از مشهد. ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد به این شکل نرفته بودم. بدون رزرو هتل. ولی وقتی میرفتم خوشم میآمد. انگار همه چیز دست خود امام بود. همه چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت میکرد. در صحن کفشهایش را در میآورد. وارد صحن میشد بعد از سلام و اذن دخول گوشهای میایستاد و با امام رضا علیه السلام حرف میزد. جلو تر که میرفت وصل میشد به روضه و مداحی.
محفل روضهای بود در گوشهای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. داخل بست شیخ بهایی؛ معروف بود به اتاق اشک. شاید به زور با دو سه تا قالی سه در چهار فرش شده بود. نمیدانم چطور این همه آدم داخل آنجا جا میشد. فقط آقایان را راه میدانند و میگفتند روضه خواص است. عدهای محدود آن هم بچه هیئتیها خبر داشتند که ظهرها اینجا روضه برپاست. اگر میخواستند برسند باید نماز شکسته ظهر و عصر را با نماز ظهر حرم میخواندند. اینطوری شاید جا میشدند. از وقتی در باز میشد تا حاج محمود خادم آنجا در را میبست، شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1