#داستانهای_قرآنی
🌸🍀🌸🍀🌸✨
قسمت اول زندگینامه حضرت لوط (ع )
______________
🌸✨ابراهیم خلیل پس از استقرار در سرزمین فلسطین ، رفته رفته دارای اغنام و احشام فراوان شد و بدلیل محدود بودن چراگاهها ، برادرزاده اش لوط ، به یکی از روستاهای آن منطقه بنام ( سدوم ) مهاجرت کرد .🌸✨
______________
🌸✨اهالی روستا ، مردمی منحرف بودند که گناهان گوناگون و آلودگی های فراوان در میان آنها رواج داشت
🌸✨. مردم آزاری ، دزدی ، غارتگری و در یک کلام مردمی شرور و درنده خو بودند .
______________
🌸✨اگر ناشناسی دوره گرد یا پیله وری غریب به آن سرزمین قدم میگذاشت ، دورش را میگرفتند و هر کدام مقداری از کالاها و اموال او را میخوردند یا میبردند و او را بینوا و درمانده رها می کردند . آه و ناله او هم در دل سیاه آنها اثر نمیگذاشت و با قهقه های مستانه او را بمسخره میگرفتند .✨🌸
-___________________________
✨🌸کنار معابر می نشستند و سنگریزه هائی در میان انگشتان خود میگذاشتند و هر ناشناسی از آنجا میگذشت ، او را هدف قرار میدادند و آزارش می کردند و باو میخندیدند .
💥نارواترین کاری که در آنها رایج بود و قرآن کریم شدیدترین انتقاد را نسبت بآن انجام داده ، لواط یا همجنس گرائی بود .
🌸✨کاری که آثار نامطلوب فراوان دارد . خانواده ها را از هم میپاشد و در دراز مدت ، به انقراض نسل بشر می انجامد .
✨🌸لوط از جانب خدا ماءموریت یافت تا آن قوم را بسوی پاکی و تقوا دعوت کند و با مفاسد و زشتیها بمبارزه برخیزد .
ادامه داستان در قسمت بعد ...
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽🌹فیلمی از #خادم_کوچک_اربعین که شما را حیرت زده می کند🌷👆
💐بچه های گل!
🌷همینکه دوست داشته باشیم زائر اربعین امام حسین(ع) باشیم. 👆
🔶حضرت اباعبدالله الحسین(ع) می بینند و می پذیرند.
🌷#فقط_5روز_مونده_تااربعین🌷
@kodak_novjavan1399
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۳ 🌷
🌸 نواب گفت : چی شده بچه ها ؟!
🌟 حسن گفت : بیا خودت ببین ؛
☀️ مرتضی گفت : اینجا بک در ، باز شده
🇮🇷 نواب پایین آمد .
🇮🇷 و با هم ، داخل هرم شدند .
🇮🇷 به محض وارد شدن ،
🇮🇷 دروازه بسته شد و همه جا نورانی گشت .
🇮🇷 خود را درون یک سالن بزرگ و زیبا دیدند .
🇮🇷 حسن گفت :
🌟 نواب جان ، من می ترسم .
🌟 ای کاش به ما بگی ، دنبال چی می گردی ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 گفتم که ، خودم هم نمی دونم
🌸 ذوالجناح هم که چیزی به ما نگفت .
🌸 ولی هر چی هست ، همین جاست دیگه .
🇮🇷 مرتضی به حسن گفت :
🌹 راستش نواب جون من هم می ترسم .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 من هم می ترسم ،
🌸 پس سریعتر همه جارو بگردیم ،
🌸 ببینیم چی پیدا می کنیم .
🇮🇷 ناگهان دری مخفی ، از روی دیوار باز شد .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 بچه ها نظرتون چیه که داخل اونجا بشیم ؟!
🇮🇷 می خواستند به طرف آن در بروند
🇮🇷 که ناگهان از آن در ،
🇮🇷 موجودات مومیایی شده ، خارج شدند
🇮🇷 و به طرف نواب و دوستانش آمدند .
🇮🇷 حسن و مرتضی ، جیغ زنان و فریادزنان ،
🇮🇷 به دنبال راه فرار می گشتند .
🇮🇷 اما نواب ایستاد و با مشت و لگد ،
👈 با آنها مبارزه کرد .
🇮🇷 درب مخفی دوم ، از دیوار باز شد .
🇮🇷 و از درون آن ، موجودات سیاه ،
🇮🇷 با بدن انسان و سر پرنده ، خارج شدند .
🇮🇷 درب سوم نیز باز شد
🇮🇷 و درهای دیگر ، پشت سر هم باز شدند .
🇮🇷 نواب ، از مشت و لگد زدن ، خسته شده بود ؛
🇮🇷 ناگهان یادش آمد
🇮🇷 که از شمشیر ذوالفقار استفاده کند .
🇮🇷 شمشیر را ، از درون پارچه بیرون آورد .
🇮🇷 آن را بالا برد و بلند یا علی گفت
🇮🇷 و ضربه محکمی به یکی از آنها زد .
🇮🇷 ضربه ذوالفقار ، رعد و برقی بزرگ درست کرد
🇮🇷 و یکی پس از دیگری را به قتل رساند .
🇮🇷 نواب و دوستانش ، با تعجب نگاه کردند
🇮🇷 حسن با بهت و تعجب گفت :
🌟 وای پسر ؛ این دیگه چی بود ؟
🌟 نواب تو چکار کردی ؟!
🌟 با یک ضربه ، صد نفر رو کشتی
مرتضی گفت :
🌟 فکر کنم حالا بازی مساوی شد .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
بازی آموشی اشکال هندسے
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄ @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌾☘
قسمت دوم زندگینامه لوط( ع)
~~~~~~~~~~~~~~~~
🌾☘لوط ع به قوم خود گفت بیائید تقوا پیشه کنید و راهنمائیهای مرا بکار بندید تا به سعادت برسید . این را هم بدانید که من از شما مزدی نمیخواهم و بدنبال مال و مقام نیستم مزد من تنها با خدا است .
🌾☘همجنس گرائی شما گناهی است بزرگ ، شما همسران خود را که خداوند برای شما آفریده است رها کرده اید و باین کار ناروا پرداخته اید .
🌾☘گفتند : ای لوط ، دست از این سخنان بردار و ما را بحال خود بگذار تا ما هم بگذاریم زندگی کنی و در این منطقه به کارت ادامه دهی .
🌾☘تلاش سی ساله لوط ، در راه هدایت و ارشاد انقوم ، تلاشی بی حاصل بود . نه تنها آن قوم شرور ، دست از راه و روش خود بر نداشتند ، که در صدد اخراج و تبعید پیامبر بزرگوار خود بر آمدند .
🌾☘در گوشه و کنار ، بگوش مردم میخواندند که لوط و فرزندانش ، افرادی هستند که میخواهند پاک و پاکیزه زندگی کنند جای آنها اینجانیست ، باید از این روستا بروند مانع آزادیهای ما و عیش و نوش های ما نباشند .
🌾☘لوط که از هدایت آن قوم کاملا ماءیوس شد ، دست بدرگاه خدا برداشت و دفع شر آنها را از خدا درخواست نمود .
🌾☘گناه کثیف و غیر انسانی لواط ، نه تنها اعتراض لوط که خشم خدا را بر انگیخت و فرشتگانی را ماءمور فرمود که آن منطقه را زیر و رو و آن قوم را نابود سازند .
🌾☘ادامه داستان در قسمت بعد ... قسمتهای بعد را از دست ندهید ..
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
50.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽#انیمیشن #جذاب_و_ایرانی
🌼#پهلوانان
🔴این قسمت : صفّار شبیه پهلوان پوریا
🍀 @kodak_novjavan1399
💐💐🌹🌹🌹🌹💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 #درسی_از_تاریخ :
🔴یادی کنیم از #13مهرماه1357 :
🔵ماجرای #تبعید_شدن_امام_خمینی (ره) از #عراق به کویت و سپس به #پاریس از زبان مبارک ایشان👆👆
🌸 @kodak_novjavan1399
🌷 امام صادق (عليه السلام) :
☘ طَلَبْتُ نُورَ الْقَلْبِ فَوَجَدْتُهُ فِي التَّفَكُّرِ وَ الْبُكَاءِ وَ طَلَبْتُ الْجَوَازَ عَلَى الصِّرَاطِ فَوَجَدْتُهُ فِي الصَّدَقَةِ وَ طَلَبْتُ نُورَ الْوَجْهِ فَوَجَدْتُهُ فِي صَلَاةِ اللَّيْل
✍ روشنايے دل را جوييدم و آن را در انديشيدن و گريستن يافتم
✍ و گذر از صراط را جوييدم و آن را در صدقه دادن يافتم
✍ و نورانيّت چهره را جوييدم و آن را در نمازشب يافتم.
📘مستدرك الوسائل ج12، ص173
💠 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای مهارت های زندگی
🇮🇷 این قسمت : من از همه بهترم
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون دیرین دیرین
🇮🇷 این قسمت : هر روز یک کار خوب
@kodak_novjavan1399
#داستان_تخیلی_معمایی_هیجانی_کودکانه
🌷 ماجراهای نوّاب قسمت ۲۴ 🌷
🇮🇷 درهای مخفی بیشتری ،
🇮🇷 از دیوارهای هرم باز شدند .
🇮🇷 و موجودات عجیب و غریب بیشتری نیز ،
🇮🇷 از آنها خارج شدند .
🇮🇷 نواب ، با ذولفقار و مشت و لگد ،
🇮🇷 همه را ، نابود کرد .
🇮🇷 مدتی مکث کردند و به درها نگاه می کردند
🇮🇷 و آماده باش ، منتظر ماندند .
🇮🇷 وقتی مطمئن شدند که دیگر کسی ،
🇮🇷 از آن درها ، بیرون نمی آید ؛
👈 نشستند تا استراحتی کنند .
🇮🇷 مرتضی گفت :
🌷 نواب جون ، حالا باید چکار کنیم .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 باید داخل اون درها بشیم
🇮🇷 حسن گفت :
🌟 به نظرت از کدوم در داخل بشیم ؟!
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 نمی دونم ، باید فکر کنم ،
🌸 شما هم بشینید ، فکر کنید .
🇮🇷 نواب ، چشمانش را بست و آرام گفت :
🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم
🇮🇷 ناگهان از یکی از درها ، نوری درخشید
🇮🇷 نواب و دوستانش نیز ،
🇮🇷 خنده کنان ، به طرف آن در رفتند .
🇮🇷 داخل آن در شدند و پس از طی کردن مسافتی ،
🇮🇷 به دو راهی رسیدند .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 فعلا جلو نرید تا یه نشانه ای بیاد .
🇮🇷 نواب دوباره با خود گفت :
🌸 اللهم اهدنی صراط المستقیم
🇮🇷 اما هر چه منتظر ماند ،
🇮🇷 هیچ نشانه ای ندید .
🇮🇷 نواب گفت :
🌸 خب شما از سمت راست برید ،
🌸 من هم از سمت چپ .
🇮🇷 نواب ، وارد سالن بزرگ دیگری شد .
🇮🇷 حسن و مرتضی نیز ، وارد همان سالن شدند
🇮🇷 صندوقچه ای در آن سالن بود .
🇮🇷 که درون آن صندوق ، نوری می درخشید .
🌟 ادامه دارد ...🌟
📚 نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399