13.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
امروز سه شنبه30مردادماه1403
□_غِیر تـُــــو ،
⇠هَرچےدِلـــــدٰادگے بـــــود۔۔۔
أز بَچـــــگے بـــــود↡↡
⇠ و أز ســـٰــادگے بـــــود…💔⇉
#عزیزمحسین
#اربعین
@kodak_novjavan1399
☀️صبح زیبایی دیگر،
☀️برکتی دیگر،
☀️و فرصت دیگری برای زندگی!
❤️به هر نفس، به عنوان یک "هدیه" از طرف خدا نگاہ کن ــــــــــــــــــــ❥ـــــــــــــــــ❥
سلام دوستان خوب و عزیز 😊🌸
صبح سه شنبه تون بخیرو خوشی
@kodak_novjavan1399
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚫 فقط به همین یک روش میشه خدا رو نقد و یا رد کرد!
#استاد_شجاعی
🔻@kodak_novjavan1399
قدم قدم تا بهشت.pdf
9.13M
🖤مجله قدم قدم تا بهشت🖤
🌞ویژه نامه اربعین ، مناسب کودکان ونوجوانان
💥شامل:
🎯مسابقه وبازی🎯
🎲جدول ومعما🎲
✂️کاردستی ورنگ آمیزی
🎈شعر وداستان🎈
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی استاد قرائتی
🎥موضوع: چرا باید نماز بخوانیم؟
اگر نخوانیم چه میشود
@kodak_novjavan1399
🥀🥀
شهید حاج قاسم سلیمانی
«ای دخترم! من خیلی خسته ام. من سی سال است که نخوابیده ام، اما اصلاً نمی خواهم بخوابم.
در چشمانم نمک میریزم تا پلکهایم جرأت جمع شدن را نداشته باشند که مبادا در غفلت من آن کودک بیسرپرست را سر ببرند.»
#حاج_قاسم
@kodak_novjavan1399
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 عوامل کودک آزاری در خانواده
@kodak_novjavan1399
بزرگترین گناه ما...
ندیدن اشکهای اوست!
اشکهایی که او...
برای دیدن گناهان ما میریزد!💔
#آقاجان_شرمنده_ام
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ❤️
@kodak_novjavan1399
مهم آخرشه...
اینکه نام نیکو ازت به جا بمونه ❤️🩹
رئیسی ساده بود...
اما
ساده تمام نشد.....
#شهید_رئیسی
@kodak_novjavan1399
#رمان
#قسمت_هجدهم
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
–بله بفرمایید.
ــ سلام خانم رحمانی، آرشم.
ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی»
با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم:
–شماره من رو از کجا آوردید؟
ــ از سارا گرفتم
ــچرا این کاررو کردید؟
ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.
اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست.
ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام.
ــ چه مشکلی؟
ــ کمی سکوت کردم و گفتم:
–ببخشیدمن باید برم، خداحافظ.
زود گوشی را قطع کردم.
نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد.
وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت:
–سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی.
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم:
–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود.
به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت.
فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم:
–مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟
ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس.
عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم.
حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟
خندیدم و گفتم:
– آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند.
با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود.
اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگاهی درس می خواند.
ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار.
ــ سلام اسرا جان خوبی؟
آهی کشیدو گفت:
– ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@kodak_novjavan1399