🍀#پرسش_عاشورائی(۱)
📌چرا #محمدبن_حنفیه در #کربلا نبود؟
🔹️محمدبن حنفیه برادر ناتنی امام #حسین(ع) است. مادرش، #خوله دختری از نسل مسلمه حنفیه یمنی است. لذا او را ابن حنفیه می نامند.
📢علل عدم حضور در کربلا:
1⃣برخی براین باورند که محمد در زمان قیام کربلا #بیمار بوده است.
اما در هیچ منبع کهنی، به این مطلب اشاره نشده است، جز متنی با عنوان #حکایه_المختار_فی_اخذ_الثار# که به #لهوف ضمیمه شده و مال #سیدبن_طاووس نیست.
مرحوم #مامقانی نیز بیمار بودن ابن حنفیه را در زمان قیام صحیح نمی داند.
در گفت وگوی امام حسین(ع) با محمدبن حنفیه نیز سخنی از #بیماری نیست.
2⃣برخی علت نیامدن ابن حنفیه را #ماموریت_اطلاعاتی وی از طرف امام حسین(ع) در مدینه می دانند.
تنها منبع این خبر #ابن_اعثم است.
◀️اما چرا هیچ شاهدی بر اطلاع رسانی او به امام وجود ندارد؟
به عقیده و تحقیق برخی مورخان معاصر ازجمله استاد #رجبی_دوانی، این روایت برای دفاع از محمد توسط ابن اعثم جعل شده است.
◀️برفرض پذیرش روایت، محمد تمایلی به همراهی با امام حسین(ع) نشان نمی دهد و امام نیز او را مجبور نمی کند.
📌در برخی منابع آمده است که امام حسین عليه السلام خطاب به ابن حنفیه نوشت:
از حسین بن علی(ع) به محمدبن حنفیه و هرکسی که از #بنی_هاشم نزد او هست. هرکس به من بپیوندد به #شهادت می رسد و هرکس روی گرداند به #پیروزی دست نیابد. بنابراین، خطاب امام شامل وی هم می گردد.
📌محمدبن حنفیه هنگام حرکت امام حسین(ع) از #مدینه به #مکه نیز، همراه امام نبود.
📌در #جمع بندی می توان گفت:
محمدبن حنفیه اگرچه حرکت امام را مشروع می دانست، اما در این قیام روحیه #خطرپذیری و#تفکر_انقلابی نداشت.
📚صفار، بصائرالدرجات، ص۶؛
📚ابن قولویه، کامل الزیارت، ص۱۵۷؛
📚مجلسی، بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۵۷؛
📚مامقانی، تنقیح المقال، ج۳، ص۱۱۱-۱۱۲؛
📚ابن اعثم، الفتوح، ج۵، ص۲۱.
@kodak_novjavan1399
✳️داستان اسب و بادیه نشین
✨مردی، #اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه #آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
🍂حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد #بادیه_نشین تعویض کند. بادیه نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او می دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد #بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
✨مرد گدا ناله کنان جواب داد: «من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.» مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود.
🔹به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
🔸مرد متوجه شد که #گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم.
🔹بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا #دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...»
🔸بادیه نشین #تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد...
@kodak_novjavan1399