#داستانهای_قرآنی
#قسمت_سوم_زندگینامه_حضرت_سليمان_نبی (ع)
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پرندگان به فرمان خداوند مسخر سلیمان بودند و در مواقع احتیاج، پر و بال خود را بر سر او می گسترانیدند و در برابر آفتاب برای او سایبانی تشکیل می دادند.
یکی از روزها سلیمان متوجه شد که آفتاب بر صورت او می تابد. چون بسوی بالا نظر کرد، هدهد را ندید. از غیبت ناگهانی و بی موقع او، خشمگین شد و گفت: او را به عذاب سختی معذب، یا ذبحش می کنم، مگر اینکه برای غیبت خود عذر موجهی بیاورد.
🍃🌴🍃🍃🍃🌴
طولی نکشید که هدهد پدیدار شد و عذر غیاب خود را به عرض رسانید و گفت من از کشوری دیدن کردم و اطلاع یافتم که تو از آن اطلاع نداری و از مملکت سبا اخبار تازه ای به پیشگاه تو آورده ام. در آن مملکت عظیم، ملتی را دیدم که زنی فرمانروای آنها بود و تمام شرایط سلطنت برای او جمع شده و تخت سلطنت او بس بزرگ و قابل توجه بود.
🕸🌻🕸🌻🕸🌻
اما آنچه موجب تأسف گردید آن است که اهالی آن سرزمین و پادشاهشان، همه در مقابل خورشید سجده می کردند و چنان جهل و نادانی بر آنها چیره شده که خدای بزرگ را از یاد برده و در برابر موجودی بی اراده سر تسلیم فرود آوردند.
☘⚡️☘⚡️☘⚡️
سلیمان که این خبر جالب را شنید، گفت: ما در این مورد رسیدگی می کنیم، تا صدق یا کذب سخن تو بر ما آشکار شود. اینک تو نامه ما را بگیر و به آنها برسان و ببین چه عکس العملی نشان می دهند.
☘⚡️☘⚡️☘⚡️
هدهد نامه سلیمان را گرفت و به سوی کشور سبا پرواز کرد و پس از رسیدن به مقصد، آن را در مقابل ملکه سبا بر زمین گذارد. ملکه رو کرد به اطرافیان خود و گفت: همانا نامه ای بزرگ و محترم به من رسیده و آن نامه از سلیمان است و مضمونش این است:
🌸✨🌸✨🌸✨
به نام خداوند بخشاینده مهربان. بر من سرکشی نکنید و همه اسلام اختیار کنید و در حال مسلمانی بر نزد من آئید. اینک نظر و عقیده شما در مورد من چیست؟ وزیران و درباریان گفتند: ما دارای نیروی قابل توجهی هستیم و در روز جنگ هم، مرد میدان و اهل رزم و مبارزه ایم ولی امر، امر تو است. هر چه خواهی فرمان ده اجرا کنیم.
ادامه داستان در قسمت بعد ....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399