eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.7هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
12.5هزار ویدیو
279 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_پنجم سیترلینا بیتالو ـ ۱۸ ساله ـ اهل هلند «سیترلینا بیتالو» یک
اعترافات یک زن از جهاد نکاح بعد از بیرون رفتن آقای جلالی فرزانه رو کرد به من گفت: چیه ترسیدی فردا تنها بری خانمه انتحاری بزنه! گفتی منم بیام با هم بریم رو هوا؟؟ نگاهی بهش انداختم گفتم: اگه این خانومه انتحاری کن بود الان به صفوف بهشتیانشون در جهنم پیوسته بود! نه اینکه من و شما بریم ازش مصاحبه بگیریم! فرزانه زد زیر خنده گفت: راست میگی... چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد و گفت به نظرت اینا چه جوری عضو داعش میشن یعنی اینقدر آدم دارن توی کشورهای مختلف؟! گفتم: اینطوری من متوجه شدم داعشی ها یه ارتش سایبری در فضای مجازی دارن که خیلیم فعاله! دقت کنی توی همین مقاله هم گفته بود اکثرا از طریق فضای مجازی جذب شدن! فرزانه محکم زد پشت دستش و گفت: عه عه! من فکر میکردم اینا تفکراتشون کلا مثل انسانهای اولیه است پس از نسل قرن بیستم اَن! ارتش سایبری داعش فک کن عجب! بعد هم رو کرد به من گفت: خداوکیلی من و تو که خبرنگاریم چقدر توی فضای مجازی فعالیت می کنیم! این همه آدم حسابی داریم تو کشورمون چند نفرشون تو فضای مجازی فعالن! اصلا الان که خوب فکر میکنم به یه ارتش سایبری هم نیاز نیست یه چند تا دونشونم فعال باشن برا جذب ملت بسه با این میدونی که ما بهشون دادیم... گفتم: منم قبول دارم کم کاریامون رو... ولی حالا تو خیلی حرص نخور بیشتر از فعالیت ارتش سایبری باید این ساده انگاری و ساده لوحی خانمها رو درست کرد آخه من نمیدم اصلا گیرم وعده زندگی مرفه هم به آدم بدن چطور می تونن دیدن هم چین قیافه های رو تحمل کنن ؟؟! فرزانه با تأیید گفت: آره بخدا آدم زهره ترک میشه ! ما که عکسشون رو می بینم می ترسیم خدا به داد مجاهدانشون برسه! هر چند که اجرجهادشون رو همون لحظه اول دیدار، با دیدن رخ یار میگیرن.... بعد هم زد زیر خنده.... در حال جمع و جور کردن وسایلم شدم گفتم از این ابیات نغزت فردا تو مصاحبه نگیا! راستی فرزانه وُیس رکوردر رو ندیدی هر چی میگردم نمی بینمش؟ گفت:وُیس برا چی میخوای؟ گفتم: تو خبر نگار نمی دونی وُیس برا چی می‌خوام برای ضبط صدا دیگه! فیلمبرداری که کنسل شد ضبط صدا که باید باشه! گفت: این آدمی من می بینم صداشم نمی‌ذاره ضبط بشه باور کن... گفتم: وا برای چی؟ حالا تصویر یه چیزی صدا که دیگه موردی نداره! گفت: چمیدونم؟ شاید بگه بعداً برام دردسر بشه اتهامی ...اعترافی ... گفتم: می خوای بریم فقط احوالش رو بپرسیم نا سلامتی داریم میریم ازش مصاحبه بگیریم ! تصویر نه ! صدا نه! کات آقا، کات! اصلا ولش کن! فرزانه گفت :من همینجوری گفتم حدس زدم! بعد هم دستش رو دراز کرد و تمام وزنش رو انداخت رو نوکه انگشتای پاش... از بالای قفسه وُیس رو آورد داد بهم و گفت: شایدم بذاره؟ نویسنده: سیده زهرا بهادر ادامه دارد....
حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دختر چرا حرف زدنش هم بابقیه فرق دارد. خیلی دلم می خواست بیشتر با او هم کلام شوم. هفته ی بعد روزی که تاریخ تحلیلی داشتیم. همان درسی که راحیل جزوه از سارا گرفته بود. راحیل باز غیبت داشت. از سارا دلیلش راپرسیدم گفت: –نمی دونم هفته ی پیش هم نیومده بود. باخودم فکر کردم برای این که بیشتر نزدیکش شوم فردا جزوه‌ام رابرایش می آورم تا از آن خط وخطوطهای منحنی برایم بکشد. فردا زودترسر کلاس حاضرشدم و منتظر نشستم، بچه ها تک تک وارد کلاس می شدند. پس چرا نیامد؟ بعد از کمی صبوری بالاخره امد. نمی دانم چرا همین که وارد شد، نتوانستم نگاهم را ازصورتش بردارم. به نظرم حجابش یک جور زیبایی خاصی داشت. سرش پایین بود، تا رسید به ردیف جلوی من، بلند شدم و با لبخندگفتم: –سلام خانم رحمانی. سرش را بلند نکرد جوابم را داد، حتی یک لبخندناقابل هم نزد. وارفتم، یه روی خوش به ما نشان می دادی به کجای دنیابرمی خورد. کم نیاوردم، جزوه ام را از کیفم درآوردم و مقابلش گرفتم و گفتم: –خانم رحمانی این جزوه دیروزه، نیومده بودید، گفتم براتون بیارم. باتردید نگاهم کردو گفت: –چرا زحمت کشیدید از بچه ها می گرفتم، لبخندی نشاندم روی لبهایم و گفتم: –زحمتی نبود،خواستم جزوه من باشه دستتون که زیر مطالب مهم رو هم بی زحمت برام خط بکشید. جزوه را گرفت و گفت: –ممنون، فردا براتون میارم. ــ اصلا عجله ایی نیست. سرجایش نشست. حداقل یک لبخند میزدی، دلم خوش باشد که خود شیرینی ام را تایید کردی. تا حالا هیچ وقت برای کس دیگری جزوه نیاورده بودم. سر جایم که نشستم دیدم سارا از آن سر کلاس به ما زل زده، جلو که آمد زیر لبی گفت: –به به می بینم که جزوه ردو بدل می کنی، با خونسردی گفتم: –اشکالی داره؟ –نه، فقط، نه به اون دفعه که شاکی شدی جزوه ات رو دادم... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – اون بار نمی دونستم هم کلاسی خودمونه. گردنش را بالاوپایین کردو گفت: –اوووه بله، و رفت نشست. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @kodak_novjavan1399