#رمان
#قسمت_نهم
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
راحیل🧕🏻
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
«چقدر راحت است.»
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت.
نگاه با تاملی به من انداخت و گفت:
–یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
– بله
"چه عجب متوجه شد."
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ "
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سلام گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
– ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@kodak_novjavan1399
روح شهید رئیسی شاد
●➼┅═❧═┅┅───┄
@kodak_novjavan1399
17.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور شهید سیدابراهیم رییسی در حرم و ضریح حضرت رقیه(سلام الله علیها)🥀🥀
با روضه خوانی حاج مهدی سلحشور
@kodak_novjavan1399
تنهادلبیچـارهیمـن
نقـشزمینشد؟!
یاهرکهنگاهشبهتـو
افتادچنینشُد؟💔"
#امام_حسین
@kodak_novjavan1399
توصیه شهید معز غلامی برا توسل به ذکر الهی به رقیه .....🤲
@kodak_novjavan1399
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊 #داستان_کربلا👆👆
📜 نامههای #ماریه (قسمت 10)
⬛️ماریه هم بازی حضرت رقیه سلاماللهعلیها در کاروان عاشوراست.
◼️ این آخرین نامه ماریه است. اون از بدترین روز زندگیش نوشته. از روزی که آدم بدها آقای امام حسین و یارانشون رو شهید کردن و به دستهای همه مادرا و بچهها زنجیر زدن.
▪️اون به کبوترش گندم سپرده تا داستان امام حسین رو برای همه پرندههای جهان تعریف کنه و به گوش همه آدمها دنیا برسونه.😔🏴
✍️ حامد عسکری
@kodak_novjavan1399
🌼🍂
بعضی از آیات هست
که وقتی میخونیم شرمندهی خدا میشیم؛
مثل این آیه:
أَلیسَ اللّٰهُ بِکافٍ عَبدَه (زمر/٣۶)
آیا خدا برای بندگانش کافی نیست؟!
🌼🍂
@kodak_novjavan1399
میگن همین که دلت میخواد بری حرم ثوابشو مینویسن برات !
اما من خودتم میخوام امام حسین قلبم💔
@kodak_novjavan1399
مهم نیست
چقدر شب تاریک است
خورشید دوباره طلوع خواهد کرد
مهم نیست
چقدر اندوهت عمیق است
دلت که به نور خدا روشن باشد
قلبت دوباره لبخند خواهد زد
شبتـ🌙ـون منـور به نـور خـدا🌟
@kodak_novjavan1399
📌 یکشنبه
☀️ ۲۱ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۶ صفر ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 11 آگوست 2024 میلادی
📎 #تقویم
🔸@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 قلبـِ مجنونــم
بخوان یک آیه از عشقت
ســـراسر ســوره ی مِهری
ڪہ نازل گشتــه ای بـر دل ،،،!
بـا توکل به اسم اعظمت﷽
روزمان را آغاز میکنیم..
🌸الهی به امید تو .
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»🥀
@kodak_novjavan1399
🔹خلوت کردن با خدا
زندگی معمولا ما را از خدا دور میکند چون ما نمیتوانیم آنچنان که باید به سوی خدا حرکت کنیم . 😢
ولی مناجات با خدا و مرور همۀ غمها و آرزوها در گفتگو با حضرت پروردگار ، انسان را در جایی که باید باشد قرار میدهد . ✅💯
خلوت کردن با خدا تمام آسیبهای انسان را جبران میکند . 😍👌
💌 #پیام_معنوی
🍃 #استاد_پناهیان
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی که همیشه به موقع برسی!!
به عشق
به پول
به زندگی
و هر آنچه که در دل داری
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چی بهتر از این سفره
رو خاکها خوابت میبره😔
👤محمد اسداللهی
#محرم #امام_حسین #اربعین
@kodak_novjavan1399
حبّ 'حسین؏' در دلی❤️ بیدار میشود که
از خود و آنچه دوست دارد
در راه خدا گذشته باشد..'!
#شهیدسیدمرتضےآوینے
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️دلی رو به درد آوردی که دل درد گرفتی!
👌#سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا تا به کسی تکیه میکنیم،
همون آدم پشتمونو خالی میکنه؟
#کلیپ | #استاد_شجاعی
@kodak_novjavan1399
هدایت شده از نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
هرقدر زندگی بارهايش را بر دوش تو
بيندازد ( زندگی بر تو سخت بگذرد)
بدانكه خداوند كسی را مكلف نميكند
مگر بہ اندازه توانش، پس آرام باش ،
و بر الله ﷻ توکل کن ! ... 🌸🌱
@kodak_novjavan1399
هدایت شده از نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﴿إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ﴾
تو تکیه گاه منی
هرساعت❤️
هرلحظه💝
هرنفس💚
@kodak_novjavan1399
#رمان
#قسمت_دهم
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@kodak_novjavan1399