eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.8هزار ویدیو
252 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ ✅ امام علی علیه السلام: بدترین شما سخن چینان و تفرقه اندازان میان دوستان اند. 📙 کافی ج 2 ص 369 @kodak_novjavan1399
💌 🔔 عاشق خدا 🌹شهید ابراهیم هادی: خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیر شسته و به سوی تو می شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. @kodak_novjavan1399
🌹 داستان امام حسن مجتبی علیه السلام 🌹 قسمت چهارم ☀️ در لشكر امام حسن علیه السلام ، ☀️ هم شیعیان با ایمان ، مانند حجر بن عدى ، ☀️ ابو ایوب انصارى ، عدى بن حاتم و... ☀️ كه به تعبیر امام ، یک تن از آنان ، ☀️ برتر از یک لشكر هستند ، وجود داشت ☀️ هم افراد سست عنصر و تنبل و ترسو ، ☀️ كه جنگ را با گریز جواب مى دادند ، ☀️ و زود فریب زر و زیور دنیا مى شدند . ☀️ در لشکر امام حسن ، وجود داشت . ☀️ امام حسن ، این را می دانست ☀️ و از این نفاق و دورویی و ناهماهنگى ، ☀️ در بین لشکرش ، بیمناک بود .   ☀️ امام حسن ، در برابر معاویه ، ☀️ اعلان جهاد نمود ☀️ و در مسجد جامع كوفه ، ☀️ سپاهیان را به این امر تشویق فرمود . ☀️ عدى بن حاتم ، نخستین كسى بود ☀️ كه فرمان امام را اطاعت كرد . ☀️ عبیداللّه بن عباس ، ☀️ از خویشان امام و از نخستین افرادى بود ☀️ كه مردم را به بیعت با امام تشویق نمود ، ☀️ امام نیز ، به او اعتماد زیادی داشت ☀️دبه خاطر همین ، به او مقام فرمانده را داد ☀️ و با دوازده هزار نفر ، ☀️ او را به شمالى ترین نقطه عراق ، اعزام کرد . ☀️ اما معاویه ، با وسوسه هاى شیطانی اش ، ☀️ عبیدالله را فریب داد ☀️ و او را به یک میلیون درم خرید . ☀️ عبیدالله نیز با ۸ هزار نفر از آن ۱۲ هزار نفر ، ☀️ به اردوگاه معاویه ، فرار کردند ☀️ و دین و ایمان خود را ، به دنیا فروختند . ☀️ و امام حسن را تنها گذاشتند . ☀️ پس از عبیداللّه بن عباس ، ☀️ قیس بن سعد ، فرمانده لشکر امام شد ☀️ اما دوستان معاویه و منافقان ، ☀️ شایعه درست کردند که قیس ، کشته شد . ☀️ و با این شایعه می خواستند ☀️ روحیه سپاه امام حسن را ، ضعیف کنند . ☀️ همچنین به دستور معاویه ، ☀️ عده اى از كارگزارانش ، برای مذاکره ، ☀️ نزد امام حسن آمدند . ☀️ اما مذاکره آنان ، بی نتیجه بود ☀️ ولی به دروغ ، بین مردم شایعه کردند ☀️ که امام حسن ، صلح معاویه را پذیرفتند . ☀️ از طرف دیگر ، ☀️ یكى از خوارج بدجنس ، ☀️ نیزه اى بر ران امام حسن زد ، ☀️ به حدى كه استخوان ران آن حضرت ، ☀️ آسیب دید و جراحتى سخت ، پدید آمد . ☀️ چنان وضعى براى امام حسن پیش آمد ☀️ كه جز صلح با معاویه ، ☀️ راه حل دیگرى برای امام حسن نمانده بود . @kodak_novjavan1399
4_5980857593084513346.mp3
3.98M
🎧 بشنویم | می‌دونی یاری امام زمان(ع) یعنی چی⁉️ ⚜ ولی‌عصر(عج) همین الان هم یار می‌گیرند! 🔸ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی 🔹گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم 🤲🏻 @kodak_novjavan1399
✍🏻حاج اسماعیل دولابی ( معلم اخلاق شهید_ابراهیم_هادی ) می گفت: خدا یک تار، یک تور و یک تیر دارد. با تار، تیر و تور خودش، آدمها را جذب می کند. مجذوب خودش می کند. 💠 تار خدا، قرآن است .نغمه های آسمانی است . خیلی ها را از طریق قرآن جذب خودش می کند. 💠 خیلی ها را با تور خودش جذب می کند. مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر 💠 تیر خدا همان بارهای مشکلات است . غالب آدمها را از این طریق مجذوب خودش می کند . اولیاء خدا برای این مشکلات لحظه شماری می کردند . 💠 شیخ بهایی می گوید: شد دلم آسوده چون تیرم زدی، ای سرت گردم چرا دیرم زدی. از وقتی بلا و مصیبت به زندگی ام آمد ، فهمیدم من ارزش دارم. ولی گلایه دارم که چرا من را زودتر گرفتار نکردی. 💠 سعدی هم می گوید: بزن سیلی و رویم را قفا کن. خدایا من را بزن چون زدن های تو ارزش دارد. پنبه را وقتی می زنند، باز می شود و سفید می شود و ارزش پیدا می کند. 💠 اگر کسی به گرفتاری ها چنین نگاهی داشته باشد، دیگر جای ناامیدی برایش باقی نمی ماند.این گرفتاری ها باید زمینه امید ما را فراهم بکند. 💠 گرفتاری ها باید زمینه نشاط ما را فراهم کند ولی چون ما با شیوه تربیتی خدا آشنا نیستیم، تا مصیبتی می رسد، ناراحت می شویم. این شیوه خداست! 📚کتاب مصباح الهدی(سخنان مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه) @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون یکی بود یکی نبود 🇮🇷 رده سنی : خردسال ، کودک و نوجوان 🇮🇷 شهید شاهرخ ضرغام @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت سوم ☀️☀️☀️ 🌸 بچه ، گریان و بی تاب ، 🌸 به سینه زهرا نگاه می کرد . 🌸 گریه های زهرا شدیدتر شد . 🌸 و با حسرت به بچه نگاه می کرد . 🌸 زهرا با گریه به بچه می گفت : 🇮🇷 آروم باش عزیزم 🇮🇷 تو رو خدا گریه نکن 🇮🇷 الآن عمو میاد برات شیشه میاره 🌸 اما بچه ، دستش را روی سینه زهرا می زند 🌸 و گریه و زاری می کند 🌸 زهرا از دیدن این صحنه دلش آتیش گرفت 🌸 و از خدا خواست تا کمکش کند 🌸 جعفر با عجله وارد خانه شد 🌸 به طرف آشپزخانه رفت 🌸 و مشغول آماده کردن شیشه شیر شد 🌸 صدای گریه های زهرا ، 🌸 که داشت با بچه حرف می زد ، 🌸 تا آشپزخانه می رسید . 🌸 چشمان جعفر نیز ، پر از اشک شدند . 🌸 به سرعت شیشه را آماده کرد و برای زهرا برد 🌸 اما باز بچه ، شیشه را قبول نکرد 🌸 جعفر ، بچه را گرفت . 🌸 و سعی کرد تا هم او را آرام کند ، 🌸 و هم شیشه را در دهان او بگذارد . 🌸 همه تلاش خود را کرد 🌸 اما عاقبت نه آرام شد و نه شیشه را گرفت . 🌸 بچه مدام ، به سینه زهرا نگاه می کند . 🌸 زهرا ، دوباره بچه را گرفت . 🌸 و با گریه گفت : 🇮🇷 آخه تو چی می خوای بچه ؟! 🇮🇷 چرا ساکت نمی شی ؟! 🇮🇷 چرا دلمو به درد میاری ؟! 🇮🇷 چرا اذیتم می کنی ؟! 🇮🇷 بس کن دیگه 🇮🇷 تو رو خدا بس کن دیگه 🌸 دست بچه ، همچنان روی سینه زهرا بود 🌸 ناگهان ، 🌸 زهرا احساس سنگینی در سینه اش کرد 🌸 حس کرد ، که از سینه او ، 🌸 شیر دارد خارج می شود . 🌸 بچه را روی سینه اش گذاشت 🌸 بچه ، با عجله ، پستان زهرا را در دهان گرفت 🌸 سپس آرام شد و شروع به مکیدن کرد . 🌸 گریه های زهرا بیشتر شد و بُغضش ترکید 🌸 همان بُغضی که سالها ، 🌸 به خاطر نداشتن بچه ، 🌸 در گلویش جمع شده بود . 🌸 و برای اولین بار ، احساس مادر شدن کرد 🌸 و با گریه و خوشحالی ، به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر می بینی ؟! من مادر شدم 🇮🇷 من دارم به بچه ام شیر میدم . 🌸 جعفر با تعجب گفت : 🌹 چی داری میگی زن ، مگه شوخیت گرفته ؟! 🌹 تو واقعاً داری به بچه شیر میدی ؟! 🌸 زهرا با چشم گریان و لب خندان گفت : 🇮🇷 آره ، احساسش می کنم 🌸 جعفر گفت : 🌹 آخه چطور ممکنه ؟! 🌹 مگه تو شیر داری ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت چهارم ☀️☀️☀️ 🌸 جعفر و زهرا تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را تحویل پلیس دهند . 🌸 منتظر شدند تا صبح شود . 🌸 همراه با بچه ، سحری خوردند 🌸 نماز صبح و دعای عهد خواندند 🌸 سپس جعفر ، قرآن می خواند 🌸 و زهرا و بچه ، گوش می کردند . 🌸 تا صبح شد . 🌸 جعفر ، تشت و بچه را برداشت 🌸 زهرا در حال پوشیدن چادرش ، گفت : 🇮🇷 وایسا عزیزم منم میام 🌸 جعفر گفت : 🌹 خانمی شما خسته ای 🌹 همه‌ی شب رو نخوابیدی 🌹 شما بمون استراحت کن من می برمش 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 عزیزم ! 🇮🇷 من خوبم 🇮🇷 دوست دارم باهات بیام 🌸 هر دو به طرف کلانتری حرکت کردند . 🌸 در طول مسیر ، بچه در بغل زهرا بود . 🌸 زهرا دوست نداشت بچه را تحویل دهد 🌸 اما به فکر مادر بچه بود 🌸 که حتما نگران بچه اش شده . 🌸 بچه را به پلیس تحویل دادند . 🌸 و از کلانتری ، بیرون آمدند . 🌸 اشک ، آرام آرام ، 🌸 از چشمان جعفر و زهرا ، پایین می آمد . 🌸 کنار پارک ایستادند و روی نیمکت نشستند . 🌸 زهرا ، شعری را آرام با خود زمزمه می کرد : 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه ، عزیزِ هر دومونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه ، ماهه تو آسمونه 🇮🇷 بچه ، مثلِ یه غنچه ، گلِ زیبای باغچه 🇮🇷 بچه ، شادیِ کوچه ، خنده‌ی لبهامونه 🇮🇷 بچه ، امیدِ مادر ، هم بازیِ برادر 🇮🇷 همدم و یارِ خواهر ، عصای مردِ خونه 🌸 زهرا ، وسطای شعر خواندنش ، 🌸 دیگر نتوانست تحمل کند . 🌸 چادر را جلوی صورتش گذاشت . 🌸 و شروع به گریه کرد . 🌸 جعفر ، دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد 🌸 خودش نیز به گریه افتاد 🌸 و دوباره از خداوند ، درخواست بچه کرد 🌸 پس از اینکه آرام شدند ، 🌸 در پارک ، بستنی خوردند و به خانه برگشتند 🌸 در را باز کردند 🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند 🌸 صدا از درون خانه آنها بود . 🌸 با سرعت داخل خانه شدند . 🌸 ناگهان با تعجب ، 🌸 همان بچه را ، با همان تشت ، دیدند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399