eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
252 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
📜حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره) عاشق عارف مرحوم کربلائی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می گفت: بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم، از او سوال کردم در چه حالی؟ گفت: فلانی من ضرر کردم! با تعجب گفتم: شما ضرر کردی! چرا؟ فرمود: زیرا که خیلی از بلاها که بر من نازل می شد، با توسل آنها را دفع می کردم، ای کاش حرفی نمی زدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می کنند در اینجا چه پاداشی می دهند . @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت پنجم ☀️☀️☀️ 🌸 زهرا و جعفر ، 🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند . 🌸 جعفر گفت : 🌹 اینجا چه خبره ؟! 🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟! 🌸 زهرا به طرف بچه رفت . 🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت . 🌸 و به او شیر داد . 🌸 زهرا باورش نمی شد که دوباره بچه را ببیند 🌸 بچه در حال شیر خوردن بود 🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ، 🌸 برایش شعر می خواند . 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 عزیزِ هر دومونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه ... 🇮🇷 جعفر می خواست بچه را از زهرا بگیرد . 🇮🇷 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود 🇮🇷 دلش راضی نبود تا بچه را تحویل دهند . 🇮🇷 جعفر به زهرا گفت : 🌹 بده عزیزم 🌹 این بچه مال ما نیست . 🌸 زهرا ، بچه را رها کرد ؛ 🌸 و چادرش را پوشید . 🌸 جعفر گفت : 🌹 شما نمی خواد بیای 🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم 🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد و گفت : 🌹 جناب سروان ! 🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ، 🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟! 🌸 سروان جلیلی ، با تعجب به جعفر نگاه کرد 🌸 سپس گفت : بنده شمارو می شناسم ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 بله جناب سروان 🌹 سه چار ساعت پیش ، 🌹 با خانمم اومدیم پیش شما 🌹 و این بچه رو تحویل شما دادیم 🌹 و گفتیم که دم در خونمون پیداش کردیم 🌸 سروان جلیلی گفت : 🔮 واقعاً متوجه منظورتون نمیشم 🔮 من تاحالا ، نه شمارو دیدم نه این بچه رو . 🔮 اولین باره که دارم می بینمتون 🔮 حالا امرتون رو بفرمائید ؟! 🌸 جعفر ، دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد 🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد 🌸 و به خانه برگشت ‌. 🌸 در خانه را که باز کرد 🌸 صدای خنده زهرا و بچه را شنید 🌸 به طرف اتاق رفت 🌸 دوباره همان بچه و همان تشت طلا بود . 🌸 جعفر ، با تعجب به زهرا نگاه کرد . 🌸 سپس یک نگاه به پشت سرش کرد 🌸 و یک نگاه به بچه انداخت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌛خدایا🙏 ⭐️خلوت لحظه‌هايم را 🌛با ياد تو پر میکنم ⭐️و اميدوارم به 🌛لطف خـداوندی‌ات ⭐️باشد که به دوستان و 🌛عزیزانم دراین شب‌ زیبا ⭐️نظری ازمهر داشته باشی 🌛ای مهـربانترین مهـربانان🍃 خوبان خدايي ، شب بخیر🌙❤️ 🦋@kodak_novjavan1399
☀️ ✅ امام سجّاد عليه السلام: در كار فرزندت، همانند كسى عمل كن كه مى داند براى نيكى كردن به او پاداش مى‌گيرد و بر بدى كردن به او مجازات مى‌شود 📙 الخصال صفحه 568 @kodak_novjavan1399
💌 🔔 حجاب از بمب‌های اتمی و نوترونی هم خطرناک‌تر است 🌹 شهید «یعقوب شرافت»: خواهران من! حجاب را به شما توصیه می‌کنم. مانند عروسک نباشید؛❌ این حجاب شما بزرگترین سلاح شماست🧕 حتی از بمب‌های اتمی و نوترونی هم برای دشمن خطرناک‌تر است؛ پس حجاب‌تان را حفظ کنید @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت ششم ☀️☀️☀️ 🌸 جعفر ، مات و مبهوت ، به زهرا گفت : 🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو 🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری 🌹 من تحویلش دادم و برگشتم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود 🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش 🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه به کلانتری رفت 🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت و گفت : 🌹 آقا بچه کجاست ؟! 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 🌟 کدوم بچه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ، 🌹 به شما تحویل دادم . 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛ 🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد و گفت : 🌟 شما به بنده بچه دادید ؟! 🌸 جعفر گفت : ندادم ؟! 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم 🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم 🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم 🌸 جعفر به فکر فرو رفت 🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد . 🌸 سکوت جعفر ، طول کشید . 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 آقا حالتون خوبه ؟! 🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد 🌸 و از کلانتری بیرون آمد . 🌸 در حال قدم زدن ، با خودش حرف می زد 🌸 از بس غرق فکر بود 🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید . 🌸 سپس در حیاط ایستاد و زهرا را صدا زد . 🌸 زهرا با لبی خندان و روحیه ای شاد ، 🌸 و با بچه که در بغلش بود ، 🌸 به طرف جعفر آمد و گفت : 🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه قربونت برم 🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ @kodak_novjavan1399
23.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شهر موشکی 🇮🇷 این قسمت : رزمایش موشکی @kodak_novjavan1399
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون اتل متل یه جنگل 🇮🇷 این داستان : دایره بازی @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت هفتم ☀️☀️☀️ 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 فکر کنم این بچه ، یه بچه معمولی نیست 🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه 🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ، 🌹 هیچی یادشون نباشه 🌸 زهرا گفت : چطور ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟! 🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟! 🌹 بچه رو تو خونه دیدیم 🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ، خودش اومده 🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری 🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود 🌹 وقتی هم که برگشتم 🌹 شما فکر کردی ، من گذاشتمش پشت در ؛ 🌹 ولی بازم خودش به تنهایی اومده ؛ 🌹 برای سومین بار رفتم کلانتری ، 🌹 پلیسا ، نه منو یادشون بود نه بچه رو !!! 🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاه کرد و گفت : 🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم ! شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو 🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه 🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم 🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره 🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه 🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه . 🇮🇷 بذار براش مادری کنم . 🌸 جعفر گفت : 🌹 پس پدر و مادرش چی ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟! 🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش 🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش 🇮🇷 از کجا معلوم ، شاید هم پدر و مادر نداره 🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را بزرگ کنند . 🌸 و از اینکه ، 🌸 احساس پدر و مادر شدن را تجربه کردند ، 🌸 خیلی خوشحال بودند . 🌸 و با هم قرار گذاشتند 🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ، 🌸 به کسی ، چیزی نگویند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا