شعر کودکانه:
پدربزرگ👨🏻🦳🌸
پدر بزرگ خوبـــــم همیشـــه مهربـونــه
وقتی که پیشم باشه برام کتاب می خونه
مادر بــــزرگ نــــازم خیلــی برام عزیــزه
هرچی غذا می پزه خوشمــزه و لذیــذه
وقتی با اونها باشم غصــه و غم نــدارم
دنیا برام قشنگـــه هیچ چیزی کم ندارم
@kodakane
#داستان_کودکانه
🧒🏻☕️ چای ☕️🧒🏻
مامان مهربانم هر وقت از سر کار می آید، قبل از این که حتی چادرش را بردارد می رود سراغ سماور. دستش را می گذارد روی شکم سرد آن و یک آه کوتاه می کشد.
آن وقت، در سماور را برمی دارد و یک پارچ آب توی شکم آن سرازیر می کن، بعد آن را روشن می کند و منتظر می ماند تا صدای قلقلش خانه را پر کند.
من هر روز همه این ها را از بین در نیمه باز اتاقم می بینم، و دلم می خواهد یک بار وقتی مامان مهربانم از سرکار می آید اول از همه بیاید سراغ من و به جای آن که دستش را بگذارد روی شکم سرد سماور، روی سر تیغ تیغی من بگذارد. آن وقت من با موهای تازه در آمده ام کف دستش را قلقلک بدهم تا او از ته دل بخندد.
تازگی ها وقتی از مدرسه به خانه می رسم، قبل از این که حتی کوله پشتی ام را از شانه هایم بردارم، می روم سراغ سماور. شکم گنده اش را پر از آب می کنم و می گویم:
بجنب، الان مامان از راه می رسد.
سماور، چراغ قرمز کوچکش که روشن می شود خوش حال می شوم، انگار که راستی راستی حرفم را فهمیده. اول از توی دلش صداهای عجیب بیرون می آید، خر خر می کند، تق تق می کند. و بعد آرام آرام می کند.
حالا وقتی مامان از سرکار می آید، اصلا نمی تواند دستش را به شکم سماور بچسباند، چون سماور داغ داغ است و بخار از لوله ی قوری بیرون می آید.
مامان حتی قبل از این که چادرش را از سرش بر دارد، سرک می کشد توی اتاق من و می گوید: گل پسرم، این جایی؟
سرم را از روی دفتر بلند می کنم، می خندم و می دوم تا با کله تیغ تیغی ام، کف دستش را قلقلک بدهم.
@kodakane
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد حیوانات🦁🐻🦊🐰🐹🐼
@kodakane
هدایت شده از روانـشناسـی
.
🟥 #زیبایی و #جذابیت حق توعه 😎😍
✅ "با #سیانیکس کلی تغییر میکنی"‼️
✴️ مو📍مژه📍ابرو📍ریش ✴️
https://eitaa.com/joinchat/3029074461C272294f2b8
#داستان_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🌼آجرخشک
روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر میکرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند.
او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. "
آن شب او خوابهای خوب دید.
روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار میکنند خواهد داشت.
روز بعد هم به خیال پردازیهای خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب میدید. او نه میخورد نه مینوشید و نه نماز میخواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد.
یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج میشد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را میکند.
آن مرد داشت خاک را میکند و با آب و نی مخلوط میکرد و سپس آن را به صورت آجر در میآورد.
آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد.
خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آنها از خاکی که تو را میپوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس میگیرد. تو هر روز که میگذرد به مرگ نزدیک تر میشوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیهی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!"
در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد.
زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او میدانست که کار صحیح و خوب چیست.
اگر مراد زودتر از اینها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد:
اگر من به اندازه کوه احد طلا میداشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. "
لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین
@kodakane
#تربیتی
✅ تشویق کودک بایستی متناسب با سن و سطح تواناییهای او باشد.
زمانی که به یک کودک کم سن می گویید میبینم که کفشهایت را درست پوشیدی؛ این برای کودک تشویق تلقی میشود، اما برای یک نوجوان این حرف یک توهین پنداشته میشود.
♨️ تشویق کودک نباید به گونهای باشد که شکستهای گذشته را نیز به او یادآوری کند:
"فکر نمیکردم در ریاضی نمره خوبی بگیری ولی گرفتی! "
شور و شوق فراوان از طرف والدین میتواند مانعی برای کودک محسوب شود گاهی اوقات شور و شوق بیش از حد والدین فشار زیادی به کودک میآورد:
" تو بالاخره یک دانشمند بزرگ میشوی "
@kodakane