eitaa logo
دنیای شاد کودکان
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
4.3هزار ویدیو
75 فایل
🌸 کمک یار مربیان و پدرومادرهای عزیز 🌸 ◀️ کارتون ◀️ قصه ◀️لالایی های شبانه ◀️ کلّی کلیپ شاد ◀️ یادداشت های تربیتی 😍✌️😍✌️😍✌️ تبلیغات: @tabligh_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
👟کفش زمستانی طولانی و سخت بود. سعدی سردش بود چون کفش هاش پاره بود و آب وارد آن می‌شد. برای اولین بار او از فقیر بودن خانواده اش شرمنده بود. او فکر کرد که چقدر خوب می‌شد اگر آنها پول کافی برای خریدن کاپشنی ضخیم و کفش‌های خوب داشتند. یک روز سعدی داشت از مدرسه برمی گشت درحالیکه کیسه ای بزرگ در دستانش بود. او مقابل مسجد اصلی شهر درست زمانی که برای نماز عصر داشت اذان گفته می‌شد ایستاد. سعدی دوست داشت در مسجد نماز بخواند بنابراین وارد حیاط مسجد شد و در کنار فواره‌ی آب وضو گرفت. کیسه اش را روی میزی قرار داد و آستین خود را بالا زد. او می‌دانست که همه آنجا وضو می‌گیرند. او آنجا نشست و کفشش را درآورد. جوراب او کثیف و خیس بود. با عصبانیت یکی از لنگه‌های کفش کهنه اش را روی زمین انداخت. مردی را دید که داشت نزدیک او وضو می‌گرفت. این مرد یک پایش را شست و سپس ایستاد. سعدی متوجه شد که آن مرد تنها یک پا دارد. اکنون او خجالت زده شده بود. او نگران کفش هایش بود اما آن مرد فقط یک پا داشت. شاید او پول فراوان برای خرید کفش داشت، اما پول همه چیز نیست. بعد از خواندن نمازهایش، سعدی دستانش را بالا برد و دعا کرد و از خدا به خاطر پاهای قوی خود تشکر کرد. 🍃حدیث بعدی از پیامبر چقدر جالب است: همواره به کم خود قانع باشید. سپس بهترین سپاسگزار خدا خواهید بود. " «و کن قنعا تکن اشکر الناس» @kodakane
🌼آجرخشک روزی روزگاری مردی فقیر به نام "مراد درستکار" وجود داشت. او مسلمانی معتقد و دل رحم بود. یک روز او شمشی طلا به شکل آجر خشک در زمانیکه داشت دیوار خانه اش را تعمیر می‌کرد یافت. او خوشحال بود اما نمی دانست که باید چه کار کند. او شروع به فکر کردن کرد: "آخرعاقبت دیگر من فقیر نیستم. اکنون برای خود منزلی خواهم ساخت و اتاق هایش را با بهترین اسباب مزین خواهم کرد و کف آن را مرمر سفید خواهم کرد. باغچه ام پر از گل و انواع درختان میوه خواهد شد جایی که زیباترین پرندگان خواهند خواند. " آن شب او خواب‌های خوب دید. روز بعد، او تصور کرد که چقدر نوکر و باغبان و آشپز و قصاب که در منزل او کار می‌کنند خواهد داشت. روز بعد هم به خیال پردازی‌های خود ادامه داد. هر روز و شب او فقط خواب می‌دید. او نه می‌خورد نه می‌نوشید و نه نماز می‌خواند و از خدا به خاطر سلامتی و ثروتی که به او داده بود تشکر نمی کرد. یک روز زمانی که مراد داشت از شهر خارج می‌شد و مشغول خیال پردازی بود مردی را دید که داشت آجر خشک دیوار قبرستان را می‌کند. آن مرد داشت خاک را می‌کند و با آب و نی مخلوط می‌کرد و سپس آن را به صورت آجر در می‌آورد. آن مرد به مراد گفت که آجر ساخته شده از خاک قبرستان قوی تر از دیگر آجرهاست. مراد تعجب کرد. او این احساس را داشت که به او ضربه ای زده شده باشد. ناگهان او از رویایش برخواست و به راه خود ادامه داد و خود را سرزنش کرد. خجالت بکش! مرد بدبخت بی عقل! یک روز آن‌ها از خاکی که تو را می‌پوشاند آجر خواهند ساخت. تو زمانی که طلا را یافتی راه خود را گم کردی. تو فراموش کردی که خدا را سپاس گویی. زندگی هر روز چیزهای زیادی را پس می‌گیرد. تو هر روز که می‌گذرد به مرگ نزدیک تر می‌شوی. دست از خیال پردازی بردار! این هدیه‌ی خداست، پولت را درست خرج کن. اسراف نکن و احمقانه نیز خرج نکن!" در این هنگام صدای اذان ظهر از مناره بلند شد. زمانی که او اذان را شنید، با قلبی آرام به طرف مسجد رفت. او می‌دانست که کار صحیح و خوب چیست. اگر مراد زودتر از این‌ها حدیث پیامبر را شنیده بود دچار این سردرگمی نمی شد: اگر من به اندازه کوه احد طلا می‌داشتم، من نمی خواستم که آن را به جز میزان بدهی ام بیشتر از سه روز نگه دارم. " لو کان لی مثل احد ذهبا ما یسرنی ان لا یمر علی ثلاث و عندی منه شی الا شی ارصده لدین ‌ @kodakane
🍃عنوان:پول ماه رمضان بود و عاصم برای فراهم کردن نان مورد نیاز زمان افطار به نانوایی رفته بود. صفی طولانی در مقابل نانوایی بود. هنگامی که زمان افطار نزدیک می‌شد مردم بیش از پیش تحمل خود را از دست می‌دادند. نانوا نگران مردم حاضر در صف بود. سریع کار کردن، مطمئن شدن بابت این که همه نان گرفته اند و اینکه پول بیش از حد از کسی نگرفته، برای او کار آسانی نبود. نانوا در آن زمان واقعا خسته بود و اشتباها از عاصم کمتر از معمول پول گرفت. در ابتدا عاصم درنگ کرد و به چهره‌ی نانوا با تعجب نگاه کرد. نانوا پرسید: "مشکلی وجود دارد؟" عاصم گفت: "نه" و پولش را گرفت. او از نانوایی به طرف خانه دوید. زمان شام عاصم نگران و پریشان بود. زمانی که آن شب به خواب رفت ناراحت تر هم شد. او احساس می‌کرد که مردی نامرئی دارد از او می‌پرسد: "چرا این کار را کردی؟ چرا پولی را گرفتی که مال تو نبود؟" او فکر کرد که باید همه چیز را به مادرش بگوید، سپس او نظرش را عوض کرد و چیزی نگفت. او می‌دانست که مادرش عصبانی خواهد شد و او را سرزنش خواهد کرد. در تمام طول شب او کابوس می‌دید. زمانی که صبح بیدار شد حالش بهتر نبود. او به تقویم روی دیوار نگاه کرد. آنجا حدیثی نوشته شده بود که در ادامه آمده است: «الاثم ما حاک فی صدرک و کرهت ان یطلع علیه الناس» 🍃گناه چیزی است که قلب شما را ناراحت می‌کند و چیزی است که شما نمی خواهید دیگران بدانند. " عاصم احساس کرد که صورتش قرمز شده گویی که پیامبر دوست داشتنی این حدیث را فقط برای او گفته است. فورا به نانوایی رفت و پول نانوا را پس داد و به خاطر اینکه نتوانسته بود پول را زودتر پس دهد عذرخواهی کرد. @kodakane
🍃بشقاب پلاستیکی نجار فقیری بود که داشت پیر می‌شد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست می‌داد. به دلیل اینکه دستانش می‌لرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره می‌ریخت. پسر و عروسش همیشه به او می‌گفتند که مراقب باش. آن‌ها خیلی از دستش عصبانی می‌شدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش می‌ریخت. در نهایت آن‌ها میزی جدا برای خود قرار دادند. حسن، نوه‌ی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد. یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا می‌خورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آن‌ها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی می‌دادند. یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقاب‌ها را درون سطل آشغال بینداز. حسن دوتا از بشقاب‌ها را برداشت و به مادرش گفت که آن‌ها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت. پدرش پرسید: "این بشقاب‌ها را برای چه می‌خواهی؟" حسن پاسخ داد: "من از این بشقاب‌ها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. " والدین حسن شرمگین شدند. آن‌ها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آن‌ها غذا بخورد. اگر پسر و زنش قبلا می‌دانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آن‌ها این جور عمل نمی کردند. 🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن می‌کند: رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است. رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد @kodakane