eitaa logo
دنیای شاد کودکان
2.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
75 فایل
🌸 کمک یار مربیان و پدرومادرهای عزیز 🌸 ◀️ کارتون ◀️ قصه ◀️لالایی های شبانه ◀️ کلّی کلیپ شاد ◀️ یادداشت های تربیتی 😍✌️😍✌️😍✌️ ارتباط با ادمین 👇👇 @zendegiiii تبلیغات: @tabligh_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
مجبورم نکن پرواز کنم در لابه بلای شاخه های سرسبز و پر از برگ چنار، روی یکی از بالاترین شاخه ها ، لانه گنجشکی بود. توی لانه مامان گنجشکه با دقت روی چهار تا تخمش نشسته بود تا اونها رو گرم و نرم نگه داره .. جوجه گنجشک ها کم کم آماده بیرون اومدن از تخم هاشون بودند. یک روز صبح مامان گنجشکه چشمهاش رو با صدای ترق ترق شکستن تخم ها باز کرد. بله وقت بیرون اومدن جوجه ها بود و جوجه ها تمام تلاششون رو می کردند که از پوسته سفت تخم بیرون بیان! طولی نکشید که چهار تا کله کوچولو با نوک های طلایی از توی تخم ها بیرون اومد. جوجه ها گرسنه بودند و با دهان باز جیک جیک می کردند. مامان گنجشکه سریع پرواز کرد تا برای جوجه ها غذا بیاره .. از اون روز به بعد هر روز مامان گنجشکه همین کار رو می کرد و به دوردست ها پرواز می کرد تا برای چهار تا جوجه اش غذا بیاره. روز به روز جوجه ها بزرگتر و قوی تر می شدند و خودشون رو برای پرواز آماده می کردند. جوجه آخری که اسمش میکی بود از همه دیرتر از تخم بیرون اومده بود و از همه کوچیکتر بود. یکی از روزها جوجه اولی که زودتر از بقیه جوجه ها از تخم بیرون اومده بود و کمی از بقیه بزرگتر بود رو کرد به مامان گنجشکه و گفت:” مامان من میخوام مثل شما پرواز کنم .. میشه امتحان کنم؟” مامان گنجشکه گفت:” بله که می تونی، این کاریه که همه پرندگان باید انجامش بدن!” @kodakane
آرزوی پرواز کردن روزی روزگاری در یک شهر قشنگ پسربچه‌ بازیگوشی به اسم علی با پدر و مادرش زندگی میکردند. علی ارزو داشت که بتواند پرواز کند و معروف بشود. همیشه روی صندلی می ایستاد و می پرید به امید اینکه بتواند پرواز کند. در مدرسه دوستانش او را مسخره می کردند ولی علی به آنها میگفت: من به زودی معروف میشم و شما از کارهایتان پشیمون می شوید. یک روز بالای درخت رفت و خواست از بالای درخت به پایین بپرد که مادرش او را دید و به سرعت به سمت درخت دوید و به او گفت: اگر از بالای درخت بپری حتما دست یا پاهایت میشکند و علی هم با ناراحتی از درخت پایین آمد، وقتی به خانه رفتند، مادرش به او گفت: پسرم؛ برای اینکه ادم معروفی بشی، لازم نیست حتما پرواز کنی. گاهی با انجام یک کار خوب، می توانی معروف بشوی. همه ادم های معروف تاریخ که پرواز نمیکردند. روزی علی در پارک مشغول بازی کردن و پریدن از روی صندلی بود که صدای فریادی از دور شنید. با عجله به سمت صدا رفت و خانه ای را دید که اتش گرفته و پسر بچه کوچکی از پنجره طبقه بالای خانه فریاد میزند و کمک میخواهد. علی اطراف را نگاه کرد ولی کسی نبود که به پسربچه کمک کند. علی یک سنگ برداشت و پنجره خانه را شکست و وارد خانه شد و به طبقه بالا رفت و پسر کوچولو را بغل کرد و سریع از خانه خارج شد. مردم شهر به خاطر دود اتش، متوجه اتش سوزی شدند و خودشون را به خانه رساندند. وقتی اهالی شهر علی را دیدند که با شجاعت وارد خانه شده و پسر کوچولو را نجات داده، برای او دست زدند و خبرنگار ها عکس او و پسربچه را گرفتند و فردای ان روز تمام روزنامه های شهر عکس او را منتشر کردند. از اون روز به بعد علی در شهر محبوب و معروف شد. بچه های گلم حتما لازم نیست که پرواز کنید یا نامریی بشید گاهی با انجام یک کار خوب می توانید معروف بشوید. @kodakane
مجبورم نکن پرواز کنم در لابه بلای شاخه های سرسبز و پر از برگ چنار، روی یکی از بالاترین شاخه ها ، لانه گنجشکی بود. توی لانه مامان گنجشکه با دقت روی چهار تا تخمش نشسته بود تا اونها رو گرم و نرم نگه داره .. جوجه گنجشک ها کم کم آماده بیرون اومدن از تخم هاشون بودند. یک روز صبح مامان گنجشکه چشمهاش رو با صدای ترق ترق شکستن تخم ها باز کرد. بله وقت بیرون اومدن جوجه ها بود و جوجه ها تمام تلاششون رو می کردند که از پوسته سفت تخم بیرون بیان! طولی نکشید که چهار تا کله کوچولو با نوک های طلایی از توی تخم ها بیرون اومد. جوجه ها گرسنه بودند و با دهان باز جیک جیک می کردند. مامان گنجشکه سریع پرواز کرد تا برای جوجه ها غذا بیاره .. از اون روز به بعد هر روز مامان گنجشکه همین کار رو می کرد و به دوردست ها پرواز می کرد تا برای چهار تا جوجه اش غذا بیاره. روز به روز جوجه ها بزرگتر و قوی تر می شدند و خودشون رو برای پرواز آماده می کردند. جوجه آخری که اسمش میکی بود از همه دیرتر از تخم بیرون اومده بود و از همه کوچیکتر بود. یکی از روزها جوجه اولی که زودتر از بقیه جوجه ها از تخم بیرون اومده بود و کمی از بقیه بزرگتر بود رو کرد به مامان گنجشکه و گفت:” مامان من میخوام مثل شما پرواز کنم .. میشه امتحان کنم؟” مامان گنجشکه گفت:” بله که می تونی، این کاریه که همه پرندگان باید انجامش بدن!” @kodakane
👧🏻دختری که دوست داشت گنجشک باشه👧🏻 یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است. باخوشحالی به آسمان پرید و پرواز کرد، او از اینکه گنجشک شده خیلی خوشحال بود، تا اینکه خسته وگرسنه شد و روی شاخه درختی که پراز گنجشک بود نشست. گنجشکی کنار او آمد وگفت: چیه بچه جون اینجا چی میخوای؟ عسل گفت: من خسته و گرسنه ام. گنجشک قاه قاه خندید وگفت: تو یک گنجشکی و خودت باید برای خودت جا و غذا پیدا کنی. الان هم از اینجا برو چون باید از قبل جا میگرفتی ! عسل شروع به گریه کرد، درهمین موقع دستی او را تکان داد. مادرش بود ! بله بچه ها، عسل کنار باغچه خوابش برده بود وخواب دیده بود. او فهمید که هر آرزویی مشکلات خودش را دارد وهیچ وقت نمی توان بی گدار به آب زد. @kodakane