#داستان_کودکانه
🦉یک هدهد و صد جغد
روزی روزگاری هدهد دانا در یک دشت بزرگ پرواز می کرد. او خبر مهمی از پشت کوه های بلند آورده بود و باید هر چه زودتر خبر مهم را به مردم شهر می رساند.
او تمام روز را پرواز کرد. وقتی حسابی خسته شد، روی شاخه های یک درخت پیر و بزرگ نشست تا استراحت کند. هوا کم کم داشت تاریک می شد. چند جغد سرهایشان را از سوراخ های درخت بیرون آوردند. یکی از آنها از هدهد پرسید: دشمن ما رفت؟ راحت شدیم؟
هدهد با لبخند گفت: هیچ کس اینجا نیست. نگران نباشید.
جغدها یکی یکی از لانه هایشان بیرون آمدند. آنها با خوشحالی دور هم جمع شدند و به هدهد گفتند: تو هم امشب پیش ما بمان.
هدهد گفت: خیلی کار دارم ولی حسابی خسته ام.
آنها یک لانه بزرگ به هدهد دادند گفتند: برو کمی استراحت کن. پیرترین جغد گفت: ما تمام شب بیداریم. هر وقت خواستی به جمع ما بیا تا دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پرندهی خبر رسان حتما حرف های زیادی برای گفتن دارد.
هدهد تا نزدیکی سحر خوابید. جغدها به شکار رفتند و مقداری غذا جمع کردند. به همه جا سر زدند و کارهایشان را انجام دادند.
هدهد از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد. مقداری دانه خورد و نمازش را خواند. او کم کم برای ادامه سفرش آماده شد.
جغدها دور او جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند. یکی از جغدها گفت: اگر دوست داشته باشی می توانی اینجا بمانی. هم لانه اضافه داریم هم غذا زیاد است.
هدهد گفت: کارهای مهمی دارم. کارهایی که از خوردن و خوابیدن مهم تر است.
جغد پیر گفت: حتما خیلی خیلی مهم است که حتی موقع آمدن دشمن هم به پرواز و سفرت ادامه می دهی.
هدهد گفت: دشمن؟ کدام دشمن؟ من که کسی را ندیدم.
جغد پیر گفت: چطور دشمن به آن بزرگی و بی رحمی را ندیدی؟ او نه فقط با جغدها که با همه دشمن است.
هدهد سری تکان داد و به دور تا دورش نگاه کرد.
جغد دیگری گفت: همان خورشید اذیت کن را می گوید. همان کسی که همه جا را تاریک کرده است.
هدهد با تعجب گفت: تاریک؟ خورشید همه جا را تاریک کرده است؟ خورشید که همه جا را روشن می کند و به همه کمک می کند.
جغدی جلوتر آمد و گفت: موقعی که پرواز می کردی سرت به جایی خورده یا دیوانه شده ای؟ خورشید همه را اذیت می کند با آن نور بد و زیادش. وقتی خورشید باشد ما هیج جا را نمی بینیم.
هدهد لبخند زد و گفت: مشکل از چشم های شماست نه نور خورشید. شما آن قدر در تاریکی مانده اید که چشم هایتان روزها کور می شود. اگر تلاش کنید چشم هایتان درست می شود.
جغدی از شاخه بالایی درخت گفت: وقتی خورشید ظالم باشد، آن قدر همه جا گرم می شود که مجبوریم همه اش داخل لانه بمانیم.
هدهد گفت: اگر گرمای خورشید نباشد نه درخت ها رشد می کنند که لانه بسازید و نه گیاهی رشد می کند. آن وقت همه حیوانات می میرند. شما هم از گرسنگی می میرید.
جغدها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: این پرنده دارد از دشمن ما طرفداری می کند. ما نمی توانیم اجازه بدهیم کسی از خورشید حمایت بکند.
جغد پیر جلو آمد و گفت: یا تو هم مثل ما از خورشید متنفر می شوی و به او حرف های بد می زنی یا وقتی هوا روشن شد، تو را جلوی خورشید می اندازیم تا تو را نابود کند.
هدهد به جغدهای دیگر نگاه کرد. چند تا جغد جلو آمدند و چند بار پشت سر هم به او نوک زدند.
هدهد با صدای بلند گفت: هر کسی برود دنبال راه خودش. من دیگر کنار دشمنان خورشید نمی نشینم شما هم دیگر با دوستان خورشید، دوستی نکنید.
خورشید از پشت کوه های بلند طلوع کرد. جغد ها به داخل لانه هایشان فرار کردند. هدهد بال هایش را باز کرد و پرواز کرد.
🌸نویسنده : حسین مجاهد
@kodakane
#تربیتی
يكی از بزرگترين اشتباهات پدر و مادر اين است به فرزندشان اجازه دهند طرف يكی از والدين خود را بگيرد، ميان والدين خود پادر ميانی كند، يا نقش دوست، مشاور، يا مادری را به عهده بگيرد.
پدر و مادر بايد به فرزندشان اين پيام را بدهند كه «من ميتوانم از خودم مراقبت كنم.» تو نبايد طرف من يا پدرت را بگيری و در اختلافات ما دخالت كنی.
هرگز نباید بدی همسر خود را به فرزندتان بگویید چون که فرزند شما از نظر امنیت روانی آسیب میبیند.
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊آشنایی با پرندگان
@kodakane
#داستان_کودکانه
دوستی شیر و شغال
🦁🌲در یک جنگل بزرگ شیر و شغالی زندگی می کردند که با هم دوستان صمیمی بودند. شیر پادشاه جنگل بود و شغال وزیرش. همه ی حیوونای جنگل شیر را دوست داشتند و از وجودش راضی بودند اما شغال همیشه به فکر کشتن شیر بود تا خودش پادشاه جنگل بشه.
🦁🌲یک روز شغال نقشه ای کشید. شیر هر روز نزدیک های ظهر عادت داشت کنار رودخانه بره و از آن آب بخوره. شغال تصمیم گرفت توری را در آن جا پنهان کنه تا هر وقت شیر برای نوشیدن آب به اونجا می ره توش گیر بیفته و بعد اون تور را به داخل رودخانه بندازه و خودش پادشاه جنگل بشه. شغال بدجنس از فکر پلیدش خنده اش گرفت و به خودش افتخار کرد.
🦁🌲روز بعد شیر برای نوشیدن آب به کنار رودخانه رفت و در تور شغال گیر افتاد. شغال که خودش را پشت درختی پنهان کرده بود از مخفیگاهش بیرون آمد. شیر با دیدن شغال خوشحال شد و از او کمک خواست و گفت: لطفاً منو از این تور بیرون بیار.
شغال با صدای بلند خندید و گفت: از این به بعد من پادشاه جنگل هستم.
🦁🌲بعد شغال با بی رحمی شیر را توی رودخانه انداخت و به همه ی حیوونای جنگل اعلام کرد شمرده و از این به بعد من پادشاه جنگلم.
🦁🌲شغال با همه ی حیوونا رفتار بدی می کرد و آن ها را مورد رنج و عذاب قرار می داد. بعضی از حیوونا از بی رحمی های شغال خسته شدند و از جنگل فرار کردند.
🦁🌲بعد از چند هفته یک شیر از باغ وحش فرار کرد و به جنگل آمد. شیر متوجه ی یک خرس غمگین شد. ازش پرسید: چرا شما اینقدرغمگینی؟
خرس گفت: شغال، شیر شاه ما رو کشته و حالا خودش توی جنگل فرمانروایی می کنه. اون خیلی بی رحمه و خیلی از حیوونا به خاطر رفتارای اون جنگل رو ترک کردند.
🦁🌲وقتی شیر این حرف ها رو در مورد شغال شنید، خیلی ناراحت و خشمگین شد. از خرس آدرس شغال رو گرفت و به سمت خونه ی شغال رفت. شغال سعی کرد فرار کنه ولی موفق نشد.و شیر اونو به زندان انداخت. از اون به بعد همه ی حیوونای جنگل شیر را پادشاه خود می دونستند و همه از اون راضی بودند.
🦁🌲از اون زمان به بعد دیگر هیچ شیری با هیچ شغالی دوست نشد...
@kodakane