@kodaknojavan 🌿🌹
#قصه_متنی
قصه زیبای #گردنبند_گل_گلی🎗🎗🎗
🌹یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
💕خانم خرسه و آقاخرسه با دختر کوچولوی تپل مپلشان خرس گل گلی، توی یک خانه ی بزرگ زندگی می کردند.
💚 آنها خانواده ی شاد و مهربانی بودند. روزها همراه دخترشان یعنی خرس گل گلی به جنگل می رفتند و میوه های جنگلی جمع می کردند و به خانه می آوردند و برای زمستانشان انبار می کردند.
🌹دختر آنها همیشه یک پیراهن گلدار می پوشید، برای همین او را گل گلی صدا می زدند. یک روز خاله ی گل گلی به دیدنشان آمد. خانه ی خاله ی گل گلی نزدیک دریا بود.
🌸او هر روز کنار دریا می رفت و صدفهایی را که همراه موج ها به ساحل می ریخت، جمع می کرد و با آنها گردنبند و گوشواره و دستبندهای زیبایی درست می کرد.
💝 آن روز خاله خرسه یک گردنبند خیلی قشنگ به گل گلی هدیه کرد. گل گلی خیلی خوشحال شد. خاله اش را بوسید و از او تشکر کرد و گردنبند را به گردنش آویخت. او با پیراهن گلدار و گردنبند صدفی، از همیشه زیباتر شده بود.
🍭گل گلی هر روز جلوی آینه می ایستاد و گردنبندش را نگاه می کرد و از دیدنش لذت می برد.
❤️یک روز خانم و آقای خرس در خانه بودند و داشتند آش کدو می پختند. گل گلی اجازه گرفت تا از خانه بیرون برود و کمی بازی کند. بابا و مامانش هم اجازه دادند و گفتند تا آش آماده شود می تواند بیرون بماند و بازی کند.
🌼🌼گل گلی بیرون خانه مشغول لی لی کردن بود که چشمش به خرگوش سفید افتاد. خرگوش سفید به گل گلی سلام کرد و گفت: گل گلی جان، چه گردنبند قشنگی داری!خیلی بهت میاد!
😍گل گلی خندید و گفت: آره خیلی قشنگه!خاله ام این گردنبند را به من هدیه داده، خیلی دوستش دارم.
خرگوش سفید گفت: مبارکت باشه و جست و خیزکنان به سوی تپه دوید و از گل گلی دور شد.
🌺گل گلی مدتی بازی کرد تا این که مادرش او را صدا زد و گفت: گل گلی جان، آش حاضره بیا تو آش بخور. گل گلی با خوشحالی به خانه رفت.
🐨دستهایش را شست و سر میز نشست تا آش بخورد. مادر به دستهای او نگاه کرد تا ببیند تمیز شسته است یانه. اما نگاهش به گردن گل گلی افتاد و با تعجب پرسید: گردنبندت کجاست؟گل گلی دستش را به طرف گردنش برد و با ناراحتی گفت: نیست، نمی دونم چطور شده!
🌺مادرش گفت: برو بیرون روی زمین را نگاه کن شاید اونجا افتاده. گل گلی با عجله بیرون رفت. روی زمین را نگاه کرد اما چیزی ندید. به خانه برگشت و با ناراحتی سر میز نشست.
🐨خانم خرسه و اقاخرسه فهمیدند که او گردنبندش را پیدا نکرده. اما چیزی نگفتند و صبرکردند تا غذاخوردنشان تمام شد. آن وقت هرسه با هم برای پیداکردن گردنبند بیرون رفتند. اما هرچه گشتند، آن را پیدا نکردند.
💚هیچ کس نزدیک خانه ی آنها دیده نمی شد. ناگهان خرگوش سفید از تپه پایین آمد و به آنها نزدیک شد. به خانم و آقاخرسه سلام کرد و پرسید: چی شده؟دنبال چی می گردید؟
گل گلی گفت: گردنبندم گم شده، تو آن را ندیدی؟
خرگوش سفید گفت: نه ندیدم.
ادامه دارد..و
@kodaknojavan 🌿🌹