هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌼🍃لانه ی کبک🍃🌼
کبک نگاهی به ساعت بالی اش کرد، پرهایش را کش داد و گفت:«چقدر این سفر طولانی شد» و سریع تر از همیشه راه افتاد.
به لانه اش که رسید پر زد و جلو رفت، اما با دیدن یک خرگوش در لانه ی کوچکش چشمانش گرد شد، پرسید:«سلام، شما چرا توی لونه ی من نشستی؟ فکر کنم اشتباهی شده»
خرگوش، بی توجه گوش هایش را تکان داد و گفت:«سلام، هیچ اشتباهی نشده این جا لونه ی زیبای منه»
کبک اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«از لونه ی من بیا بیرون من فقط چند روز نبودم»
خرگوش دماغش را بالا کشید و گفت:«لطفا مزاحم نشو من خودم این جا رو پیدا کردم پس مال خودمه»
کبک کمی فکر کرد و گفت:«این طوری نمیشه باید یه نفر بی طرف بگه این لونه مال منه یا تو!»
خرگوش گفت:«موافقم اما چه کسی؟»
کبک بالش را تکاند و گفت:«من یه گربه میشناسم که مدتها کنار آدمها زندگی کرده و خیلی داناست شنیدم هر چه بگه درسته»
خرگوش جستی زد و از لانه بیرون پرید گفت:«باشه پیش گربه بریم»
خانه ی گربه نزدیکی برکه بود و گربه داشت کنار برکه استراحت می کرد.
کبک جلو رفت و آرام گفت:«سلام جناب گربه »
گربه سرش را بالا گرفت سلام کرد و گفت:«در خدمتم چیزی شده؟»
خرگوش جست زد و جلوتر از کبک ایستاد گفت:«بله این کبک میخواد لونه ی زیبای من رو ازم بگیره»
کبک کنار خرگوش ایستاد و گفت:«اون جا لونه ی من بود مدتی به سفر رفتم وقتی برگشتم خرگوش رو توی لونهم دیدم »
گربه آرام به کبک و خرگوش نزدیک شد و گفت:«با هم دوست باشید، دنیا ارزش دعوا نداره» و باز هم جلوتر رفت.
کبک بالی زد و گفت:«نه من لونهم رو میخوام»
خرگوش نزدیک تر رفت و گفت:«اون جا لونهی منه»
گربه که حسابی به آن ها نزدیک شده بود با خودش فکر کرد:«تا این دو نادون با هم بحث می کنن باید کار رو یکسره کنم»
پرید و کبک و خرگوش را اسیر کرد.
دوستان خوبم این داستان از کتاب کلیله و دمنه انتخاب و برای شما به زبان ساده بازنویسی شده امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
#قصه_متنی
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
🌈 زرافه و آهو کوچولو🌈
آهو کوچولوی با مادر وپدرش توی یک جنگل بزرگ و زیبا زندگی می کردند این اهو کوچولوی قصه ما خیلی با هوش وزرنگ و شیطون بود و خیلی هم دوست داشت بدونه که توی جنگل حیوانات چکار می کنند وچی می خورند.
به خاطر همین اهو کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا بره توی جنگل بگرده وببینه چه خبره مادر اهو کوچولو بهش گفت مواظب خودت باش و زیاد دور نشو اهو کوچولو گفت باشه مواظب هستم مامان جون.
اهو کوچولو شروع کرد به رفتن به داخل جنگل که اول یک خرگوش رو دید سلام کرد و گفت اقا خرگوش شما غذا چی می خورید خرگوش سلام کرد وگفت هویج و ریشه درخچه های که شیرین هستند رو می خورم خرگوش گفت: چطور مگه چرا این سوال رو می پرسی اهو کوچولو اهو کوچولو گفت می خوام بدونم غذا چی می خوری وبعد هم خداحافظی کرد از خرگوش وبه گردش خودش توی جنگل ادامه داد.
همین جوری که داشت می رفت طوطی رو دید که بالای درخت روی شاخه نشسته بود به طوطی سلام کرد وگفت شما غذا چی می خورین طوطی سلام کرد به اهو کوچولو وگفت ما میوه درختها و دانه ها رو می خوریم طوطی هم گفت چطور مگه چرا پرسیدی اهو کوچولو هم گفت که می خوام بدونم که حیوانات دیگه چی می خورند و خدا حافظی کرد و به راه خودش توی جنگل ادامه داد که به یک زرافه رسید و به زرافه سلام داد گفت شما غذا چی می خورین زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .اهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده اهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره واهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه
نتیجه: جلوی استعداد وشورو شوق کودکانه ی کودکان خود را به هیچ عنوان نگیرید وبا دقت به پیشرفت انها کمک کنید.
#قصه_متنی
🌼
🌈🌼
╲\╭┓
╭ 🌈🌼🆑 @childrin1
┗╯\╲
هدایت شده از دردونه (قصه،کارتون،لالایی)
قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن
🐵بلندترین نردبان دنیا🐵
♡قسمت اول♡
روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا، خسته و کوفته به لانه اش برمی گشت.
یکی از همین غروب ها وقتی ماه قشنگ و نورانی در آسمان میدرخشید، میمون بازیگوش که کنار پدر و مادرش نشسته بود و شام می خورد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «مادر، من ماه را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد بتوانم آن را توی دست هایم بگیرم.»
مادر و پدر خندیدند و مادر جواب داد: «ماه از ما خیلی دور است. خیلی هم بزرگ است. تو هیچ وقت نمی توانی آن را توی دست هایت بگیری.»
اما میمون بازیگوش، حرف مادرش را قبول نکرد. او تمام شب، خواب ماه نورانی را می دید که مثل توپی در دست های اوست و می تواند با آن بازی کند. فردای آن شب، میمون بازیگوش، صبح خیلی زود از خانه بیرون رفت. روی شاخه ها آن قدر تاب خورد و تاب خورد تا به خانه فیل خاکستری رسید.
فیل خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود و با خرطوم بلندش روی خودش آب میریخت تا سر و صورتش را بشوید با دیدن میمون بازیگوش پرسید: «چی شده میمون کوچولو! صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟
میمون بازیگوش جواب داد: «فیل خاکستری، تو قوی ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی.»
فیل خاکستری با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا ؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»
میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.»
با شنیدن این حرف، فیل خاکستری خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم. اما شاید زرافه قد بلند بتواند.»
میمون بازیگوش با عجله از فیل خاکستری خداحافظی کرد و دوباره روی شاخه ها و تاب خورد و تاب خورد تا به سمت دیگر جنگل رسید. جایی که زرافه قد بلند در آن زندگی می کرد.
زرافه مشغول صبحانه خوردن بود. او همان طور که از بلندترین شاخه های درخت ها، برگ های سبز و تازه را می خورد، پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»
میمون بازیگوش نفس نفس زنان جواب داد: «زرافه، توقد بلندترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی»
زرافه قد بلند با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟»
میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم»
با شنیدن این حرف، زرافه قد بلند خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید دارکوب بتواند.» میمون باعجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد.
نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود. میمون کوچولو با خستگی روی شاخه های درخت ها تاب خورد و تاب خورد تا به درختی رسید که دارکوب روی آن لانه داشت. دارکوب ناهارش را خورده بود و توی لانه اش خوابیده بود. وقتی سر و صدای میمون کوچولو را شنید، سرش را از لانه بیرون آورد و پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟»
ادامه دارد...
#قصه_متنی
💕
🐵💕
╲\╭┓
╭ 🐵💕 🆑 @childrin1
┗╯\╲