تنها دغدغه ذهنی این روزای من اینه که وقتی من اونا رو دوس دارم ؛ اونا هم همچین حسی نسبت به من دارن؟
شدیدا نیازمند اینم که یکی بیاد دوتا شونم
رو بگیره ، ذول بزنِ تو چشام و بگه " مطمئنم
میتونی انجامش بدی "
چرا هیچ کس هنر رو رشته حساب نمیکنه؟
[برای لجبازی با تو دوست عزیز هم که شده
میرم رشتهی هنر]
روزی که من بتونم کاری کنم که خونوادم ذره ای
منو درک کنن، اون روز روزِ خوشبختیه منه
هیچ اتفاقی فراموش نمیشه ؛ بالاخره یه روز، تو
یه خیابون، یا وسط ی آهنگ، یا موقع خوندن ی
کتاب، یا دیدن ی فیلم، یهو همه چیز یادت میاد
هی تویی که کل روز با دوستات میگردی و تازه زنگ
آخر یادت به من میفته ؛ تو بویی از رفاقت نبردی
بسه، بسه، بسه
خسته شدم از اینکه هر کیو که دوس دارم وقتی
سر بحث باز میشه هر چی تصور ازش داشتم رو
خراب میکنه
[خسته شدم از اینکه هر روز تو این مسیر تنها و
تنها تر میشم]
کلبه چوبی؛
_
به عنوان کسی که برای صدمین بار اینو دیده
باید بگم حیف این صدا که نسیب تو شد
[اعصابم خرده]