#فرشته_آسمانی
#همسر شهید بابایی: بعد از این که رفتیم دزفول، عباس کم کم در #گوشم حرفهایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. میگفت آدم مگر روی زمین نمیتواند بنشیند، حتماً مبل میخواهد؟ آدم مگر حتماً باید توی #لیوان کریستال آب بخورد. میرفت و میآمد و از این حرفها به من میزد. در آن سن و سال #طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم.
ولی داشتم چیزی #بزرگتر را تجربه میکردم؛ زندگی با آدمی که به او #علاقه داشتم. آخر سر برگشتم گفتم: «منظورت چیست؟ میخواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟» چیزی نگفت. گفتم: «تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است. حال میخواهد این #عشق توی روستا باشد یا توی شهر. روی مبل باشد یا روی گلیم.» گفت: «راست میگویی؟» راست میگفتم.
... سرتیپ که شد آمد به من گفت: «این موتورخانهی #اسلحهخانهی پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است. موافقی برویم آنجا؟» که #موافق بودم. آخر کار، به همان سادگی زندگی که در روستاهای دزفول دیده بودم برگشته بودیم و خوشحال بودم. با او #میتوانستم روی زمین #خالی هم سر کنم.
@banoyeenghelabi