#عطر_سیب 🌸
💞برای خرید #عقد برای آقاجواد #ساعت خریدم.
بعد از چند روز دیدم ساعت دستشون نیست.
پرسیدم چرا ساعت را دستت #نبستی؟
گفت: راستش رو بگم #ناراحت نمی شی؟!
گفت:
توی #قنوت_نماز نگاهم به ساعت
می افتاد
و فکرم می اومد پیش تو...
...می دونی که باید اول #خدا باشه بعد #خانواده..
#شهید_جواد_محمدی
@kolbemehrr
#عطر_سیب
همسر #شهید_داریوش_رضایینژاد نقل میکنن که
همیشه ایشون به من سفارش میکرد که مهم نیست آرمیتا دکتر یا مهندس بشه مهم اینه که #انسان باشه.
وقتی #انسان باشی وجودت نعمت و #آرامشه برای اطرافیان و دوستان و ... سعی کنیم بچه هامونو انسان بار بیاریم اگه #علامهی دهر هم بشه ولی بویی از #انسانیت نبرده باشه پشیزی ارزش نداره.
@kolbehmehrr
#عطر_سیب
دیر به دیر #خونه میومد اما وقتی پاش به خونه میرسید بگو بخند ما #شروع می شد .
#خونمون کوچیک بود اما گاهی اوقات #صدامون طبقه بالا میرفت
یه روز #همسایه پایینیمون گفت :به خدا آنقدر دلم میخواد یه روز که آقا #مهدی میاد خونه لای در باز باشه من ببینم شما دوتا زن و#شوهر بهم چی میگید که #اینقدر میخندید؟!
شهید دکتر سید محمدحسینی بهشتی
@kolbehemehrr
#عطر_سیب
شهیده فاطمه اسدی
فردی که برای جان خودش را برای خانوادش به خطر انداخت و تا آخرین لحظه از همسر خودش دفاع کرد ....
@kolbehmehrr
#عطر_سیب
آرمان خواهی انسان
مستلزم #صبر بر رنج هاست
پس برادر خوبم
برای جانبازی در راه آرمان ها
یاد بگیر که
در این #سیاره_رنج
صبورترین انسان ها باشی...
شهید آسید مرتضی آوینی
@kolbehmehrr
#عطر_سیب
.
بابام همیشه میگفت...
"تا جایی که بتونم...
شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم...
دیپلمو که گرفتید...
اگه خواستگار خوبی اومد...❣
نباید بهونه بیارید...
بعد ازدواج...
اگه شوهرتون راضی بود...
ادامه تحصیل بدید..."
مامانم هر از گاهی...
از زندگی ائمه(ع)برامون میگفت...
تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم...
به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود...
اگه خاستگاری هم میومد...🌹
ندیده و نشناخته ردش میکردم و میگفتم...
میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم...
همون روزا بود...
که آقا مهدی به خونهمون رفت و آمد میکرد...
خیلی سر به زیر و آقا بود...
فصل امتحانات نهایی بود...
تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و...
آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد...
سریع چادر گلدارمو سر کردم...
رفتم جلو در و سلام دادم...
آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم...
سرشو انداخت پایین و...
با همون شرم و حیای همیشگیش...❤
جواب سلاممو داد...
نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت...
«امتحان دارین طاهره خانوم...؟»
نمیدونم چرا خشکم زده بود...
الان که یاد اون روز میفتم،خندم میگیره...🙂
با مِن و مِن کردن گفتم...
"بله امتحان زبان..."
واسم آرزوی موفقیت کرد...❤
هنوز حرفاش تموم نشده بود...
که دویدم داخل خونه...
یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود...
وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه...
که یهو دیدم با لباس سربازی دم دره...
تازه اومده بود مرخصی...
مثه همیشه...
با همون حیا و نجابتش...🌸
سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار...
تو مسیر مدام به این فکر میکردم...
که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله...
البته خودمو اینطور قانع میکردم...
که آقا مهدی دوست داداشمه...
واسه همینم هست که میاد خونهمون...
کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من...💕
تو خونواده شنیده شد...
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مهدی_خراسانی
@kolbemehrr
•<💌>
#عطر_سیب
.
.
💕•| سه ماه پس از شروع زندگی مشترکمان، آقامهدی تولدشان را در سوریه بودند.
🛫•| ایشان کارهای اعزام من را انجام دادند و من هم به سوریه رفتم.
🎂•| در مدتی که آنجا بودم برایشان تولد گرفتم و فکر میکنم این خاطره یکی از بهترین خاطرههای من از تولد آقامهدی است.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مهدی_بختیاری
@kolbemehrr