#همسفرانه
چند نکته مهم #همسرداری موفق
✴️ اجازه دهید #متوجه شود چقدر وجودش برای شما #اهمیت دارد.
✴️ حتی اگر با شما #مخالفت می کند، باز هم به #صحبت های او گوش دهید.
✴️ از او #تقاضای کمک کنید.
✴️ به او بگویید که او را #دوست دارید و به وجودش #افتخار می کنید.
✴️ بگذارید برای خود #سرگرمی داشته باشد
✴️ به او #اعتماد داشته باشید.
✴️ وقتی با هم #بیرون می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید.
✴️ بر روی #اعمال خوب او متمرکز شوید.
✴️ به #علایق او احترام بگذارید.
✴️ وقتی به #منزل برمی گردد، خوشحال باشید.
@kolbemehrr
#همسرانه
#زندگی_بهتر یعنی:
👈هر وقت #همسرت از مشڪلات صحبت ڪرد
👈توخیلی قشنگ به #حرفاش گوش ڪنی
👈 و#دلداریش بدی
❗️نه اینڪه #فڪرڪنی
"لیاقت"نداره باهاش #صحبت ڪنی
و بگی ای بابا،ول ڪن بازم #شروع ڪردی
@kolbemehrr
#صباحکمحسینی✨
❲نَشوَدصُـبحاگَرعَرضِاِرادَتنَكُنَم
نامِزيبــٰاىِتورٰاصُُبحتِلاوَتنَكُنَم..
#همسفرانه
🎀صمیمیت با #همسر، بدون صرف هزینه!
🎀 به #همسرتان نشان دهید که برای شما اهمیت دارد و اولویت اول #زندگی شماست:
🎀همسر شما نیاز دارد که بداند برای شما اهمیت دارد و حتی #اولویت اول زندگی شماست. اگر بتوانید چنین حسی به #همسرتان بدهید، گام بزرگی برای رسیدن به #صمیمیت در زندگی زناشوییتان برداشتهاید.
🎀بنابراین سعی کنید همواره از #همسرتان حمایت کنید، در برابر دیگران از وی تعریف کرده و #هوایش را داشته باشید.
🎀تلاشهای وی را هرچند از نظر شما #کوچک و ناکافی باشد، حتما ببینید. اجازه دهید #حرفهایش را بشنوید و #همدلی کنید.
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهمیّت نیاز زن و شوهر به رابطه
🔰 #استاد_ماندگاری
#همسرانه
❣ براي يک بانو...
❤️سرسنگین باش ولی #قهر نکن. سعی کنین قهر کردن رو از #زندگیتون حذف کنین چون با قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه.
❤️وقتی ناراحت می شین یکم سر #سنگین تر باشین، کمتر بخندین ولی قهر و #لجبازی نکنین.
❤️اینجوری اولاً راه #آشتی و ناز کشی رو برای شوهرتون بازتر میذارین و دوما مشکل #سریعتر حل میشه.
❤️البته به شرطی که برای سر سنگینی و اخم تون #ارزش قائل باشن و این سر سنگینی تو چهره تون مشخص بشه.
❤️معمولا خانمهایی که همیشه #شاد هستن این سرسنگینی زودتر تو #چهره شون مشخص میشه
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از عوامل مهم آرامش و خوش بودن در زندگی
🔴 #استاد_عالی
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هفتم
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد...
مهدی راست می گفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار میکردم!
به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم....
مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد...
به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!!
با حالتی که بیشتر شبیه تاسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟!
متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه!
گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟
با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی!
تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!!
یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم...
بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه!
فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود!
بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من!
رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم....
با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه...
احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم...
حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود...
زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد...
برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه ام کرد....
آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود...
سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی!
تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده.....
بالاخره رسیدیم...
محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم...
از کاشی کاری هاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود...
حجره هایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم....
توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه ایی که عمامه ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد...
مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید...
هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگه ای که چهره اش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلا به قیافه اش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی بینیمت!
خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده!
بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور....
کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه!
دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟
کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی!
چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!
بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام...
هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می گرفتن و حسابی حال و احوال گرم...
شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی گفت چکاره است!؟
ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام...
تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم!
اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن!
چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله!
بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون!
من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن!
این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه!
به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم...
داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود...
سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل...
برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت!
متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود!
کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد!
نه میدونستم قضیه چیه!
نه می تونستم از خودم دفاع کنم!
از سرعت و شدت ضرباتی که می خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون!
اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
با خودم داشتم می گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده!
اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش!
اینم از کتک کاری امروزمون با اینها...
وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت!
همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود!
توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم...
سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد...
تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچه ها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش بینی نشده باشید...
من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم...
سید که دستش به هیچ کدوم از بچه هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود...
دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت...
مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می انداخت!
اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!!
برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند...
و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصا اینکه ده دقیقه ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد!
خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ی سرش مثل پسته ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخطبع طلبه ها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم....
با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ...
بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت....
با راهنمایی ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسما وارد حوزه شدم...
روز اولی که داخل حجره ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم!
ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من!
اینکه قرار بود باهاش هم حجره ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگد هایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئنا حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه های پایه ی یک، مثل من میداد...
ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!)
حجم درس ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه...
نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره!
اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن می کنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی...
طی این مدت بعضی بچه ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن...
بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردن و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم!
همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه!
اینقدر بی هدف و بی انگیزه!
هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود!
یه دسته ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
انـــسان #بـــــزرگ نمیشود
جـــــز به وسیلهی فڪرش.
#شـــــــــــریف نمـــــیشود
جــــز به واسطهی رفتارش.
قابل #احـــــترام نمیگــردد
جـز به سبب اعمال نیڪش.
👌تقدیم به ڪسانی ڪه↶↶
شایــــــــستهی احــــــــــترامـند.
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
@kolbemehrr
#آفتاب_زندگی
✅یک جا مرد #کوتاه بیاید یک جا زن
✍ این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا #تبعیت کند؛ نخیر.
چنین چیزی نه در #اسلام داریم و نه در #شرع.
یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا،
بگوییم که #زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است.
بالاخره دوتا شریک و دوتا #رفیق هستید.
یک جا مرد #کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید.
یکی این جا از #سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر #زندگی کنید.
#مقام_معظم_رهبری
•┈••✾🍃💞🍃✾••┈•
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 پذیرفتن ریاست مرد بر خانه
🔴 #استاد_عباسی
❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️
#همسرانه
به عقاید#همسرتان احترام بگذارید
💓تصور کنید نظر #همسرتان را جویا میشوید اما وقتی او #اظهار نظر میکند، طرزفکرش را به باد #انتقاد میگیرید. این کار شما باعث #سکوتش میشود و دفعهی بعد که نظرش را جویا شوید، آنچه در سر دارد را به شما نخواهد گفت. به نظرات و #پیشنهادهایش فکر کنید و بگذارید بداند واقعا برایتان #مهم است تا احساس باارزش بودن بکند. به افکارش #نخندید و اجازه دهید با #خیال راحت پیش شما حرف بزند.
@kolbemehrr
🌸محبت
🔺 چیزی که بیشتر از همه کانون خانواده را گرم و مستحکم نگه میدارد محبت است.
➡️ ۱۳۸۱/۲/۱۰
🌱 @Khamenei_Reyhaneh
@kolbemehrr
.
نسیمِ صبح مگر میوزد
ز جانبِ دوست؟
که مهربانیاش از
جنسِ مهربانیِ اوست
فضای سینه
میانبارم از هوای سحر
مگر نه هرچه که از دوست
میرسد نیکوست؟!
🍁🍂🍁🍂🍁
.
#حدیث_دل
"درد" دل #آدمی را بیدار میکند.
روح را #صفا می دهد.
غرور و #خودخواهی را نابود میکند.
#نخوت و فراموشی را از بین میبرد.
انسان را #متوجه وجود خود میکند.
خدایا اگر این است #خاصیت درد، این شب ها مرا #دردی ده تا به خود آیم.
#شهید_مصطفی_چمران
♥️➣ @kolbemehrr
4_5953758999441574866.mp3
4.81M
🎙 پیغام آیتالله قاضی به شخصی که دلی را شکسته بود!
🔴 #استاد_عالی
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
#همسرانه
#پرخاشگری و بیان #واژه های زشت توسط زنان باعث میشود که #لطافت زنانگی ازبین برود
باید بدونین که #اخلاق مردانه برای زن اصلا زیبا و خوشایند نیست و باعث #سردی_جنسی می گرد
❤️ @kolbemehrr
#بهشت_مادری
با #فرزندتان صحبت کنید❗️
صحبت کردن با #کودکان به او کمک
می کند که سخن گفتن و #مهارت های
اجتماعی را یاد بگیرد
این کار باعث می شود که #اعتماد
به نفس کودک #افزایش یابد.
🍃❤️@kolbemehrr
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
هفت کلید طلایی #آرامش در ارتباطات
1⃣قضاوت دیگران تاثیری بر #زندگی من ندارد.
2⃣مردم #وظیفه ندارند مرا درک کنند.
3⃣من مسول اصلاح یا #تربیت کردن دیگران نیستم.
4⃣ازکسی در برابر #لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این #لطف را در حق او نمیکنم.
5⃣کسانی که #رفتارناجوانمرادنه با من داشته اند توسط #کاینات مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم.
6⃣دنیا #سخاوتمند تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا #تنگ کند.
7⃣ملاک من #رفتارشرافتمدانه و انسانی است نه مقابله به مثل
@kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سبک_زندگی_اسلامی
جوونای زیادی بودن که به همهی #آداب و رسوم شهرشون پایبندی نشون دادن، اما لزوما تو زندگی مشترک حس #خوشبختی رو تجربه نکردن و اسیر دادگاههای خانواده شدن...
جوونای زیادی هم مثل همین #زوج کرمانی هستن که پایبند عرفهای غلط شهرشون نشدن، اما طعم شیرینی #زندگی متاهلی رو چشیدن و پا به پای هم #آروم آروم رشد کردن.
@kolbemehrr