eitaa logo
🌹𝑲𝒐𝒍𝒃𝒆𝒎𝒆𝒉𝒓 | کلبه مهر 🌹
145 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
948 ویدیو
27 فایل
♡ ♡ روح محیط خانه عبارتست از خانواده ،باید به این اهمیت داد باید در این تامل وتدبر نمود. ♡ ‌♡ 🌹صفحه اینستاگرام instagram.com/kolbehmehrr 🌹 تلگرام https://t.me/kolbehmehrr 🌹ارتباط با آدمین @sahba125
مشاهده در ایتا
دانلود
چند نکته مهم موفق ✴️ اجازه دهید شود چقدر وجودش برای شما دارد. ✴️ حتی اگر با شما می کند، باز هم به های او گوش دهید. ✴️ از او کمک کنید. ✴️ به او بگویید که او را دارید و به وجودش می کنید. ✴️ بگذارید برای خود داشته باشد ✴️ به او داشته باشید. ✴️ وقتی با هم می روید، درباره مشکلات صحبت نکنید. ✴️ بر روی خوب او متمرکز شوید. ✴️ به او احترام بگذارید. ✴️ وقتی به برمی گردد، خوشحال باشید. @kolbemehrr
یعنی: 👈هر وقت از مشڪلات صحبت ڪرد 👈توخیلی قشنگ به گوش ڪنی 👈 و بدی ❗️نه اینڪه "لیاقت"نداره باهاش ڪنی و بگی ای بابا،ول ڪن بازم ڪردی @kolbemehrr
✨ ❲نَشوَدصُـبح‌اگَرعَرضِ‌اِرادَت‌نَكُنَم نامِ‌زيبــٰاىِ‌تورٰا‌صُُبح‌تِلاوَت‌نَكُنَم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎀صمیمیت با ، بدون صرف هزینه! 🎀 به نشان دهید که برای شما اهمیت دارد و اولویت اول شماست: 🎀همسر شما نیاز دارد که بداند برای شما اهمیت دارد و حتی اول زندگی شماست. اگر بتوانید چنین حسی به بدهید، گام بزرگی برای رسیدن به در زندگی زناشویی‌تان برداشته‌اید. 🎀بنابراین سعی کنید همواره از حمایت کنید، در برابر دیگران از وی تعریف کرده و را داشته باشید. 🎀تلاش‌های وی را هرچند از نظر شما و ناکافی باشد، حتما ببینید. اجازه دهید را بشنوید و کنید. @kolbemehrr
❣ براي يک بانو... ❤️سرسنگین باش ولی نکن. سعی کنین قهر کردن رو از حذف کنین چون با قهر کردن فاصله ها بیشتر میشه. ❤️وقتی ناراحت می شین یکم سر تر باشین، کمتر بخندین ولی قهر و نکنین. ❤️اینجوری اولاً راه و ناز کشی رو برای شوهرتون بازتر میذارین و دوما مشکل حل میشه. ❤️البته به شرطی که برای سر سنگینی و اخم تون قائل باشن و این سر سنگینی تو چهره تون مشخص بشه. ❤️معمولا خانمهایی که همیشه هستن این سرسنگینی زودتر تو شون مشخص می‌شه @kolbemehrr
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد... مهدی راست می گفت باید خیلی روی اخلاق خودم کار میکردم! به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم.... مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد‌... به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدر دانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!! با حالتی که بیشتر شبیه تاسف بود گفت: آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟! متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه! گفتم: چرا بابا مگه من چکار کردم!؟ با حرص گفت: خودت رو توی آیینه دیدی! تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم: آهان!!! یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم... بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت: خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه! فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود! بهر حال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من! رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم.... با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه... احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عج) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم.‌‌‌.. حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود... زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد... برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه ام کرد.... آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود... سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی! تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده..... بالاخره رسیدیم... محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم..‌. از کاشی کاری هاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود... حجره هایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم.... توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه ایی که عمامه ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد... مهدی در حالی که دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت: مرتضی جان، آقا سید هادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید... هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگه ای که چهره اش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلا به قیافه اش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت: به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی بینیمت! خیلی برام عجیب بود چرا سید هادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده! بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده:
دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ! رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!! ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: نه دیگه! دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد! سید هادی ادامه داد: پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر! احساس کردم داره بهش طعنه میزنه! نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با افکارم حسابی کار کنم! ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت: مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما! با این حرف مهدی، حاج آقا منصور در حالی که کم کم قدم هاش از ما فاصله می‌گرفت گفت: خلاصه حاجی ما ارادتمندیم و از ما دور شد.... سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت: خوب آقا مهدی چکار داری؟ کمکی از دستم بر میاد؟ مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت: حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم... سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت: به به بسلامتی! چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی! بعد هم همراهمون شد تا اتمام کارهای ثبت نام... هر کسی مهدی رو میدید کلی تحویلمون می گرفتن و حسابی حال و احوال گرم... شیخ مهدی هیچ وقت درست نمی گفت چکاره است!؟ ولی من از رفتار افراد باهاش کاملا احساس میکردم شخص مهمیه! توی دلم کلی خوشحال بودم و احساس خوبی داشتم که با حاج آقا مهدی اومدم ثبت نام... تا لحظه ی آخر که می خواستیم بیایم بیرون که تاریخ مصاحبه رو گفتن، یکدفعه دلهره و استرس گرفتم نکنه توی مصاحبه خراب کنم! اینقدر نگرانیم مشهود بود که سید هادی با لبخند گفت: نترس اخوی بخدا کاری بهت ندارن! چند تا سوال تخصصی می پرسن دیگه حله! بعد هم رفتن توی فاز خاطرات زمان ثبت نام خودشون و مصاحبه هاشون! من که از حرفهاشون چیزی سر در نیاوردم ولی دو تایی حسابی خندیدن! این حالتشون باعث شد منم کمی از نگرانیم کاسته بشه! به پیشنهاد سید هادی قرار شد بریم داخل حجره ها سری بزنیم تا من هم بیشتر با فضا آشنا بشم... داخل حجره ی سید هادی که شدیم چند تا دمپایی جلوی در ورودی بود... سید کلی یا الله یا الله گفت و بعد رفتیم داخل... برام جالب بود کاملا مشخص بود داخل حجره همه آقا هستن پس برای چی این همه سید هادی یا الله یاالله می گفت! متعجب از رفتارهای سید هادی ، هنوز چند قدم بیشتر داخل حجره برنداشته بودیم که چشمتون روز بد نبینه با صحنه ای رو به رو شدیم که خارج از انتظار من بود! کمتر از چند ثانیه جلوی چشمهام تاریک شد و مثل گلوله و فشنگ از هر طرف مشت و لگد بود که نثارمون میشد! نه میدونستم قضیه چیه! نه می تونستم از خودم دفاع کنم! از سرعت و شدت ضرباتی که می خوردیم معلوم بود چهار و پنج نفری هستن که ریختن سرمون! اما واقعا برای چی!؟ ما که کاری نکرده بودیم؟! ادامه دارد.... نویسنده:
با خودم داشتم می گفتم: خدایا حالا ما یه چیزی گفتیم کتک خوردن برامون توی این راه چیزی نیست ولی بابا خوش انصاف از دیروز که قرار شده بیام حوزه کتک کاری شروع شده! اون از زد و خورد دیروزمون با یه مشت اراذل و اوباش! اینم از کتک کاری امروزمون با اینها.‌.. وسط حرف زدن با خدا بودم و مشت و لگد خوردن که یکدفعه ورق برگشت! همه جا ساکت شد و دیگه خبری از ضربات سنگین نبود! توی دلم گفتم هنوز پام به حوزه نرسیده مستجاب الدعوه شدم... سید هادی پتویی که انداخته بودن رومون رو کنار زد... تا به حالت عادی برگشتیم هیچ کس داخل حجره نبود! بدون اینکه لحظه ای تامل کنه از در حجره رفت بیرون و بلند گفت: بچه ها مهمون همراهم بود! مگه اینکه دستم بهتون نرسه منتظر حوادث پیش بینی نشده باشید... من و شیخ مهدی که به معنی واقعی کلمه متلاشی بودیم، مشغول جمع و جور کردن خودمون شدیم... سید که دستش به هیچ کدوم از بچه هاشون نرسیده بود اومد داخل و با خنده گفت: شرمنده رفقا حقیقتا این جشن پتو جبران کار دیشب من بود... دیگه ببخشید پاتکش شما رو هم هدف گرفت... مفهوم جشن!!!! با اون همه کتک و ضربه برام تناقض داشت و بیشتر من رو یاد دعواهامون با دوستان می انداخت! اما وقتی سید هادی تعریف کرد که شب گذشته چه بلای عظیمی سر بچه هاشون آورده تازه متوجه عمق ضربات وارده شدم!!! برای من این شروع طوفانی همیشه یادم موند... و حقیقتا از این همه کتک که خورده بودم احساس ناراحتی نکردم خصوصا اینکه ده دقیقه ای از این ماجرا گذشته بود که همون چهار و پنج نفر هر کدوم با یه نوع خوراکی وارد حجره شدن و گویا فهمیده بودند همراه سید هادی ما هم بودیم و برای جبران، هر کسی سوغات شهر خودش رو آورده بود و تعارف میکرد همه چی آروم بود تا اینکه یکیشون پسته و بادام و فندق آورد و به چشم بر هم زدنی شرایط تغییر کرد! خدا نصیب نکنه چنان با ذکر وسابقون سابقون اولئک المقربون! شیرجه زدن روی سرش که فکر کنم جمجمه ی سرش مثل پسته ی خندان باز شد! وقتی جمع صمیمی و شوخ‌طبع طلبه ها رو از نزدیک میدیدم، درون من رو به وجد آورده بود و احساس رضایت شدیدی بخاطر انتخاب این مسیر از خودم داشتم.... با این اتفاق به صورت خودکار من با اون جمع رفیق شدم که شروع رفاقتی بود که سالها دنبالش بودم ... بالاخره اون روز هم با کلی خاطرات خوب برای من گذشت.... با راهنمایی ها و کمک شیخ مهدی و سید هادی با قبولی من در مصاحبه، رسما وارد حوزه شدم... روز اولی که داخل حجره ی خودمون شدم با دیدن ایمان چنان جا خوردم که انگار وسط بیابون رعد و برق گرفته باشدم! ایمان هم کمی جا خورد اما نه به شدت من! اینکه قرار بود باهاش هم حجره ای باشم حقیقتا هم ذوق کردم هم به یاد مشت و لگد هایی که خورده بودم کمی ترسیدم اما با روحیه طنز و شادش که روز اول به اون شکل خاص از ما پذیرایی کرد مطمئنا حال بهتری به فضا و جو سنگین طلبه های پایه ی یک، مثل من میداد... ترم اول شروع شده بود و من با کلی آرزو و هدف های بزرگ تا رسیدن به جایگاه مرجعیت خودم رو میدیم(خواننده عزیز آرزو بر جوانان عیب نیست!) حجم درس ها زیاد و خیلی سخت بود و همین باعث شده بود ما حسابی فکر و ذهنمون درگیر باشه... نمیدونم برای من اینجوری بود یا بقیه هم حس و حال من رو داشتن! کلا سال اول ورود به حوزه یه جور خاص میگذره! اینقدر انگیزه و هدف داری و احساس مفید بودن می کنی که دلت میخواد تک تک ثانیه هاش رو درست استفاده کنی... طی این مدت بعضی بچه ها خیلی زرنگ میزدن از خوندن نمازشب گرفته تا بیداری بین الطلوعین و خلاصه هر چی مستحب و مکروه بود رو رعایت میکردن... بعضی های دیگه هم خیلی راحت بودن خیلی خودشون رو درگیر این مسائل نمیکردن و حتی صبحها باید به زور برای کلاس درس بیدارشون میکردیم! همیشه برام سوال بود اینا برای چی اومدن حوزه! اینقدر بی هدف و بی انگیزه! هر چند تعدادشون کم بود، ولی به نظر من کمش هم زیاد بود! یه دسته ی سومی هم وجود داشت که من شیفته و شیداشون بودم ... ادامه دارد.... نویسنده:
انـــسان نمیشود جـــــز به وسیله‌ی فڪرش. نمـــــیشود جــــز به واسطه‌ی رفتارش. قابل نمیگــردد جـز به سبب اعمال نیڪش. 👌تقدیم به ڪسانی ڪه↶↶ شایــــــــسته‌ی احــــــــــترامـند. 🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃 @kolbemehrr
✅یک جا مرد بیاید یک جا زن ‌ ✍ این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا کند‌‌؛ نخیر. چنین چیزی نه در داریم و نه در . یا مثل برخی از این اروپا ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا شریک و دوتا هستید. یک جا مرد بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر کنید. •┈••✾🍃💞🍃✾••┈• @kolbemehrr
❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️🔅❣️ به عقاید احترام بگذارید 💓تصور کنید نظر را جویا می‌شوید اما وقتی او نظر می‌کند، طرزفکرش را به باد می‌گیرید. این کار شما باعث می‌شود و دفعه‌ی بعد که نظرش را جویا شوید، آنچه در سر دارد را به شما نخواهد گفت. به نظرات و فکر کنید و بگذارید بداند واقعا برای‌تان است تا احساس باارزش بودن بکند. به افکارش و اجازه دهید با راحت پیش شما حرف بزند. @kolbemehrr
🌸محبت 🔺 چیزی که بیشتر از همه کانون خانواده را گرم و مستحکم نگه می‌دارد محبت است. ➡️ ۱۳۸۱/۲/۱۰ 🌱 @Khamenei_Reyhaneh @kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نسیمِ صبح مگر می‌وزد ز جانبِ دوست؟ که مهربانی‌اش از جنسِ مهربانیِ اوست فضای سینه می‌انبارم از هوای سحر مگر نه هرچه که از دوست می‌رسد نیکوست؟! 🍁🍂🍁🍂🍁 ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌.
"درد" دل را بیدار میکند. روح را می دهد. غرور و را نابود میکند. و فراموشی را از بین میبرد. انسان را وجود خود میکند. خدایا اگر این است درد، این شب ها مرا ده تا به خود آیم. ♥️➣ @kolbemehrr
4_5953758999441574866.mp3
4.81M
🎙 پیغام آیت‌الله قاضی به شخصی که دلی را شکسته بود! 🔴
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• و بیان های زشت توسط زنان باعث میشود که زنانگی ازبین برود باید بدونین که مردانه برای زن اصلا زیبا و خوشایند نیست و باعث می گرد ❤️ @kolbemehrr
با صحبت کنید❗️ صحبت کردن با به او کمک می کند که سخن گفتن و های اجتماعی را یاد بگیرد این کار باعث می شود که به نفس کودک یابد. 🍃❤️@kolbemehrr
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
هفت کلید طلایی در ارتباطات 1⃣قضاوت دیگران تاثیری بر من ندارد. 2⃣مردم ندارند مرا درک کنند. 3⃣من مسول اصلاح یا کردن دیگران نیستم. 4⃣ازکسی در برابر که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این را در حق او نمیکنم. 5⃣کسانی که با من داشته اند توسط مجازات خواهند شد هرچند که من هرگز متوجه این نشوم. 6⃣دنیا تر از آن است که موفقیت کسی راه موفقیت مرا کند. 7⃣ملاک من و انسانی است نه مقابله به مثل @kolbemehrr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوونای زیادی بودن که به همه‌ی و رسوم شهرشون پایبندی نشون دادن، اما لزوما تو زندگی مشترک حس رو تجربه نکردن و اسیر دادگاه‌های خانواده شدن... جوونای زیادی هم مثل همین کرمانی هستن که پایبند عرف‌های غلط شهرشون نشدن، اما طعم شیرینی متاهلی رو چشیدن و پا به پای هم آروم رشد کردن. @kolbemehrr