فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ولادت قمر بنی هاشم حضرت عباس علیه السلام و روز جانباز مبارک باد
#استوری
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝ابالفضل گلدی دنیایه ...
🎙نماهنگ #ترکی و زیبای سید طالع باکویی بمناسبت ولادت حضرت ابوالفضل العباس(ع)
📎 #میلاد_حضرت_عباس
📎 #نماهنگ
📎#میلاد_امام_حسین
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_دهـم آقا
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_یـازدهــم
که دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐
نمیدونم چرا ولی بغضم😢 گرفته بود
من اولش فقط دوست داشتم با آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!😕
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
میگفتم شاید این انگشتره💍 شبیهشه
ولی نه..جعبه🎁 انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود💔
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام😭 همینطوری بی اختیار میومد.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه.فقط میگفتم کمکم کن.😔
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم📖
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😓
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
-باشه ریحانه جان
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
اینبار دیگه نه فکر آقاسید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.😌
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم؟!
-میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_دوازدهــم
-میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
-آره دیگه...زهرا دختر خاله آقاسیده
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
ولی به سمانه چیزی نگفتم😑
-چیزی شده ریحان؟!
-نه...چیزی نیست
-آخه از ظهر تو فکری
-نه..چون آخرین روزه دلم گرفته😔
خلاصه سفر🚌 ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
-سمانه؟!
-جانم ؟!
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😅
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که
داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😝
کلا میگم
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
-ریحانه تو قلبت♥️ خیلی پاکه اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده👌
-کاش اینطوری بود که میگفتی😔
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه😍
حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😆
-واااا...بی مزه من به این آقایی😒
-خدا نکشه تو رو دختر
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس📚 و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید
دروغ چرا...
من عاشق آقاسید شده بودم
عاشق مردونگی و غرورش😌
عاشقه..
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد😇
احساس ارامش و امنیت داشتم
همین
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😫
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید.
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
من ڪمتر از آنمـڪہ بہ پاے تُو بیفتمـ
عالـمـ شده سجّـــاده و افتاده بہ پایت...
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_دوازدهــم
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_سـیزدهــم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید.
-تق تق🚪
-بله..بفرمایید
-سلام آقاسید
-تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش😍 دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز 🚪گذاشت انگار جن دیده
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒 همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.😏
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.😌
-چشممم...ممنونم
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...😐
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا🙋 رو دیدم
-سلام
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😁
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
-هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه
-چی؟!
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😠
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😏
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😅
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
-در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم😑
-ریحانه؟!چی شد؟!
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه
-ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😤
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
-خدا شفات بده دختر
-تو توی اولویت تری
-ریحانه ازدواج👰 شوخی نیستا
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😕
-بروووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_چـهـاردهــم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت💙
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه😆
-میزنمت ها⛏
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️
توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم
خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن
#يا_بن_الحسن..
🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز
اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ🦋💐🦋
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گناهان مثل برگ میریزد...
⚡️امام صادق علیه السلام فرمودند:
روزی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به حضرت علی علیه السلام فرمود:
ای علی جان خواهی بشارتی به تو بدهم؟
علی علیه السلام عرض کرد: آری پدر و مادرم فدایت، یا رسول الله
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: جبرئیل خبر عجیبی را برای من آورده است.
علی علیه السلام پرسید :
آنچه خبری است؟
حضرت رسول فرمودند:
جبرئیل خبر آورده که وقتی مردی از امت تو #صلوات بفرستد درهای آسمان باز می شوند و ملائکه بر او هفتاد بار #صلوات میفرستند و چنانچه گناهی داشته باشد مانند برگ درخت روی زمین میریزد.
سپس خداوند میفرماید لبیک و سعدیک و به ملائکه امر میکند
شما ای ملائکه بر او #صلوات بفرستید و من هفتصد بار بر او #صلوات میفرستم.
📚صدوق.جامعالأخبار ف۲۸ ص۷۴
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🌷 پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) :
✍ اگر خدا را چنان که باید ، می شناختید ؛ بر روی دریاها راه می رفتید و با دعایتان کوه ها از جا کنده می شدند.
📚 (کنزالعمال ۵۸۹۳)
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قاسم سلیمانی خانواده من است، امکان ندارد اسم او را از پایان نامهام حذف کنم
🔹صحبتهای وحید سعادت طلب دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم سوئد که در پایان نامه دکتری خود از شهید حاج قاسم سليمانی و شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد!
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🔻آزادی بیان اروپایی!
🔹دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم سوئد بنام وحید سعادت طلب در پایان نامه دکتری خود از شهید حاج قاسم سليمانی و شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد!
🔹او در مصاحبه تلویزیونی گفت: چگونه تجلیل نکنم، اگر آنها نبودند من حالا قادر به دفاع از پایان نامه خود نبودم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
روز قشنگـــــــــ🌿🍎
زمستونیتون بخیر
هـر روزتـان پـر از مـعجـزه 🌿🍎
لحظه هـاتون سـرشـار از 🌿🍎
آرامــش
و دسـت مـهربـون خـــدا🌿🍎
همیشه یاورتون باشه🌿🍎
دوشنبه تون زیبـا🌿🍎
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🔴 تحلیل به زبان خودمونی از جنگ دلاری دشمن!
🔹دلار ابزار خوبی برای دشمنه که تاثیر و نظر خودش رو بر اقتصاد و بازار و معیشت مردم ما اعمال کنه. نبض اون هم دست آمریکاست. اینکه بارها گفته شده باید اقتصاد ما از دلار پایه بودن فاصله بگیره و نشده بماند که جای بحثش الان نیست. اما:
👈همون دشمنی که با ابزار دلار در زمانی که دولت روحانی سر کار بود با هدف تحمیل برجام ۲ و ۳ و تحقق نفوذ کامل در ایران با قیمت دلار بازی می کرد الان با همین ابزار دلار جنگ تمام عیاری راه انداخته تا دولت رو از اصلاحات اقتصادی و جدا کردن وابستگی اقتصاد کشور به دلار منصرف کنه!
📍اما فرق دولت روحانی با دولت رئیسی توی این ماجرا چیه؟
🔵 اولین فرق اینه که دولت روحانی این شرایط رو به بار آورده ولی دولت رئیسی این شرایط رو تحویل گرفته! روحانی با اعتقاد به اینکه ما باید به غرب آویزون باشیم مسیری رو شروع کرد که از روز سرکار اومدنش تا الان دیگه چیزی به اسم ثبات قیمت دلار و تورم و... کسی به چشم ندیده! بنابراین اصلاح این مسیر کار کار ساده ای نیست.
🔵 فرق دوم اینه که تفکر حاکم در دولت گذشته از گرانی دلار و بی ثباتی اقتصادی استقبال می کرد! و برای کنترل اون نه تنها کاری نمی کرد بلکه حاضر بود نخریدن واکسن کرونا رو هم به توافق های جهانی ربط بده شاید با زیاد شدن فشار بر مردم بتونه کل کشور رو به جای قوی شدن، به سمت وابسته شدن ببره! اما در شرایط فعلی تمام تلاشها برای بهبود شرایط و کمک به معیشت مردمه. از توجه به حقوق کارگرها و بازنشسته ها بگیر تا افزایش یارانه ها و...
🔵 فرق سوم اینه که تجربه توافق در دولت قبل و برجام نشون داد که حرکت به سمت وابستگی و پذیرش همه شرایط دشمن تاثیری در بهبود شرایط نداره، چون خواست دشمن اندازه ای نداره! و دیدیم که بعد از تعطیلی هسته ای، فشار دشمن چند برابر شد که سنگر بعدی رو هم بگیره و این تا تقدیم کامل کشور ادامه خواهد داشت... این تجربه به ما کمک می کنه که الان تصمیم دیگه ای بگیریم!
🔵 فرق چهارم اینه که فشار اقتصادی در دولت قبل با هدف گرفتن امتیازهای بیشتر و تسلیم کردن کامل بود، اما فشارهای اقتصادی امروز از جنس آخرین تلاش های دشمن برای متوقف کردن ایران در مسیر ایجاد بلوک قدرت جدید با شرق و خنثی کردن فشارهای اقتصادی برای همیشه است. برای همینه که بی سابقه ترین تلاش هاشون رو به کارگرفتن که این تجربه جدید رقم نخوره! از اغتشاش کف خیابون گرفته تا شایعه تو رسانه و فضای مجازی...
🔵 فرق پنجم هم اینکه برخی از وابستگان به تفکر دولت گذشته که صاحب قدرت اقتصادی و رسانه ای در داخل هم هستند توی این جنگ با دشمن هم مسیر شدند و با صرافی ها و خودروسازی هاشون می خوان اوضاع رو بدتر کنن و بگن دولت فعلی ناکارآمده و ما خوب بودیم و نهایتا منافع سیاسی خودشون رو کاسبی کنند! پس دولت فعلی باید از جنبه اقتدار و دفاع از منافع مردم یک اقدام هم علیه این جریان رقم بزنه. مثلا می دونستید صرافی های مهمی توی کشور متعلق به حزب کارگزارانه یا شرکت های خودرویی بزرگی که کارشون واردات خودرو از چینه متعلق به نزدیکان آقای هاشمی رفسنجانی و روحانی؟ دولت نباید با اینها مماشات کنه!
📍نتیجه گیری: با همه سختی شرایط اقتصادی اگه درک کنیم و بدونیم که کجای جنگ اقتصادی ایستادیم و هدف از تحمیل سختی های شدید توسط دشمن متقاعد کردن ما برای بازگشتن از راهیه که تقریبا ۹۰ درصدش رو طی کردیم، شاید جور دیگه ای رفتار کنیم. مثلا چطور انتقاد کنیم، چطور خرید کنیم، چطور تبیین کنیم یا چطور نگاه کنیم.
@baseeratt
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_چـهـاردهــ
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد…🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501