فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡••
من ڪمتر از آنمـڪہ بہ پاے تُو بیفتمـ
عالـمـ شده سجّـــاده و افتاده بہ پایت...
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_دوازدهــم
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_سـیزدهــم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید.
-تق تق🚪
-بله..بفرمایید
-سلام آقاسید
-تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش😍 دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز 🚪گذاشت انگار جن دیده
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒 همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.😏
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.😌
-چشممم...ممنونم
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...😐
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا🙋 رو دیدم
-سلام
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😁
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!
-هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
-هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه
-چی؟!
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😠
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😏
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😅
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست
-در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم😑
-ریحانه؟!چی شد؟!
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
-هااا؟!...نه
-ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😤
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
-خدا شفات بده دختر
-تو توی اولویت تری
-ریحانه ازدواج👰 شوخی نیستا
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😕
-بروووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسـمـت_چـهـاردهــم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقاسید میده و باهم حرف هم میزنن.😕
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😤 دلم میخواست خفش کنم
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
-سلام سمی
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😄
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..چیا میخواد؟!
-اول خلوص نیت💙
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😅
-اولی چیه؟!
-خلوص نیت دیگه😆
-میزنمت ها⛏
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت💳 دانشجوییتو بیار بقیه با من
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..😑
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
-ریحانه
-بله؟!
-دختره بود مسئول انسانی
-خوب
-اون داره فارغ التحصیل🎓 میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن💡 شد برای نزدیک شدن به آقاسید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش....ولی!!
.-ولی چی؟!
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!😥😣
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن👌
-دلت خوشه ها.میگم کاملا مخالفن😒
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه☺️
توی مسیر خونه🏡 با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم..😞
-مامان؟
-جانم
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی✌️
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
-هیچی...چیز مهمی نیست
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم🙂
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم👗 اختیار داشته باشم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..❗️بزار درست📚 تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😎
ادامه دارد...🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم
خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن
#يا_بن_الحسن..
🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز
اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ🦋💐🦋
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گناهان مثل برگ میریزد...
⚡️امام صادق علیه السلام فرمودند:
روزی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله به حضرت علی علیه السلام فرمود:
ای علی جان خواهی بشارتی به تو بدهم؟
علی علیه السلام عرض کرد: آری پدر و مادرم فدایت، یا رسول الله
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: جبرئیل خبر عجیبی را برای من آورده است.
علی علیه السلام پرسید :
آنچه خبری است؟
حضرت رسول فرمودند:
جبرئیل خبر آورده که وقتی مردی از امت تو #صلوات بفرستد درهای آسمان باز می شوند و ملائکه بر او هفتاد بار #صلوات میفرستند و چنانچه گناهی داشته باشد مانند برگ درخت روی زمین میریزد.
سپس خداوند میفرماید لبیک و سعدیک و به ملائکه امر میکند
شما ای ملائکه بر او #صلوات بفرستید و من هفتصد بار بر او #صلوات میفرستم.
📚صدوق.جامعالأخبار ف۲۸ ص۷۴
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🌷 پیامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) :
✍ اگر خدا را چنان که باید ، می شناختید ؛ بر روی دریاها راه می رفتید و با دعایتان کوه ها از جا کنده می شدند.
📚 (کنزالعمال ۵۸۹۳)
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥قاسم سلیمانی خانواده من است، امکان ندارد اسم او را از پایان نامهام حذف کنم
🔹صحبتهای وحید سعادت طلب دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم سوئد که در پایان نامه دکتری خود از شهید حاج قاسم سليمانی و شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد!
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🔻آزادی بیان اروپایی!
🔹دانشجوی ایرانی دانشگاه استکهلم سوئد بنام وحید سعادت طلب در پایان نامه دکتری خود از شهید حاج قاسم سليمانی و شهید مطهری و شهید آوینی تجلیل کرد و حالا دانشگاه قصد برخورد با او را دارد!
🔹او در مصاحبه تلویزیونی گفت: چگونه تجلیل نکنم، اگر آنها نبودند من حالا قادر به دفاع از پایان نامه خود نبودم.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
روز قشنگـــــــــ🌿🍎
زمستونیتون بخیر
هـر روزتـان پـر از مـعجـزه 🌿🍎
لحظه هـاتون سـرشـار از 🌿🍎
آرامــش
و دسـت مـهربـون خـــدا🌿🍎
همیشه یاورتون باشه🌿🍎
دوشنبه تون زیبـا🌿🍎
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🔴 تحلیل به زبان خودمونی از جنگ دلاری دشمن!
🔹دلار ابزار خوبی برای دشمنه که تاثیر و نظر خودش رو بر اقتصاد و بازار و معیشت مردم ما اعمال کنه. نبض اون هم دست آمریکاست. اینکه بارها گفته شده باید اقتصاد ما از دلار پایه بودن فاصله بگیره و نشده بماند که جای بحثش الان نیست. اما:
👈همون دشمنی که با ابزار دلار در زمانی که دولت روحانی سر کار بود با هدف تحمیل برجام ۲ و ۳ و تحقق نفوذ کامل در ایران با قیمت دلار بازی می کرد الان با همین ابزار دلار جنگ تمام عیاری راه انداخته تا دولت رو از اصلاحات اقتصادی و جدا کردن وابستگی اقتصاد کشور به دلار منصرف کنه!
📍اما فرق دولت روحانی با دولت رئیسی توی این ماجرا چیه؟
🔵 اولین فرق اینه که دولت روحانی این شرایط رو به بار آورده ولی دولت رئیسی این شرایط رو تحویل گرفته! روحانی با اعتقاد به اینکه ما باید به غرب آویزون باشیم مسیری رو شروع کرد که از روز سرکار اومدنش تا الان دیگه چیزی به اسم ثبات قیمت دلار و تورم و... کسی به چشم ندیده! بنابراین اصلاح این مسیر کار کار ساده ای نیست.
🔵 فرق دوم اینه که تفکر حاکم در دولت گذشته از گرانی دلار و بی ثباتی اقتصادی استقبال می کرد! و برای کنترل اون نه تنها کاری نمی کرد بلکه حاضر بود نخریدن واکسن کرونا رو هم به توافق های جهانی ربط بده شاید با زیاد شدن فشار بر مردم بتونه کل کشور رو به جای قوی شدن، به سمت وابسته شدن ببره! اما در شرایط فعلی تمام تلاشها برای بهبود شرایط و کمک به معیشت مردمه. از توجه به حقوق کارگرها و بازنشسته ها بگیر تا افزایش یارانه ها و...
🔵 فرق سوم اینه که تجربه توافق در دولت قبل و برجام نشون داد که حرکت به سمت وابستگی و پذیرش همه شرایط دشمن تاثیری در بهبود شرایط نداره، چون خواست دشمن اندازه ای نداره! و دیدیم که بعد از تعطیلی هسته ای، فشار دشمن چند برابر شد که سنگر بعدی رو هم بگیره و این تا تقدیم کامل کشور ادامه خواهد داشت... این تجربه به ما کمک می کنه که الان تصمیم دیگه ای بگیریم!
🔵 فرق چهارم اینه که فشار اقتصادی در دولت قبل با هدف گرفتن امتیازهای بیشتر و تسلیم کردن کامل بود، اما فشارهای اقتصادی امروز از جنس آخرین تلاش های دشمن برای متوقف کردن ایران در مسیر ایجاد بلوک قدرت جدید با شرق و خنثی کردن فشارهای اقتصادی برای همیشه است. برای همینه که بی سابقه ترین تلاش هاشون رو به کارگرفتن که این تجربه جدید رقم نخوره! از اغتشاش کف خیابون گرفته تا شایعه تو رسانه و فضای مجازی...
🔵 فرق پنجم هم اینکه برخی از وابستگان به تفکر دولت گذشته که صاحب قدرت اقتصادی و رسانه ای در داخل هم هستند توی این جنگ با دشمن هم مسیر شدند و با صرافی ها و خودروسازی هاشون می خوان اوضاع رو بدتر کنن و بگن دولت فعلی ناکارآمده و ما خوب بودیم و نهایتا منافع سیاسی خودشون رو کاسبی کنند! پس دولت فعلی باید از جنبه اقتدار و دفاع از منافع مردم یک اقدام هم علیه این جریان رقم بزنه. مثلا می دونستید صرافی های مهمی توی کشور متعلق به حزب کارگزارانه یا شرکت های خودرویی بزرگی که کارشون واردات خودرو از چینه متعلق به نزدیکان آقای هاشمی رفسنجانی و روحانی؟ دولت نباید با اینها مماشات کنه!
📍نتیجه گیری: با همه سختی شرایط اقتصادی اگه درک کنیم و بدونیم که کجای جنگ اقتصادی ایستادیم و هدف از تحمیل سختی های شدید توسط دشمن متقاعد کردن ما برای بازگشتن از راهیه که تقریبا ۹۰ درصدش رو طی کردیم، شاید جور دیگه ای رفتار کنیم. مثلا چطور انتقاد کنیم، چطور خرید کنیم، چطور تبیین کنیم یا چطور نگاه کنیم.
@baseeratt
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسـمـت_چـهـاردهــ
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
-میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
نمیدونستم چیکار کنم کاملا گیج شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم
یهو یه فکری به ذهنم زد اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
بالاخره فرمانده هست دیگه .
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید.
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
چه خوب چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
-آره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
ادامه دارد…🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
-درسته...ولی میدونید آخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم آداب این چیزها هم بلد نیستم...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم خدایا تو دوراهی قرار گرفتم. کمکم کن...خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایا واضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد
گفتم خدایا واضح تر من خنگ تر از این حرفاما و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد...
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
جلباب؟!؟!؟!
جلباب دیگه چیه؟!
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
اشک تو چشمام حلقه زد...
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم..
ادامه دارد…🍃
💢قسمت قرآن باز کردن برگرفته از یه ماجرای حقیقی بود و اتفاق افتاده برای یه خانمی..
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
🔺️♨️با موافقت فرمانده معظم کل قوا سردار ذوالقدر به درجه سرتیپی نائل آمد.
امروز با موافقت رهبر معظم انقلاب
سردار #احمد_ذوالقدر فرمانده سپاه حضرت سیدالشهداء علیه السلام استان تهران به درجه سرتیپی نائل آمد.
🔻یک جرعه معرفت ،کلام بزرگان
✍اگر لغزشی از ما سر زده، همان شب جبرانش کنیم. شاید اگر قبل از هفت ساعت باشد، اصلاً نوشته هم نشود. چقدر فایده دارد این کار!؟چیزی که بنا بود هستی ما را بسوزاند،با یک استغفار و تصمیمی بر عدم تکرار،محو شد؛ کار از این پرنفعتر میشود!؟
علامه مصباح یزدی
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
کلبه مهربانی
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 #رمان ✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 #قسمت_شانزدهم من قول
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜
#رمان
✨ #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
🌹 #قسمت_هفدهم
تصمیمم رو گرفتم...
من باید چادری بشم
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر...
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت.
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
-وای چه قدر ماه شدی گلم
ممنون ...
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه
خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
اره..با کمال میل .
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
-ممنونم زهرا جان
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
-زهرا خانم؟!
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
-سلام
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید
نشناختمتون اصلا...
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود.
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
ادامه دارد…🍃
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501