eitaa logo
کوله بار
4.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ملا مهرعلی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سوالی نزد او آمد و گفت: پدرم قصاب است و در ترازو کم فروشی می کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی کند؟ آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملامهرعلی گفت: بیا با هم مغازه پدرت برویم. وارد مغازه پدر شدند، ملا مهرعلی از پدرش پرسید: این همه خرمگس های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ قصاب گفت: ای شیخ درست گفتی من نمی دانم چرا همه خرمگس های شهر در قصابی من جمع شده و روی گوشت های من می نشینند؟ ملا گفت: به خاطر این که هر روز 2 کیلو کم فروشی می کنی، هر روز دوهزار خرمگس مامور هستند دو کیلو از گوشت های حرام را که جمع می کنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید. ملا مهرعلی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد ، به ناگاه دیدند که زنبورهایی کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته اند که عسل های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی خبر بود، رو به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت اندازه کف دست به پیرزنی بی نوا می بخشد و این زنبور های عسل هم ، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است. ملا علی رو به پسر کرد و گفت: ای پسر بدان که او حرام را بر می دارد و حلال را بر می گرداند هرچند حرام را جمع می کنی و حلال را می بخشی. پس ذره ای در عدالت او در این دنیا بر خود تردید راه نده. مرحوم ملا مهرعلی خویی صاحب قصیده معروف (( ها علی بشر کیف بشر)) است که مزارش در تپه ای در خروجی شهر خوی قرار دارد و حدود 150 سال پیش در این مکان دفن شده است. در شهر خوی مشهور است که او وصیت کرد در تشیع جنازه من همه مردم شهر بیایند، و کسی خانه خود ننشیند. زمانی که جنازه او را برای دفن می بردند، زلزله ای مهیب آمد و شهر را ویران و بسیاری را کشت و آنجا بود مردم فهمیدند پیام وصیت او چه بود. @kole_bar971122
در پرواز فردے که خدا را قبول نداشت کنار دختر بچه اے نشسته بود ... رو به دختر بچه کرد که مشغول کتاب خواندن بود و گفت:بیا با هم صحبت کنیم تا پرواز سریع تر بگذره موافقی؟ دختر بچه مکثے کرد و رو به غریبه گفت باشه خوبه ...در چه موردی؟ مرد گفت چطوره راجع به اینکه خدا وجود نداره یا بهشت ،جهنم و زندگے بعد از مرگ که وجود ندارند حرف بزنیم و لبخندے مسخره آمیز زد... دختر بچه که داشت کتابش رو میخوند، رو کرد به مرد و گفت اینها میتونه موضوعات جالبے باشه ولے اول من از شما یه سوالے میکنم. یڪ اسب یڪ گاو و یڪ آهو یڪ چیز مشترڪ میخورن ،علف... اما آهو مدفوعش گلوله اے هست. در صورتیکه گاو صاف مثل یڪ پتی واسب مدفوعش توده اے و چسبیده بهم. فکر میکنے چرا؟؟!! مرد آتئیست نگاهے به دختر باهوش کرد و گفت نمیدونم هیچ نظرے ندارم. دختر در جواب گفت تو جدا فکر میکنے لیاقت پاسخگویے در مورد وجود خدا ،بهشت ، جهنم و زندگے پس از مرگ رو دارے وقتے در مورد مدفوع حیوان هم هیچ اطلاعے نداری؟؟؟؟!!!!!! @kole_bar971122
☀️ آيت اللَّه مصباح يزدى(ره) می‌فرمود: در فرانسه از پروفسور مسلمانى پرسيدم: شما چطور مسلمان شديد؟ 🌹 گفت: در يكى از جاده‌هاى الجزاير در حال سفر بودم، كنار جاده مردى را ديدم كه خم و راست می‌شود، ماشين را نگه داشتم و از او پرسيدم چه‏ مى‌كنى؟ گفت: من مسلمانم و اين مراسم دينى من است. گفتم: آخر در بيابان آن هم تنها، گفت: خدا همه جا هست. 💠 همين ماجرا جرقّه‌اى شد تا من در باره اسلام تحقيق كنم و خداوند لطف كرد و مسلمان شدم. 📚 خاطرات حجت الاسلام قرائتى ؛ ج۲ ؛ ص: ۲ 👌 نماز در حضور دیگران همیشه ریا نیست، بسیاری مواقع سبب تشویق بی‌نماز یا سست نماز به عبادت می‌شود و یا مثل این مورد سبب مسلمان شدن افراد می‌شود. @kole_bar971122
✨﷽✨ 🔴هلاکتی آرام ✍ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ‌ﻫﺎ ﺭﺍ این‌گونه ﺷﮑﺎﺭ می‌کنند: ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ‌ﺍﯼ بُرنده مقداری ﺧﻮﻥ می‌ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می‌کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می‌بیند و یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ می‌زﻧﺪ.ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می‌شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی‌حس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می‌بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می‌بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می‌زند.اما نمی‌داند یا نمی‌خواهد بداند که با آن حرص وصف‌ناشدنی و شهوت سیری‌ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می‌خورد!ﺁﻥ‌ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان‌بسته ﺧﻮﻥ می‌رود تا به دست خودش کشته می‌شود. نه گلوله‌ای شلیک می‌شود و نه حتی نیزه‌ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون می‌شود.طمع، پول، قدرت، تكبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و احساس بى‌نيازى و بی‌مسئولیتی در قبال هم‌نوع می‌تواند هر انسانى را به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند. هلاکت به دست خودمان، نه گلوله‌ای و نه نیزه‌ای... @kole_bar971122
🔷 خیلیا میگن که ما چطور میتونیم از عبادت و مناجات با خدا لذت ببریم. راهش اینه که یه چیزی با خودمون آورده باشیم.✔️ ✅ یه مبارزه با نفس قشنگ انجام داده باشیم. ⭕️ نمیشه که آدم هر کاری "دلش" میخواد بکنه و به حرف هوای نفسش گوش بده بعد انتظار داشته باشه که از ارتباط با خدا لذت ببره. ✳️ ارتباط با خدا برای کسی لذت بخشه که یه ذره اخلاقش خدایی شده باشه اخلاق خدایی هم همون مبارزه با نفس طبق امر ولایت هست...☺️ @kole_bar971122
🔹پزشکی می‌گفت: وارد اتاق احیا شدم... پیرمردی با چهره‌ی نورانی بر روی تخت خوابیده بود... نگاهی به پرونده‌ی او انداختم... بر روی وی عمل قلب انجام داده بودند که در خلال آن دچار خون‌ریزی شده بود... به همین سبب خون به برخی از قسمت‌های مغزش نرسیده و به کما رفته بود... دستگاه‌ها به او وصل بودند و با تنفس مصنوعی هر دقیقه نه بار نفس می‌کشید... یکی از فرزندانش کنار او بود... درباره‌اش پرسیدم، گفت که پدرش سالها است در یک مسجد موذن است.. نگاهش کردم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... با او صحبت کردم... هیچ واکنشی نشان نمی‌داد... وضعیتش خطرناک بود... پسرش کنار گوشش شروع به حرف زدن با او کرد... اما او چیزی نمی‌فهمید... گفت: پدر... مادر حالش خوبه... برادرام حالشون خوبه... دایی از سفر برگشت... و همینطور با او صحبت می‌کرد... اما پیرمرد در همان وضعیت بود و عکس العملی نشان نمی‌داد... دستگاه تنفس هر دقیقه نه بار به او نفس می‌داد... ناگهان پسر در گوش پدرش گفت: مسجد مشتاق تو هست... به جز فلانی که اشتباه اذان می‌گه کس دیگه‌ای نیست که اذان بگه... جای تو توی مسجد خالیه... 🔸همین که اسم مسجد و اذان را برد سینه‌ی پیرمرد لرزید و شروع به نفس کشیدن کرد... به دستگاه نگاه کردم؛ نشان می‌داد که هجده تنفس در دقیقه دارد... پسر اما خبر نداشت... سپس گفت: پسر عمو ازدواج کرد... برادرم فارغ التحصیل شد... باز پیرمرد از حرکت ایستاد و تنفس به نه بار در دقیقه رسید که توسط دستگاه بود... این را که دیدم پیش او رفتم و کنار سرش ایستادم... دستش را تکان دادم... چشمانش را باز کردم... هیچ حرکتی نداشت... هیچ واکنشی نشان نمی‌داد... تعجب کردم... به گوشش نزدیک شدم و گفتم: الله اکبر... حی علی الصلاة... حی علی الفلاح... در همین حال دستگاه تنفس را نگاه می‌کردم... تعداد هجده تنفس را در دقیقه نشان می‌داد... چه بیماری بود او! بلکه چه بیمارانی هستیم ما!ا 🌼«مردانی که نه تجارتی و نه خرید و فروشی آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و دادن زکات مشغول نمی‌دارد؛ از روزی می‌ترسند که دل‌ها و دیده‌ها در آن زیر و رو می‌شود (نور/۳۷) تا خدا آنان را بر اساس بهترین کاری که انجام داده‌اند پاداش دهد و از فضل خود به آنان افزون دهد و خدا هر که را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد»... این بود حال آن بیماران... اکنون تو ای کسی که از بیماری‌ها و دردها به دوری... آیا از نعمت‌ها و فضل بی‌شمار او برخوردار نیستی؟ آیا نمی‌ترسی که فردا در برابر خداوند بایستی و به تو بگوید: بنده‌ام آیا بدن سالم به تو ندادم؟ آیا روزی‌ات را نگستردم؟ آیا بینایی و شنوایی‌ات را سالم نگرداندم؟ 🔸و تو بگویی: آری... سپس بگوید: پس چرا با نعمت‌های من معصیتم کردی؟ چه داری بگویی؟!😔 @kole_bar971122
خدای مهربانتر از مادر!❤ در زمان حضرت موسی(علیه السلام) جوانی بسیار مغرور زندگی می کرد. او همواره مادر پیرش را رنج می داد. بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادرش را به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا نهاد تا طعمه درندگان بیابان شود! هنگامی که مادرش را در آنجا نهاد و از آن کوه پایین آمد تا به خانه بازگردد، مادرش در این فکر افتاد که مبادا پسرم در مسیر پرتگاه کوه بیفتد و بدنش خراش بردارد و یا طعمه درندگان گردد! لذا برای پسرش چنین دعا کرد: خدایا! پسرم را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانه اش بازگردد. از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد: ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین. ببین مهر مادری چه ها می کند؟ جفا دیده اما دعا می کند. موسی(ع) به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش و خروش درآمد، که به راستی مادر چقدر مهربان است. خداوند به موسی(ع) وحی کرد: «ای موسی! من به بندگانم مهربانتر از مادر هستم» 📚سرگذشتهای عبرت انگیز، محمدی اشتهاردی @kole_bar971122
📓 🔰 موضوع: ✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت. بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد! خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم. 📙 سفینة البحار، ج٢، ص۴٣٣ نتیجه : هیچگاه زود قضاوت نکنیم ‎‎ 📚📕📘 ♦️ ♦️ 📘📙📚 @kole_bar971122
فردی چند گردو به بهلول داد گفت : بشکن و بخور و برای من دعا کن... بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد ... آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...! بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای ، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ... 🌸تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن.. 🌸 که خواجه خود روش بنده پروری داند... ✨کانال کوله بار✨ 💟 @kole_bar971122
🔴 مچ گیری نکنیم! مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع می‌کردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده. پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد! پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمی‌خواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدم‌ها رو به راحتی ببریم. گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم! این یک مثال خوب تربیته! چشم پوشی از گناه، خطا و اشکال. ما در مواجه با بچه‌هامون خیلی از مواقع باید از عنصر تغافل استفاده بکنیم، باید خودمون رو به غفلت بزنیم. ما قرار نیست مدام از بچه‌هامون مچ گیری بکنیم، باید گاهی دست گیری کنیم کاری کنیم اگر بچه‌مون جایی کار غلط انجام داد اول به خود ما مراجعه کنه. از ما کمک بگیره نه اینکه مدام نگران باشه که ما مچش رو بگیریم! @kole_bar971122