✍ متن پردهخوانی ۲ (برای سنین بالاتر - نوجوانانه):
“سلام دوستان عزیز! امروز میخوایم به عمق یک داستان پر از عشق، ایثار و صبر بریم. داستانی که قهرمانش یه دختر کوچیکه، اما قلبی به بزرگی دریا داره: حضرت رقیه (س). ایشون دختر سه ساله امام حسین (ع)، سرور و سالار شهیدان کربلا بود. تصورش رو بکنید، یه دختر کوچولو که تو ناز و نعمت بزرگ شده، حالا باید شاهد اتفاقات تلخ کربلا باشه. از دست دادن پدر، عموها و یاران پدرش، اسارت، و سفری طولانی و پر از رنج به سمت شام. تو این سفر، رقیه (س) با تمام وجودش دلتنگ پدر بود. این دلتنگی، این بیتابی، لحظه به لحظه روحش رو خراش میداد. تو خرابه شام، جایی که اسرا رو نگه میداشتن، دلتنگی رقیه (س) به اوج خودش رسید. او بیتاب دیدار پدر بود و گریه و زاری میکرد. یزید لعنة الله علیه، برای اینکه آرومش کنه، سر بریده امام حسین (ع) رو براش فرستاد. رقیه (س) سر پدر رو در آغوش گرفت، باهاش درد و دل کرد، بوسید و بویید… و بعد از اون لحظه… دیگه تاب نیاورد. روح پاکش از بدنش پر کشید و به آغوش پدر پیوست. شهادت حضرت رقیه (س) نشاندهنده مظلومیت اهل بیت (ع) و ظلم بیحد و حصر دشمنان بود. این داستان، درس صبر، مقاومت و وفاداری رو به ما یاد میده. یادمون باشه، حتی تو سن کم هم میشه قهرمان بود، حتی با یه قلب کوچیک هم میشه کوه غم رو تحمل کرد.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ متن پرده خوانی حضرت رقیه برای سنین کودکان👇
سلام بچهها! امروز میخوایم با هم قصه یه دختر کوچولوی مهربون رو بشنویم. یه دختر به اسم رقیه (س)، که خیلی شجاع بود و باباشو خیلی دوست داشت. باباش کی بود؟ امام حسین (ع) مهربون. رقیه کوچولو همش با باباش بازی میکرد، میخندید، شعر میخوند… وای که چقدر روزای خوبی بود! اما یه روز… یه روز خیلی بد… دشمنهای امام حسین (ع) اومدن و جنگ شروع شد. امام حسین (ع) و همه یارانش شهید شدن. رقیه کوچولو هم با عمه زینب (س) و بقیه خانمها اسیر شدن و مجبور شدن راهی شام بشن. شام یه شهر دور بود، راه خیلی طولانی بود. رقیه کوچولو خیلی دلش برای باباش تنگ شده بود. همش گریه میکرد و میگفت: “بابا کجایی؟ دلم برات تنگ شده!” تا اینکه یه شب… یه شب خیلی خاص… یه اتفاق افتاد. سر بریده باباشو آوردن… رقیه کوچولو سر باباشو بغل کرد و شروع کرد به حرف زدن. درد و دل کرد… اون شب رقیه کوچولو پر کشید و رفت پیش باباش… الان رقیه کوچولو تو بهشته و منتظره که ما هم خوب باشیم و راه باباشو ادامه بدیم.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۱: رقیه (س) در آغوش پدر (عکس اول: حضرت رقیه در حال بازی یا در آغوش امام حسین (ع) در مدینه)👇
“بچههای گل، سلام! آمادهاید با یه قصه شیرین دیگه مهمون دلهاتون بشیم؟ بریم سراغ یه دختر کوچولوی ناز و مهربون، که اسمش رقیه بود. رقیه خانم، دختر امام حسین (ع) بود، همون بابای مهربونی که همه ما دوسش داریم. رقیه کوچولو، مثل همه بچههای همسن و سال شما، خیلی بازیگوش بود، میدوید و میخندید. اما یه فرق بزرگ داشت، فرقش این بود که باباش، امام حسین (ع)، یه امام بود. یه بابای قهرمان و خیلی مهربون که همیشه رقیه رو بغل میکرد و باهاش بازی میکرد. تو خونه امام حسین (ع)، صدای خنده رقیه کوچولو همیشه به گوش میرسید. وقتی رقیه بازی میکرد، باباش با لبخند نگاهش میکرد و دلش پر از شادی میشد. رقیه هم عاشق باباش بود. هر وقت باباشو میدید، میدوید و میپرید تو بغلش. وای که چه روزای خوبی بود، پر از عشق و شادی و مهربونی! کاش همیشه همینطور بود…”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۲: خداحافظی تلخ از مدینه (عکس دوم: کاروان در حال حرکت از مدینه یا وداع امام حسین (ع) با خانواده)👇
“اما بچهها، شادیها همیشه پایدار نیستن. یه روز، امام حسین (ع) مجبور شد از خونه خودشون، یعنی مدینه، خداحافظی کنه. این خداحافظی خیلی سخت بود. رقیه کوچولو هم با باباش راهی سفر شد. سفر به یه سرزمین دور، به اسم کربلا. تو این سفر، رقیه دائم دست باباشو گرفته بود و با دل کوچیکش، نگران بود. شاید از دور شدن از خونشون، شاید از اینکه نمیدونست قراره چی بشه. اونجا دیگه خبری از بازی و خنده نبود. فقط دلش میخواست محکم تو بغل باباش باشه و هیچوقت ازش جدا نشه.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۳: عطش در کربلا (عکس سوم: نماد آب یا کودکان تشنه در کربلا)
“رسیدیم به صحرای کربلا. وای بچهها، اینجا خیلی گرم بود! مثل الان که آفتاب داغه. دشمنهای بدجنس، راه آب رو به روی امام حسین (ع) و یارانش بسته بودن. بچهها، حتی رقیه کوچولو، همه تشنه بودن. لبهاشون خشک شده بود. رقیه کوچولو هم از تشنگی بیتاب بود. همش میگفت: ‘آب… آب…’ ولی آبی نبود. امام حسین (ع) از دیدن تشنگی بچههاش خیلی ناراحت بود، اما چارهای نداشت. این ماجرا نشون میده که چقدر امام حسین (ع) و خانوادهشون مظلوم بودن.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۴: شب عاشورا و دلشوره رقیه (عکس چهارم: خیمهها در شب، یا امام حسین (ع) در حال دعا در شب)👇
“شب عاشورا شد. شبی که قرار بود صبحش اتفاقهای خیلی سختی بیفته. امام حسین (ع) و یارانش تا صبح دعا میکردن. رقیه کوچولو هم تو خیمه بود، کنار عمه زینب (س). دلشوره داشت، کوچولو بود اما حس میکرد یه اتفاق بزرگ و غمانگیز در راهه. همش نگاهش به باباش بود که چقدر مظلوم بود. اون شب، رقیه شاید نمیدونست فردا چی میشه، اما دلش خیلی سنگین بود.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۵: شهادت پدر (عکس پنجم: نماد شهادت امام حسین (ع) یا خیمههای آتشگرفته)👇
“صبح روز عاشورا، جنگ شروع شد. جنگی که توش امام حسین (ع) و همه یارانش، یکی یکی شهید شدن. رقیه کوچولو با چشمهای کوچیکش، شاهد این همه غم و مصیبت بود. وقتی خیمهها آتیش گرفت، رقیه با ترس و وحشت فرار میکرد. اون روز، رقیه عزیزترین کَسِش رو از دست داد: بابای مهربونش، امام حسین (ع) رو. از اون به بعد، دیگه صدای خندهای از رقیه نمیاومد، فقط گریه بود و دلتنگی.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۶: اسارت و سفر به شام (عکس ششم: کاروان اسرا یا شترهای حامل اسرا)
“بعد از شهادت امام حسین (ع)، دشمنهای بدجنس، خانواده امام رو اسیر کردن. رقیه کوچولو هم با عمه زینب (س) و بقیه خانمها، سوار بر شترهای بدون جهاز، راهی سفر شدن. سفری خیلی طولانی، از کربلا تا شام. تو این راه، رقیه همش گریه میکرد و باباشو صدا میزد: ‘بابا… بابا کجایی؟’ پاهای کوچیکش زخم شده بود، لباساش پاره پاره بود، اما هیچکس دلش براش نمیسوخت. فقط عمه زینب بود که بغلش میکرد و آرومش میکرد.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۷: خرابه شام و دلتنگی بیحد (عکس هفتم: خرابه شام یا رقیه در حال گریه) 👇
“رسیدن به شام. اونجا اونا رو بردن به یه جای خیلی خراب و تاریک. یه خرابه بود که نه سقفی داشت، نه فرش و بالشی. رقیه کوچولو اونجا، هر شب به یاد باباش گریه میکرد. دلش انقدر تنگ شده بود که نمیتونست آروم بگیره. همش میگفت: ‘بابا کجایی؟ من میخوام بابامو!’ گریههاش انقدر زیاد شد که یزید، اون آدم بدجنس، مجبور شد یه کاری کنه.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۸: دیدار با پدر در خرابه (عکس هشتم: سر بریده امام حسین (ع) در تشت یا رقیه در حال بغل کردن سر پدر)👇
“یه شب، وقتی رقیه داشت گریه میکرد و باباشو صدا میزد، یه اتفاق افتاد. یه طشت آوردن و توش یه چیزی بود که با پارچه پوشونده بودن. وقتی پارچه رو کنار زدن، وای! سر بابای مهربون رقیه بود… سر امام حسین (ع)! رقیه کوچولو سر باباشو بغل کرد. بوسیدش، بوییدش، باهاش حرف زد. گفت: ‘بابا جون، تو کجا بودی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟’ از خوشحالی گریه میکرد، از غم هم گریه میکرد. اونقدر با باباش درد و دل کرد که دیگه طاقت نیاورد…”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe
✍ ماجرای ۹: پرواز رقیه به سوی آسمان (عکس نهم: نمادی از پرواز روح یا نوری به سمت آسمان) 👇
“آره بچهها، رقیه کوچولو اون شب، وقتی سر باباشو بغل کرده بود، دیگه طاقت نیاورد. قلب کوچیکش انقدر پر از غم و دلتنگی بود که دیگه نزد. روح پاکش از بدنش پر کشید و رفت پیش باباش، رفت تو آسمونها. رقیه شهید شد، درست مثل باباش. الان رقیه کوچولو تو بهشته، کنار بابای مهربونش و همه خوبا. اون منتظره که ما هم یادش کنیم و راه خوبا رو ادامه بدیم.”
#متن_پرده_خوانی #پرده_خوانی #محرم #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
@komakmorabe