•°💚✨🔗✿
بعضی از روزهای #جمعه تلفن همراهش خاموش بود، وقتی دلیلش رو میپرسیدم میگفت: ارتباطم را با دنیا کمتر میکنم تا کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدم.، اینکه چطوری میتونم برای ایشان مفید باشم.
#شهیدمدافعحرممحسنحججی
راوی: همسر شهید
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
رفقآروزجمعہفعالیتکانالکمترھ
بریمیڪممثشھیدحججیبہحال
دلمونبرسـیم🙃💔
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
معرفینامہشھید«سجادزبرجدۍ»😍♥
درخدمتتونهستیمبزرگواران🌸🍃
#معرفی_شهدا
•هیئتخادمآنولےعصࢪ
☔️💦( @komeil_78)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
معرفینامہشھید«سجادزبرجدۍ»😍♥ درخدمتتونهستیمبزرگواران🌸🍃 #معرفی_شهدا •هیئتخادمآنولےعصࢪ ☔️💦( @kom
معرفینامھشھید
#سجادزبرجدۍ🌿
همینالانتوۍهیئتمونرفقآ🙂♥
عزیزانیکھمیخوانداداشسجادرو
بیشتربشناسندرخدمتشونهستیم☺️
لینکهیئتمونツ↯
✨- Eitaa.com/komeil_78 -✨
اگه اون دلی رو که شکستی خدا دوست داشت ، چی ...!؟
شاید تلنگر...
شاید تفکر...
°•.🌼🍃
بہمنصبحبخیرنگو!!!
فقطلبخندبزن...
لبــخـنـدت،
تمامعمرمرابخیرمۍکنید . . .♥:)
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعـلۍابراهیــم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
اِنّا عِندَالقُلوبُ المُنکَسِره...
آنکه دلش شکسته، نزد خدا خریدنی تر است...!!
الهی دلهامون به مصلحت خدا #شاکر باشه...
الهی رِضاً بِرضِاکَ ...
خـدا خواسـت که نـام تـو را بر سـر زبـان ها جـارے کند...
خـدا خواسـت که تـو را عـزیـز کـند...❤️
که نـور باشـی در ظـلمات ما... ✨
و چـراغ راه باشـی..💡
#هادی_دلها باشی..🍃
برای همه ی ماگمشدگان...
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
بخاطرلبخندرضایتامامزمانموننماز
اولوقتبخونیم🌼:)!
#نمازتسردنشہبچہشیعہ♥
#دهه_فجر بر سر در هر خانه ای پرچم بزنید.
#گوشبهفرمانرهبریم✋🏻
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
♡↯ jøιπ ↯♡➡️https://eitaa.com/shahidaneh_110
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#دهه_فجر بر سر در هر خانه ای پرچم بزنید. #گوشبهفرمانرهبریم✋🏻 #رهبرانه #لبیک_یا_خامنه_ای ♡↯ jøι
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_بیست_و_سه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین.
با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953