eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
1_1113729935.ogg
143.7K
زشتھ بچھ شیعھ غدیࢪ غذآ ندھ...!🍃 🎧Eitaa.com/komeil3
رفیق.. حالابـھ‌اندازه‌ی‌اونقدری‌کـھ‌میگـےباامام حسین؏رفیقـے واقعاباهاش‌رفیقـے..؟! توذهنم‌اونجـٰآکـھ‌آسِیدرضامیخونـھ: باتوهستیم‌ولـےدقیق‌نـھ..؛)💔 پلـےشد🚶🏿‍♂..!
26.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°📙🖇✨' روایتـےمتفاوت‌ازکتاب📚 توسط‌همسرشھیدعباس‌نجفـے :)♥ ⸤ Eitaa.com/komeil3
دلم‌بےهوا‌،هواےتوࢪاڪرد! هواےدلم‌ࢪا‌بےهوا‌داشتہ‌باش...! ✨ ⸤ Eitaa.com/komeil3
هدایت شده از - مَحبوبِ‌مَن :)
AUD-20201213-WA0004.mp3
5.24M
اهم اهم!! سلام علیکم رفقآ :) ان شاءالله کہ حال دلاتون عالے باشہ🌿 دیدم همہ دارن آهنگ تقدیم میکنن،گفتم منم مداحے تقدیم کنم👀📿 +این مداحے روح افزارو تقدم میکنم بہ چنل هایۍ کہ خیلے دوسشون دارم(': ـ علمدارکمیل✨ ـ براۍ او♥️ ـ وترالموتور🌱 ـ بیت‌السرار🎈 ـ بہ روایت ۱۳۵ :) ـ نودالیت🥢 ـ فقدان‌خویش🌿 ـ عباپوش🦋 ـ چکامه🌼 ـ نجواۍ‌بے‌نهایت👣 ـ نیازمندی ها🌙 ـ نارنگی‌من🍊 ـ چنور❄️ ـ «759»🌻 ـ شاید‌یه‌ریحانه☔️ ـ نوستالژی🛵 ـ آنشرلی🍬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت بیست و هفتم - هانیه : صدای اذان از گوشی بلند شد🌱 چون تصمیم گرفته بودم با ابراهیم رقابت بکنم و خانوم فاطمه را خوشحال بکنم دیگه هر روز گوشیم را طوری تنظیم کرده بودم که موقع نماز اذان بگوید رفتم وضوبگیرم یاد معلم دینیمان افتادم همیشه میگفت اول وضو دوم نماز بعدش درس ! وضو چجوری بود ؟ یادم نمیامد اما نمیخواستم وقت را از دست بدهم دست هایم را خیس کردم کشیدم روی صورتم بعدش از بازو تا مچ دستامو خیس کردم رفتم برای نماز … چادر نداشتم مجبوری مانتو و شالم را پوشیدم خب نماز میخوانم قربه الله حمد و سوره از هرکدوم هرچی یادم بود را گفتم رکوع و سجده هم سبحان الله بلد بودم گفتم تشهد اصلا یادم نبود و سلام هم فقط اخر نماز گفتم سلام خدا این نماز اولم بعد از نه سال بود خب بعدش خجالت کشیدم که هانیه این چطور نمازی هست!… رفتم یاد گرفتم و از اون روز به بعد درست نماز خوندم برای وضو : اول صورتمو شستم بعد دست راستم و بعد دست چپ شستم و بعد فرق سرم راکشیدم ( به اینحا وضو که میرسیدم یه جوری میشدم و یاد علی میفتادم ) مسح پای راست و بعد چپ نماز هاهم دیگه درست حسابی میخواندم اما کسی نمیفهمید بعد نماز ها به این فکر میکردم که من نه ساله نماز نمیخولندم نه ساله هیئت نرفتم نه ساله خیلی به اطرافیانم اهمیت میدادم دقیقا از وقتی که با حدیث و دنیا و سارن و ریحانه دوست شدم از آن روز به بعد نه سال میگذره و من به اینجا رسیدم این وسط یک چیزی مجهول بود … اینکه چـــرا!؟ چرا من از ان سال به بعد از خیلی چیز ها عقب کشیدم ' حرف های اکیپ را توی سرم کم کم میچرخید' - نه سال زندگیمونو با این عقاید قدیمی شون به فنا دادند - جلوی مارا گرفتن نتوانیم خوش باشیم - نماز برای چی اخه وقت ما تلف میشود - حجاب گرممان میشود - چرا دختر و پسر جدا باید باشند دوستی مگر چه عیبی دارد!؟ - این ها فقط بلدند گریه بکنند - مسجد اگه بری باید مثل آنها بشوی - چون خودشون افسرده هستند اجازه نمیدهند ما بلند بخندیم - روزه چیه دیگه!؟ ما رژیم میگیریم روزه میخوایم چیکار و من چه ساده این حرف هارو گوش دادم اگه این دلیل ها رو میگفتم بچه سه ساله ام خنده اش میگرفت! یکی یکی شروع کردم به خودم جواب دادن بایـــد جواب میدادم به خودم… بابت کار هایی که کرده بودم از خودم باید بازپرسی میکردم! نویسنده ✍ :
بسـم‌رَب‌جان‌وجـٰانان‌ابراهیـم♥'』
‌『 ! '🌿°. 』-