eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥️ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : چند روزی اصفهان خانه مادر بزرگم ماندم اما چون داشتیم کم کم به زمان کنکور نزدیک میشدیم دیگر نمیتوانستم بیشتر اصفهان بمانم باید برمیگشتم بعد از برگشتم به خانه خودمان یکی دو روزی با پدرم سرد بودیم روز سوم نیلی ، دختر عمویم زنگ زد و گفت فردا شب مهمانی گرفتن د نمیخواستم بروم بدون تعارف هم گفتم : من نمیخواهم بیایم از نیلی اصرار از من انکار آخر خود عمو زنگ زد و گفت که میخواهد من و بابا آشتی بکنیم و این مهمانی هم واسطه است خیلی هم تاکـید کرد که لباس خوب بپوشم و شیک به مهمانی بروم مهمان ویژه داشتند! --فردا -- همیشه عادت داشتیم جوان تر ها زودتر به مهمانی میرفتند و برای سرو غذا بزرگتر ها هم میامدند! من هم زودتر رفتم اما با این تفاوت که اینبار با روسری لبانی و چادر ملی رفتم ! دختر عموهایم تا منو دیدن شروع کردن به جیغ و داد و توی سر همدیگر زدن… همین کارهایشان باعث شده بود که بیشتر افراد حاضر توی سالن توجه اشان به من جلب شود! از گوشه کنار صداهایشان به گوش میرسید خیلی ها فحش میدادند خیلی ها مسخره میکردند خیلی ها میخندیدند و پسر عموها هم که جوری صحنه سازی کردند انگار من را نمیشناختند ودست انداخته بودند ! همینجوری فضا به خاطر حضور من شاد بود که صدای عمو از پشت نیلی شنیدم ---- + هانیه این چه وضع لباسه ؟ مگه من نگفتم مهمان ویژه داریم خوب لباس بپوشی!؟ آبروی منو میخوای ببری دختر - عمو جون مگه الان چجوریه !؟ بهترین لباس همین چادره + ما یه عمر سرمون پیش دوست و آشنا بلند بوده اخه تو هنوز چپ و از راست تشخیص نمیدی ، سرخود لباس انتخاب کردی! همه اش زیر سر مامانته از همون روز اول گفتم داداش با این خانواده امل وصلت نکن! نرفت تو گوشش - چرا پای مامانمو میکشید وسط خودتونم خوب میدونید مامانم با من کاری نداره! من خودم حق انتخاب دارم ... خودم خواستم اینجوری باشم + هانیه ساکت میری بالا یکی از لباس های نیلی میپوشی تا مهمانـمون نیومده میای پایین ! ---- همان لحظه مهمان ویژه عمو از راه رسید ... انجا فهمیدم این مهمان ویژه کیه! - پارسا - پسر یکی از شرکت های ملی که با پدرم و عمو قرارداد بسته بودند صحبت اینکه من با پارسا ازدواج بکنم تا کسب و کارشون رونق بگیره از قبل بود و من قبول نکرده بودم پارسا چون پسر مدیر شرکت ملی بود خیلی پولدار بود و به لطف عمل های جراحی زیبا شده بود برای همین بیشتر دختر های فامیل همیشه به من میگفتند ، فرصت را از دست ندهم! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥️ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : پارسا آمده بود به همین دلیل خیلی شلوغ شد من هم چون دلم نمیخواست لباسم را تغییر بدهم برای همین از خانه عمو بیرون آمدم و شروع کردم به راه رفتن … ساعت 12 شب بود تعجب نباید کرد چون معمولا عادتشان بود شب ها پارتی میگرفتند اجازه میدادند تا قشنگ همه جا تاریک شود و همه بخوابند یک قدم یک قدم کنار جدول راه میرفتم … خیلی عصبانی بودم و حس میکردم با من به عنوان وسیله برای سود شرکت رفتار میکنند! با خودم حرف میزدم و راه میرفتم یک ماشین هم مدام کنار من بوق میزد همین باعث شد عصبی بشوم با خشم برگشتم سمت ماشین و گفتم : - چه مرگته ؟ تازه ماشین خریدی دستت را گذاشتی روی بوق پارسا بود. . . انگار که عمو بهش گفته بود برو دنبالش ، دلش نرم میشود قدم هایم را تند تر کردم که خدایی نکرده پارسا ساعت ۱۲شب خلافی نکند ! من هرچقدر تند تر میرفتم پارسا هم بیشتر گاز میداد و دائم با القاب مختلفی منو صدا میکرد و درخواست داشت سوار ماشین بشم! خب بعد از کلی تند راه رفتن نتوانستم ادامه بدهم و به اجبار آرام تر راه رفتم پارسا هم وقتی دید که من صبر نمیکنم از ماشین پیدا شد چند قدمی دنبالم آمد دستم را گرفت که مثلا من صبر بکنم - چقدر تو خوشگلی - چرا خودت و اسیر این پارچه سیاه کردی - چرا صبر نمیکنی - مگه من چی کم دارم ؟ - یه شب به من فرصت بده - مشکلت با من چیه و کلی حرف و سوال دیگه چشمامو بسته بودم اصلا دلم نمیخواست به چشم هایش نگاه بکنم انقدر ترسیده بودم و ذهنم درگیر این بود که الان چه اتفاقی پیش میاد نفهمیدم پارسا کِی جلوتر امده بود و اصلا کِی گشت سر رسیده بود …… --- - نسبتتون باهم چیه!؟ پارسا : به شما ربطی نداره! - این موقع شب چرا کنار خیابون ایستادید!؟ + آقا تروخدا میخواستم کمک بخواهم که پارسا نزاشت ادامه بدهم اون اقا هم گیر سه پیچ داده بود اومد جلو میخواست پارسا رو از من جدا بکنه که… پارسا هم زرنگ تر بود… با عجله من را هُل داد و خودش فرار کرد وقتی چشم هایم را باز کردم توی بیمارستان بودم مامان بالای سرم داشت گریه میکرد نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥️ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : مامان بالای سرم داشت گریه میکرد و بعد چند دقیقه رفت و با یکی دوتا دکتر برگشت … دکتر ها ازمن سوال میکردند اسمم یادمه؟ اشاره میکردند به مامانم و میگفتند میشناسمش یا نه ؟! وقتی مطمعن شدن که عقلم سرجاشه گفتند که : یکی من را هُل داده و یکی از پاهام شکسته چندساعتی بیهوش بودم و نگران بودند که نکنه سرم هم به کنار جدول برخورد کرده باشه و ضربه مغزی شده باشم ولی گفتند که چیز مهمی نبوده یکم باید رعایت بکنم✋🏻 و از پای گچ گرفته شده مراقبت بکنم بعد از رفتن دکترها مامانم امد کنارم… شروع کرد به حرف زدن و گریه کردن میگفت که من چند ماه زودتر دنیا امدم برای همان ریه ها و معده ام خیلی مریض بوده میگفت که وقتی دنیا امدم تا چند وقت یک پایشان خانه بوده یک پایشان بیمارستان" تا اینکه مادر بزرگم من را نذر حضرت زینب میکند ، خانم کمک میکند و شفا پیدا میکنم مامانم میگفت: من فقط یک بچه دارم تا به این سن برسم خیلی اذیت شده میگفت وقتی عمو به بابا زنگ زده یاد بچگیت افتادم و با خودم گفتم هانیه را دوباره از دست دادم توی راه تا وقتی برسیم با حضرت زینب حرف میزدم میگفت : به خانوم زینب گفتم شما شاهد بودی، مادر دختر ها در کربلا چه حالی داشتند خودت دخترم را بهم برگردان ---- دکتر ها احتمال داده بودند که ضربه مغزی شده باشم چون گفتم که به کنار جدول برخورد داشتم وقتی عکس برداری میکنند و آزمایشات انجام میشود به این نتیجه میرسند که احتمالشان صفر درصد بوده و یکم به کمرم ضربه وارد شده نیم ساعت بعد بابا هم وارد اتاق شد دیگه سرد نبود انگار این ماجرای پارسا واسطه آشتی ما شده بود! حالم را پرسید وقتی هم عمو امد عصبی دستش را گرفت و برد بیرون چندتا پلیس هم امدن سوال میکردند - اون موقع شب کجا بودید؟ - این آقا پسر را میشناسید؟ - نسبتتون چی بود؟ - پدر و مادرتون اطلاع داشتند؟ و…… نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - پدر هانیه( علی) : داخل خانه نشسته بودیم ، گوشی من زنگ خورد داداشم بود اون شب مهمانی داشتند و قرار بود یکی دوساعت دیگه من هم بروم… یکم حرف زد و تعارف کرد زودتر بروم صدایش نگران بود ! دوام نیاورد و گفت : علی بیا بیمارستان مسیح هانیه توی خیابون با یکی درگیر شده از هوش رفته الان ما داریم میبریمش بیمارستان! خیلی عصبانی بودم همه اینکار هارا به خاطر سود شرکت داشتیم انجام میدادیم حالا این پسره معلوم نیست چه گلی زده به سرمون! فریاد زدم - چیشده؟ + هیچی داداش آروم باش هانیه و پارسا درگیر شدن گشت پارسا روهم بازداشت کرده! - سیاوش من به تو اعتماد کردم از اول اشتباه کردم نباید دخترم را میدادم دست این پسره + چیزی نشده که ‌.... -سیاوش چیزی نشده ؟؟ مگی چیزی نشده ها!؟ مگه من نگفتم بدون اطلاع به من کاری نکنید؟؟؟ نگفتــــم؟! الان باید به من بگی؟ الان باید بگی که دخترم روی تخت بیمارستانه!؟ گور بابای هرچی شرکته ----- آن شب سیاوش داداشم خیلی تلاش میکرد تا قانع بشوم ولی یک لحظه هم نمیتوانستم صبر بکنم کارد میزدی خونم درنمیامد… با خودم میگفتم ما هرچقدر هم آزاد و بیخیال باشیم ولی دیگه این یک مورد را نمیتوانستم قبول بکنم…… نصف شب اگه دخترم را برمیداشت میبرد من باید از چه کسی سراغ دخترم را میگرفتم!؟ کم پرونده ساز نبوده این پسره حالا خداروشکر که گرفته بودنش وگرنه معلوم نبود الان توی کدوم خیابون یقه کدوم دختر را گرفته بود…‌… چند ساعتی توی حیاط بیمارستان نشستم از فردا نقل و نبات شرکت و فامیل میشدیم! مادر هانیه وقتی گفت : دکتر گفته همه چیز نرمال هست فقط دوهفته ای باید روی ویلچر باشه تا آتل را باز بکنند بعد دوهفته میتواند دوباره سرپا بشود یک ساعتی هم منتظر ماندیم تا هانیه مرخص شود از پلیس اصرار که باید امشب به آگاهی برویم من هم نمیخواستم از این موضوع به سادگی بگذرم قبول کردم همان شب با هانیه رفتیم که شکایت رل بنویسیم و به سوال هایشان جواب بدهیم! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : با کلی سختی و کمک مامان حورا روی ویلچر نشستم مامان از خانه برایم چادر آورده بود به خاطر پارسا چادرم کلا خاکی و پاره شده بود همراه و بابا و مامان و چندتا افسر رفتیم آگاهی . . . من را به داخل یک اتاق راهنمایی کردند آقایی با لباس شخصی پشت میز نشسته بود --- + خودت و معرفی کن - هانیه ** هستم + پارسا میشناسی؟ - بله، پسر سرمایه گذار شرکت پدرم و عمویم هستن + چرا ساعت ۱۲ شب دنبال شما میومدن!؟ - خانواده ها در تلاش هستن من و پارسا ازدواج بکنیم ولی من نمیخواهم برای همین ایجاد مزاحمت کردن + چرا همون لحظه با پلیس یا پدرتون تماس نگرفتید!؟ - ترسیده بودم + ساعت ۱۲ شب چرا بیرون بودید از خونه!! - جایی مهمون بودم + چه مهمونی؟ - من نمیدونم شما چطوری میرید مهمونی ولی فامیل های ما عادت دارن نصف شب مهمونی بگیرن🚶‍♀ ---- چندتا سوال دیگر هم مضمون همین پارسا پرسیدند همانجا فهمیدم که خدا به دادم رسید من زن این پارسا نشدم یه پرونده داشت به قطر و سنگینی کل زندگی من هزارتا دختر از دستش شکایت کرده بودند چقدر شکایت تجاوز و مزاحمت و هک و موادمخدر از دست این حیوان شده بود و قرار شد فردا همراه بابا علی بریم که شکایت بکنیم … شب سختی بود چون واقعا کمرم درد میکرد ' با فکر به اینکه اگه ابراهیم آنجا بود چیکار میکرد خوابم برد… صبح وقتی مامان حورا بیدارم کرد خیلی ناراحت شدم برای نماز خواب مانده بودم کم مانده بود آن روز گریه بکنم و فکر میکردم خدا دیگه من و نمیبخشد..! چند ساعت بعد همراه بابا رفتیم همان اداره آگاهی دیشب … قرار شد من بیرون از اتاق با ویلچر صبر بکنم تا بابا متن شکایت را بنویسد و بعد من امضا بکنم برای همین بابا همراه جناب پیگیر پرونده داخل اتاق رفتند و در هم بستند! یک نفر روی صندلی ها نشسته بود یکم خم شدم و دیدم که بله… همان افسر گشتی بود که من را از دست پارسا نجات داد دست و سَرش باند پیچی شده بود خیلی عزاب وجدان گرفتم همه چیز به خاطر من بود … بیچاره توی دردسر افتاده بود... ----- - آقـااا ! + …… - آقا با شما هستم! همون افسر گشت از روی صندلی بلند شد و گفت : +بله بفرمایید؟ - ببخشید شما همون افسر گشت دیشب هستی؟ سرش و بالاآورد و به همون سرعت دوباره نگاهش روی زمین زوم شد! گفتش : +بله خواهرم بفرمایید درخدمتم بهترین خداروشکر؟ -ممنون شما خوبین دیشب چه اتفاقی براتون افتاد + چیز خاصی نشد ان شاءالله شماهم بهتر بشید یاعلی مدد و رفتند... نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه: چند دقیقه ای منتظر نشستم تا اینکه بابا آمد من را برد داخل اتاق… پای برگه امضا زدم … آقایی که آنجا بود با اصرار من شروع کرد به توضیح ماجرا : میگفتند که پارسا احتمالا برای اینکه وجه پدرش پایین نیاد وقتی بچه های گشت را میبیند من را هُل میده و خودش پا به فرار میزاره سید هم دنبال پارسا میکند باهم درگیر میشوند و سید ماهم مجروح میشود و آخر بسیم میزند و از اداره میروند محله مد نظر و این آقای پارسا را بازداشتشون میکنند و فعلا با وثیقه بیرون از زندان هستند! خیلی اصرار کردم که نشانه ای یا تلفنی از همین سیدشان بدهند چندبار گفتند که اطلاعات آدم ها پیش ما محفوظ است… بدون وقفه شروع کردم گریه و زاری التماس کردن چون من ریه هایم مشکل دارد از اینکه تند حرف زده بودم به سرفه افتادم همین سرفه ها سبب خیر شد و بالاخره جناب رضایت داد که یک آدرس از این سید به ما بدهد…… دوهفته گذشت"' بعضی از شب ها با درد از خواب بیدار میشدم بعضی از شب ها مامان تا صبح بالای سرم قرآن میخواند که زودتر خوب بشوم (: یک روز هم نیلی و عمو آمدند عذرخواهی کردند و شام آوار شدند اینجا نیلی میگفت دنیا بهش گلایه کرده که چرا هانیه اینطوری رفتار میکند.. منم به نیلی گفتم بهشون بگه بیخیال من باشند من دلم نمیخواهد به این رفافت سمی ادامه بدهم توی این مدت نماز هایم قضا میشد خیلی برایم سخت بود چجوری من نه سال نماز خواندن را کنار گذاشته بودم!؟ بالاخره دوهفته گذشت و امروز باید بخیه هارا باز میکردیم… با مامان و بابا رفتیم گچ پایم را باز کردند چند جلسه دکتر برایم فیزیوتراپی نوشت تا ماهیچه هایم دوباره گرم شود بالاخره دوهفته بود که روی ویلچر بودم به خاطر مسکن هایی که تزریق کرده بودند تا وقتی برسیم خانه خوابم برد پنج جلسه فیزیوتراپی رفتم و بالاخره بعد کلی سختی و درد و زمین خوردن توانستم روی پای خودم باشم نماز های قضاشده را خواندم توی اینترنت سرچ میکردم تا نحوه قرآن خواندن صحیح یاد بگیرم ! صفحه اینستا را دوباره فعال کرده بودم وقتی نگاه به پست هایم میکردم از خودم بدم میامد با چه هدفی عکس های خودم را در مجازی بارگزاری میکردم ؟ مگر قفل صفحه من ۱۵ رقم نبود که کسی بی اجازه دست به گوشیم نزند پس چجوری عکس های شخصی خودم را توی فضای عمومی پخش کرده بودم؟ کلی کامنت و لایک بود … اول بیوگرافی و آدرس پیج و پروفایلم را تغییر دادم و بعد یکی یکی چند روز وقت گذاشتم د پست هایم را پاک کردم صفحه مجازی مذهبی نکردم کسایی که من را دنبال کرده بودند همه مثل هانیه گذشته بودند میخواستم آرام آرام با خدا آشنایشان بکنم! اولین پستی که توی پیجم بعد از چند ماه بارگذاری شد خیلی ها فحش دادند خیلی ها کامنت تحسین گذاشتند خیلی ها آنفالو کردند خیلی ها دایرکت دادند… اما توی دنیا ما در کار خیر تک خوری نداریم تحول اگه برای من صورت داد برای بقیه هم باید کمک بکنم تا تحول صورت بگیره بعد ها به این نتیجه رسیدم(: نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهلم - هانیه : داشتم اتاق را تمیز میکردم چادری که آن شب سر کرده بودم و پاره شده بود دیدم روی میز گذاشتمش که به مامان تحویلش بدهم زیپ کیفم را که باز کردم یک تیکه از جعبه دستمال کاغذی که آدرسی داخلش نوشته شده بود را دیدم برای همون افسر گشت ، سید بود حالا که پیدایش کرده بودم دور از ادب بود باید میرفتم … بعد از ظهر چادر سر کردم و کیفم را برداشتم از یک شیرینی فروشی یک جعبه شیرینی خشک خریدم و رفتم دنبال آدرس … کوچه پس کوچه های تهران یکی یکی میگذراندم دنبال کوچه سماوات میگشتم… بعد از پرس و جو فهمیدم کوچه سماوات یک کوچه قبل از چهارراه اصلی هست" خدای من… حالا این سید را از کجا پیدا بکنم!؟ اصلا ما خیلی سید داریم اگه توی این کوچه سه تا سید باشه از کجا این سید جوان ناجی را پیدا بکنم'! با استرس یکی یکی به مردم نگاه میکردم به مغازه ها نگاه میکردم سمت بچه هایی که کنار جدول نشسته بودن رفتم و پرسیدم --- - سلام بچها شما سید و میشناسید؟ + سلام خاله سید زیاد داریم کدوم را میگید؟؟ - اسمش را نمیدونم ولی یک آقای جوان هست که چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود قدش هم بلنده + خاله گرفتی مارو ؟ از کجا بشناسیمش + باشه ممنون… ---- جلو تر سه چهارتا پسر داشتن فوتبال بازی میکردن - سلام آقا پسر شما سید و میشناسید!؟ + بله - خببب کجاست اشاره کرد به خودش و گفت: + اینجا ، سید منم --- کلی خودم رد سرزنش کردم که چرا اسم این سید را نپرسیدم که حالا یک پسر نوجوان بگه سید منم بنده خدا خب خودش هم سید بود داخل مغازه ها شدم نشانی های این سید دادم هیچ کدلم نمی‌شناختند کم کم داشتم شک میکردم که نکنه آدرس را اشتباه دادند… یک خانم هم گفت اینجوری پیدایش نمیکنید باید اسمش را یادداشت میکردید چند بار کوچه را رفتم و برگشتم بچه هایی که داشتند فوتبال بازی میکردند هربار می‌پرسیدند هنوز پیدایش نکردی؟! رسیدم به آخر کوچه چندتا خانم جلوی در سبز رنگ آهنی ایستاده بودند رفتم جلو پرسیدم ببخشید شما سید میشناسید ؟ یک آقای جوان هست چند وقت پیش دست و سرش شکسته بود یکی از خانوم ها با شک و تردید گفت توی چهار راه اصلی یک حجره نجاری هست به اسم حاج مرتضی این سید هم کنار حاجی هست از کوچه درآمدم بیرون وارد چهارراه اصلی شدم با یکم پرس و جو حجره حاج مرتضی رل پیدا کردم اون روز یک پا کاراگاه شده بودم رفتم داخل ! کسی توی حجره نبود ناچار نشستم روی صندلی تا یکی بیاد و جوابگو باشه… چندتا مشتری هم آمدند وقتی دیدند این حاجی نیست رفتند! تقریبا یک ربع بعد یک آقای نسبتا پیر وارد حجره شدند بلوز قهوه ای و جلیقه سیاه پوشیده بودن کلاه بافتنی قدیمی سبز هم سرشون بود! ---- - سلام حاجی + سلام دخترم ! ببخشید منتظر نشستی سفارش داری؟ - نه حاجی من با یک آقایی به اسم سید کار دارم ، توی کوچه سماوات یک خانومی آدرس شما را به من داد + خیره ، اما اینجا سه چهار تا سید داریم با کدومشان کار داری!؟ - راستش اسمشان را یادم نمیاد ولی حدودا جوان هستند و چند وقت پیش هم دست و سرشون شکسته بود + خب فهمیدم کی را میگی سید محمد! خیره پس …! منطورشونو نفهمیدم و با عجله پرسیدم - حاجی، آدرسشونو میدین!؟ + گفتم این محمد چرا اینجوری شده ، خب... دخترم بشین الان میاد اینجا که با من بره مسجد بعد کارت را بهش بگو… ---- دقایقی توی حجره کنار حاجی نشستم هرکس از جلوی در حجره رد میشد به حاجی سلام میکرد و با تعجب به من نگاه میکرد برای اینکه زمان بگذره حاجی برایم یک غزل از حافظ خواند… نویسنده ✍ |
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : برای اینکه وقت زودتر بگذره حاجی شروع به خواندن یک غزل از حافظ کرد🕊🍀 ( الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها به می سجده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها♥️🌱) شعری که حاجی گفت خیلی قشنگ و پر مفهوم بود یکم باید دقت میکردی تا تفسیرش و میفهمیدی. داشتم به این فکر میکردم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها✋🏻 یاد شب مهمانی عمو افتادم ..'! به خاطر عاشقی سرزنش شدم(:؟ چون عاشق خدا شدم نمیخواستم حرفش را زیر پا بزارم چادر سر کردم و نماز خواندم…~ ولی خب همین دردسر و تمسخر ها الان در حال حاضر برای من خیلی ارزشمند هست🙂💚 یک عمر خلاف حرف خدا عمل کرده بودم حالا چندتا فحش یعنی نمیتوانستم برای خدا بخورم ؟ مگه ادعا نمیکنند عشق مقدس هست!؟ پس کدوم عشق از عشق به خدا مقدس تره!؟🚶‍♀ انقدر با خودم حرف زدم تا اینکه حاجی از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت: + به به اینم سید محمد ما ، آقا سید با شما کار دارند پیرد مرد خیلی شوخ و شادی بود از خوشحالی زیاد اون لحظه یادم رفت که نامحرم هست و دستم را جلو بردم🤦‍♀ حالا خوب بود چند دقیقه قبل داشتم از عشق به خدا میگفتم ولی خب چه کنم من نه سال اینطوری زندگی کردم بعضی وقت ها یادم میرود🚶‍♀💔 سید محمد با تعجب نگاه من میکرد و نهایتا دستش را گزاشت روی سینه اش فهمیدم که ای وای عجب اشتباهی کردمتو جمع ضایع شدم حس خنده و خجالت وقتی باهم قاطی بشه دیگه نمیتونی خودت کنترل بکنی با عجله گفت : ببخشید نمیدانستم شما اینجاهستید ! حاجی با اجازه من میرم یاعلی✋🏻'! بعد هم به سرعت از حجره رفت بیرون… انقدر سریع که مهلت نداد حداقل حاجی جوابش را بدهد --- + حاجی☹️💔 چرا اینطوری کرد!؟ مگه چیکار کردم به خدا حواسم نبود دستم را بردم جلو🚶‍♀ - والا نمیدونم دخترم جوانه دیگه ، تو ببخشش + ممنون ، ببخشید خدانگهدار😕✋🏻 --- اشتباه کرده بودم ولی زیر بار نمیرفتم این خصلت که "از همه طلبکار هستم" هنوز توی من بود و باید اول وقت ترکش میکردم عصبانی دنبال همین سید راه افتادم بالاخره شیرینی خریده بودم از صبح در به در دنبالش گشته بودم که تشکر بکنم لااقل شیرینی هارا تحویلش بدم فکر نکنه من بی ادب هستم یکم تند تر قدم برداشتم! نزدیک مسجد چند قدم باهاش فاصله داشتم داد زدم اقا محمد چند لحظه صبر کنید ایشون هم سرش را تکان داد و گفت بفرمایید! زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید 🤫! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 ‌‌- هانیه : وقتی گفت زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید خیلی بهم بَـر خورد! فکر کردم سرزنشم میخواهد بکند و خودش را خیلی دست بالا میداند💔☹️ برای همین گفتم: اگه کار من زشته کار شما چیه!؟ زشت نیست که فقط خودتان را میبیند😠!؟ مگه من چیکار کردم..!؟ این همه راه اومدم بابت آن شب از شما تشکر بکنم در کل به خاطر من زخمی شده بودید! هرچقدر هم میخواهید بابت زخم هایی که خوردید پولش را بهتون میدهم اینم شیرینی شما بیچاره چشم هایش چهارتا شده بود توقع نداشت که من اینطوری رفتار بکنم وقتی که شیرینی را جلو بردم به خودش آمد و باز دوباره مثل همیشه سنگین گفت ممنون! شیرینی را نگرفت اشاره کردم به سکوی کنار خیابان و گفتم من میزارم همینجا بماند اگر نگیرید🤠 شیرینی را گرفت و گفت که توی مسجد پخش میکنم یاعلی✋🏻 خب هرکسی جای من بود ناراحت میشد برای همین گفتم : این شیرینی را من برای شما گرفتم نه برای بقیه🚶‍♀! با تاکید گفتند که من شیرینی نمیخورم به نیت شما پخش میکنم… خیلی تعجب کرده بودم مگه شیرینی هم حرام بود که نمیخواست بخورد برای همین پرسیدم چرا؟ چرا اینطوری رفتار میکنید؟ و ایشان خیلی کوتاه جواب دادند تشکر میکنم که تا اینجا آمدید و به سمت داخل مسجد رفت☹️🚶‍♀ زیر لب گفتم : به درک اصلا نخور بده بقیه بخورند بهتر حداقل یک دعایی به جانم میکنند راه افتادم سمت خانه پیاده داشتم میرفتم که ماشین بگیرم توی راه به این فکر میکردم خوب شد دیگه تشکر هم کردم … آخرین باری که رفتم اصفهان بابا بزرگ برایم یک قرآن جیبی خریده بود از ان موقع به قولم عمل کردم و هر روز چند صفحه با معنی میخواندم به آیه 63 بقره رسیده بودم خیلی بهش فکر کردم تا که به این نتیجه رسیدم هر کتابی که ما میخوانیم یک پیامی دارد 🌱 منبع همه این پیام ها فکر آدم هاست و فکر و ذهن زاده دست خدا پس کاملترین و جامع ترین کتاب همین قرآنه😍 یک صفحه از قرآن اندازه سه چهارتا کتاب پیام مفید داره🙂💚 اینطوری زندگی خوبی میتونی برای خودت بسازی ! ضمنا دیگه نمیخواهد دو ساعت دنبال کتاب های خوب و پر فروش بگردی.. --- آیه ۶۳ بقره : کتابے را ڪه به شما داده ایم را جدی بگیرید و مطالبش را آویزه گوش کنید تا بتوانید مراقب رفتارتان باشید 🧡(:'! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 "شصت روز بعد" - پدر هانیه (علی) : همانطور که اطلاع دارید من و برادرم مدیر یک شرکت بودیم و پدر پارسا طرف قرارداد و سرمایه گذار شرکت بودند… اوایل سعی کردم که هانیه را راضی به وصلت با پارسا بکنم🚶‍♂ میخواستم از این طریق هم سود شرکت زیاد بشود و هم روابط بهتر و دوستانه تر بشود! اینطوری ما با پدر پارسا فقط رفیق و همکار نبودیم بلکه فامیل هم میشدیم این به نفع ما بود و کلی مزایا داشت✋🏻 هانیه قبول نمیکرد و میگفت دلم نمیخواهد آقابالاسر داشته باشم ! و بعدش کلا تغییر کرد تغییر عقیده… تغییر افکار… تغییر باورها تغییر🌱'! به خاطر این تغییر های ناگهانی از دستش عصبانی بودم رفتارهایش در خانواده ما اصلا مناسب نبود! چند روزی اصفهان رفت … وقتی برگشت ، سیاوش ترتیب یک مهمانی را داد تا من و هانیه آشتی بکنیم و خب بعدش داستان دعوت پارسا و حمله پارسا در خیابان به هانیه و دادگاه بود😪"! همین دادگاه باعث شد که پدر پارسا من و برادرم را تحت فشار قرار بدهد… مبلغ سرمایه اش را تا حداقل سه روز دیگه میخواست وگرنه شکایت میکرد 🚶‍♂ سرمایه را ما خرج شرکت کرده بودیم و پول آنچنانی نداشتیم که بخواهیم پرداخت بکنیم ! چک هم قبول نمیکردند😣... سیاوش گفت که درد پدر پارسا ، خود پارسا است! باید بریم دادسرا و رضایت بدهیم هرچقدر بیشتر پارسا داخل زندان بماند و پرونده اش سنگین شود و سابقه دار بشود برایمان بدتر میشود البته پارسا فقط به خاطر هانیه زندان نرفت پرونده های دیگه ای هم داشت🚶‍♂ به اجبار بدون اینکه چیزی به هانیه و مادرش بگویم رضایت دادم همان روز هم پارسا با هزار تا پارتی آزاد شد⛓✋🏻 دوباره یکی دوهفته ای روابط ما با پدر پارسا خوب شده بود و ایشان به خاطر رضایت من قید گرفتن مبلغ سرمایه رد زدند. . .! بعدش هم طی یک جلسه اعلام کردند که چون پارسا فعلا بیکاره قراره بیاد شرکت و باما همکاری بکند 😕 پارتی تا دلت بخواهد هست ...! روز ها خیلی خوب پیش میرفت شاخص سهام شرکت رشد داشت و باعث شده بود اسم و برند شرکت معروف شود.. خیلی روی کیفیت دقت داشتیم ! به خاطر سود زیاد حساب های بانکی ماهم سود برده بود😅 کم کم پارسا وقتی روال کاری دستش امد شرکت جداگانه برای خودش تاسیس کرد .. و حالا اینبار ما سرمایه گذار شده بودیم😄! در این قوم و قبیله ها اول پدرها بزرگ میشوند بعد کم کم پسرهایشان را سرکار میآورند … و خیلی شیک و مجلسی اعتبار پدر به پسر منتقل میشود یک شبه راه صد ساله برای خیلی ها طی میشود🚶‍♂ توی مناقصه ها شرکت میکردیم … از شرکت های زیر شاخه بازدید میکردیم 👀 مهمونی های مختلف میگرفتیم تا با شرکت های خارج از کشور قرارداد ببندیم 🤓 تبلیغات زیاد باعث شناخت مردم شده بود.. خیلی روال خوبی بود تا اینکه… کم کم پارسا دو سه روز درمیان به شرکت سر میزد ..! حقوق کارگر ها و کارمند ها چند روز جلو ،عقب میشدودر واقع نظم کاری بهم خورده بود! اعتراض ها زیاد شده بود و کارگر ها به خاطر حقوق کم یا عدم پرداخت حقوق دست از کار کشیدند و کلی بدهکاری بالا اوگمد … تولیدمان کم شده بود بعضی شرکت ها سهام خودشان را میخواستند '! و بعضی ها هم درخواست لغو قرار داد را داده بودند نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - پدر هانیه ( علی‌): اوضاع شرکت خیلی بهم ریخته بود با پدر پارسا قرار گذاشتیم که صحبت بکنیم یک رستوران قرار گذاشتیم و با تاخیر پدرش حضور پیدا کرد ... بهشون گفتیم : وضعیت شرکت خیلی غیر قابل کنترل شده کارگر ها دست از کار کشیدند و تولید نداریم طرف قرارداد ها، قرارداد را فسخ کردند کلی چک ، برگشت خورده سرمایه گذار ها پولشان را میخواهند و با نگرانی ادامه دادیم... پارسا هم خیلی کم پیدا شده! یک ساعت و نیم برایشان صحبت کردیم ایشان گفتند: مادر پارسا سکته کرده و الان بیمارستان هستنو برای همون سرشان خیلی شلوغه رفاقتی از من و سیاوش خواست تا یکم از خودمان وسط بزاریم تا شرکت سامانی بگیرد حقوق کارگر ها را بدهیم و چک هارا صاف بکنیم بعدش باما حساب میکند … ما چندین سال بود رفیق بودیم برای همان توی عالم رفاقت قبول کردیم 🚶‍♂ از فردای آن روز کارگر ها را داخل سالن جمع کردیم و بهشون گفتیم تا آخر هفته حقوقشان واریز میشود … خوشحال شدند و دوباره دستگاه ها را روشن کردند و کار دوباره شروع شد✋🏻 یک سر هم رفتیم بانک و از حساب خودمان چک های برگشت خورده را صاف کردیم ! به شرکت های معترض زنگ زدیم و عذرخواهی و اعلام حمایت کردیم😌 یک روز دو روز یک هفته گذشت خبری از پارسا و پدرش نبود! چندبار زنگ زده بودیم اوایل بعد از چند بوق میگفت- مشترک موردنظر در دسترس نیست!- اما الان کلا بوق هم نمیزد☹️ با نگرانی رفتیم سمت خانه پارسا و پدرش اما هیچ کس نبود … چیزی نگذشت حدود یک هفته بعد که آمدند و شرکت را پلمپ کردند! فهمیدم ... پارسا و پدرش پول ها را برداشتند و از چند جا دزدی کردند و رفتند خارج از کشور …! شرکت پلمپ شد ماهم کلی بدهکاری بالاآوردیم 🚶‍♂ حسابمون خالی بود و طلبکار ها زیاد… به اجبار خانه را فروختیم و سهم طلبکار هارا دادیم چند منطقه چد محله پایین تر خانه کوچک تری خریدیم ! از شر طلبکار ها که راحت شدیم فرصت کردیم یکی یکی وسیله هارا بچنیم متاسفانه کاری نداشتم و بیکار بودم 😓 صبح ها تا ظهر توی حیاط راه میرفتم و میگفتم ای کاش اعتماد نکرده بودم … ای کاش'! هرچقدر دنبال پارسا و پدرش گشتیم نبودنو کلی هم با هانیه دعوا کردم که اگر الان زن پارسا بودی میدانستیم حداقل کجا رفته اند!! پیدا نشد که نشد💔✋🏻 رفتم آگاهی و شکایت کردم پول و چک از من گرفته بود و حالا اصلا معلوم نبود کجاست طلب داشتم دستش! شکایت نوشتم و شماره خودم را دادم تا اگر خبری شد به من اطلاع بدهند. . . یک ماه رفتم و آمدم هیچی به هیچی واقعا با این اوضاع مالی و تورم ها فشار زیادی روی خانواده بود ! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و پنج - هانیه : بعد از اینکه بابا کلی بدهی بالا آورد مجبور شدیم خانه را عوض بکنیم … پارسا و پدرش پول همه رو کشیده بودند بالا و رفته بودند 🚶‍♀ با مامان یکی یکی وسیله ها را جمع میکردیم! خیلی اون روزها ناراحت بود یک روز بهم گفت : یک عمر باآبرو زندگی کردیم حالا الان باید از اینجا بریم…(: گفتم : یک عمر با آبرو در برابر مردم زندگی کردیم یک عمر به خاطر مردم و حرفشون زندگی کردیم حالا خوشحالم که یک روز از این عمر هم میخوایم به خاطر خدا زندگی بکنیم 😃🌱 مامان حورا میگفت : ما عادت نداریم بریم. محله های پایین تر زندگی سخت میشه اصلا برای ریه های خودت دود خطرناکه! بهشون گفتم که زندگی بالاخره بالا پایین داره منم ریه هایم چیزی نمیشه به قول خودت عادت میکنیم دیگه بعد هم یک شعری که تازگی حفظ کرده بودم خواندم ( یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور) خودم نمیدانم چجوری این حرف هارا زدم خدا خواست مطمعنم🙂 خدا حواسش به آدم ها هست اگر ببینه یکی از بنده هایش ناراحته سریعا یک فرد را مامور میکند تا بنده اش را شاد و آرام بکند(: و من عشق اینجور ماموریت ها♥️🌱! مامان آن روز کلی خندید و افتاد دنبالم که چجوری این چیزها را یاد گرفتم …… روز کنکور صبحانه خوردم و با تاکسی رفتم حوزه برگزاری آزمون … با اعتماد به نفس به کسایی که امده بودند نگاه میکردم ای خدا هیچی نتوانسته بودم بخوانم کنکور را دادم ولی خیلی اشتباهاتم زیاد بود🚶‍♀ ولی اصلا غمگین نبودم حاضر بودم کنکور که آزمون مهمی هست خراب بکنم اما ای کاش زودتر میفهمیدم باید تغییر کرد🌱" همچین هم بیکار نبودم ناراحت نبودم چون وقتی درس نمیخواندم دنبال تغییر بودم در راه خانه با ابراهیم حرف زدم بهش گفتم امسال مهمترین آزمون من همین تغییر بود نه کنکور 🤓 خیلی باهاش درد و دل کردم و گفتم که چه بر سر پدرم آمده گفتم شاید اگر برادر داشتم الان کمک حال بابا علی بود …(:! چه رفاقتی بهتر از رفاقت با ابراهیم..؟ هیچ وقت منحرفت نمیکرد هیچ وقت پولتو را بالا نمیکشید هیچ وقت مسخره ات نمیکرد هیچ وقت تو را به دیگران ترجیح نمیداد آخر رفاقت همین ابراهیم بود🙂✋🏻 ابراهیم آسمانی … وقتی رسیدم خانه با افتخار گفتم که من گند زدم 😂 مامان بعد از روزی که باهاش حرف زده بودم خیلی شاد شده بود … ولی انگار باباعلی عصبانی شد از اینکه کنکور رل بد دادم☹️ با دلخوری گفت : مردم دختر دارند ماهم دختر داریم گفتم حداقل امسال کنکور قبول میشی برای خودت چیزی میشی🚶‍♂! درکش میکردم فشار زیادی تحمل میکرد برای اینکه ناراحت نباشه گفتم: بابا امسال نشد سال بعد کنکور میدم بعدشم این همه توی کنکور قبول شدن بیکار هستن سال بعد و که از من نگرفتند شاید قسمت نبوده مهمترین کار ما همین خداست عصبی نگاهم کرد و فرار بر قرار ترجیح دادم بعد ها جمله خودم را نوشتم و وصل کردم به دیوار تا یادم بماند.. کی هستم و چجوری به اینجا رسیدم تا اگر خدا خواست و یک روزی مدرک گرفتم مغرور نشوم همانطور که ابراهیم مغرور نشد(:🌿 ابراهیم ابراهیم ابراهیم ..! غرور نداشتی که امروز انقدر معروف شدی ✋🏾 | عبـادت تسلیـم تحصیـل🌿`°!| این سه تا کلمه خیلی کامل بودند(: ابراهیم خیلی تسلیم بود اگه توانسته و موفق شده ماهم میتوانیم من دوران دبیرستان تقلب زیاد میکردم و اما حالا میخواهم دوباره تقلب بکنم از روی زندگی ابراهیم میخواهم تقلب بکنم این حلال ترین تقلب زندگیم قطعا هست..! نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و شش - هانیه : عمو و زن عمو با نیلی شب نشینی خانه ما آمدند… عمو سیاوش داشت میگفت باید فردا دوباره آگاهی برویم! زن عمو خیلی ناراحت بود چندباری هم کنار مامان حورا گریه کرد و گفت : من عادت ندارم اینجا زندگی بکنم همه جا مثل قفس شده ! فکرش را هم نمیکردم یک روز بخواهم توی اینجا زندگی بکنم💔' مامانم بهش گفت : زمین خدا یکیه حالا بالاشهر و پایین شهر نداره که خداروشکر که ضرر به مالمون خورد جونمون حالا که سالمه خودش خیلی هست✋🏻 اما آرام نشدن🤷‍♀ نیلی و من رفتیم اتاق خواب … با تعجب داشت نگاه اطرافش میکرد🙄 ---- - هانیه اینا چیه چسبوندی به اتاقت؟ + عکسه دیگه :| - این کیه😑!؟ + یه آقایی به اسم ابراهیم - خب درموردش بگو ببینم کدوم سلبریتیه !؟ احتمالا برای لبنان و کشور های اطرافشه🚶‍♀ + اسمش ابراهیم هادی خیلی طرفدار داره🌿✋🏻 ورزشکاره خیلی معروف😌 تازه یه کتابم داره خیلی قشنگه ولی نمیدونم الان خودش کجاست🚶‍♀ - عجب تاحالا ندیده بودمش!کنکور چیکار کردی؟ + هیچی خرابش کردم - چرا!؟ از وقتی چادری شدی کارای زندگیت خراب داره میشه😕 + ربطی به چادر نداره خودم درس نخواندم کار مهمتر از درس داشتم🌱 وگرنه چادر که کتاب هارا نخورده - چی بگم'! ---- رفتیم کنار عمو و بقیه نشستیم داشتن حرف از همین پارسا و پدرش میزدند ... کم کم وقتی ما رفتیم موضوع بحث را عوض کردند✋🏻 ---- - عمو حالا کنکورت چی میشه؟ توی فامیل آبروداری میکردی حداقل… با شوخی گفتم : + اگه قراره آبرو داشتن به مدرک و دانشگاه باشه الان خیلی ها آبرومند هستن 😄 بعدشم چیزی نشده امسال کار داشتم سال بعد میخونم رتبه میارم🚶‍♀ علی : داداش میبینی چیکار میکنه ؟ میخواد توی این پیری منو سکته بده شما که اومدی اینجوریه یه جوری چادر میپوشه انگار میخوان بدزدنش! - علی بچه است فردا یادش میره 🚶‍♂ علی : نمیدونم خدا لعنت کنه این افراطی ها را که پای بچه های مارا باز به این مساله هاکردن! مامانم دفاع کرد و گفت : هرکس حرف خدارو گوش بده از نظر شما افراطی؟! ---- نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هفت - هانیه : از حرف هایی که میزدند خیلی ناراحت شدم . . . شب که عمو این ها رفتند مامان و باباهم خوابیدند ! شروع کردم باابراهیم حرف زدن✋🏻 - ابراهیم ببین چی بهم میگویند - ای کاش الان بودی - ای کاش حداقل میدانستم کجایی - ابراهیم حرف هایشان خیلی اذیتم میکند - وقتی بهم حرف میزنند احساس میکنم خیلی تنها میشوم ! - ای کاش من هم میشد بیایم پیش تو دقایقی را صحبت کردم و گریه کردم 🖤° حس خوبی داشتم ابراهیم میشنید این خودش خیلی بود(:! خدا رو صد مرتبه شکر . . . خدا میدانسته اگه شهید دیگه ای جای ابراهیم بود من دلم میخواست سر قبرش بروم و بابا علی بعدش اجازه ندهد پس ابراهیم بهم معرفی کرد! این هم حکمت های خداست دیگه... دیوان حافظ آوردم باز کردم : ( در بیـابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور ♥️'!) قشنگ ترین شعر بود خیلی آرام شدم … سبک شدم فهمیدم که خدا و ابراهیم و حتی حافظ درد من را می‌فهمند! خیلی وقت ها مسخره‌ میشویم سرزنش میشویم اما من یک بار زندگی خودم را به خاطر تمسخر دیگران خراب کرده بودم یک بار به خاطر اینکه تحقیر نشوم مسخره نشوم به دنیا باخته بودم! حالا به هیچ عنوان دلسرد نباید میشدم گریه یک بار شیون یک بار🕸"! توی صفحات مجازی شروع به وقت گذرانی کردم خیلی ها هنوز خواب بودند.. خیلی ها خیلی ها! خواب شهرت خواب زیبایی (:! خواب شهوت خواب ثروت در سیاهی غوطه ور شدند خلاف حرف خدا عمل کردن ذلت دارد نه لذت🤫 اون موقع فهمیده بودم یکسری حدیث خاص به اسم حدیث قدسی هست..! قشنگترین حدیث ها بودند 🚶‍♀ اتفاقی یکی از احادیث را انتخاب کردم ( و خدا نزد دل های شکسته است ♥️🌱) بعد از خواندن حدیث فهمیدم خدا خیلی بیشتر از رگ گردن به ما نزدیک است حتی ثانیه به ثانیه از حالمان باخبرهست🌿' --- فردای روز کنکور رفتم کتابفروشی قصد داشتم حداقل یک ماه کتاب متفرقه بخوانم بعد برای کنکور شروع بکنم! وارد کتابفروشی که شدم دیگر نرفتم سمت قفسه های روانشناسی و ادبیات ..🚶‍♀ اینبار رفتم سمت قفسه مذهبی ! یکی یکی به کتاب ها نگاه میکردم… حدیث سحرگاهان شب های پیشاور رویای نیمه شب چند کتاب دیگر هم از نشر روایت فتح فکر بکنم اسمشان نیمه پنهان ماه بود🌘! کتاب هارا خرید کردم و بیرون آمدم خیابان ولیعصر (:! تنها چیزی که نیست همان ولیعصره مثلا اسم اینجا اسم امام زمانه اما انقدر سرو صدا هست که صدای امام زمان گم شده🙂! من هم یک روز جزو همین پُر سر و صداها بودم من هم یک روز بی هیچ ملاحظه ای بی حجاب میامدم اینجا خرید حتی بعضی وقت هاهم با ساشا میامدم صدای خنده ها و تیکه…… خجالت داشت 🚶‍♀جلوی امام زمان حداقل ای کاش رعایت میکردیم خنده هایمان در خیابون چقدر گوش هایمان را کَر کرده بود✋🏻 --- وقتی رسیدم خانه بابا نبودش مامان گفت که با عمو رفتند دوباره آگاهی تا ببیند ردی از این پدر و پسر پیدا کردند یا نه☹️💔 مامان بهم گفت ایکاش من هم تاکسی بگیرم بروم آگاهی باباعلی قلبش نگیره بیچاره خیلی ناراحت بود چون خودش کمر درد داشت زیاد نمیتوانست بیرون بیاید… برای اینکه خیالش راحت باشد تاکسی گرفتم و رفتم سمت آگاهی🚙 نویسنده ✍:
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و هشت - هانیه : چهل و پنج دقیقه بعد رسیدم آگاهی بابا و عمو داخل حیاط نشسته بودند رفتم سمت‌شان … --- - چیشد بابا؟ + هیچی اصلا به حرف آدم گوش نمیدهند فقط میگویند داریم پیگیری میکنیم! تو چرا اومدی!؟ - مامان گفت بیام تنها نباشید + میگن که هفته بعد بیاییم 🚶‍♂ ---- توی راه برگشت تا خونه بابا میگفت : نباید اصلا به رفاقت اعتماد کرد😞! مگس های دور شیرینی... توی دلم خداروشکر کردم که هم من و هم بابا معنی رفاقت را درک کردیم ابراهیم تو تنها رفیقی هستی که میشود بهت اعتماد کرد(: من خیلی وقت ها گناهکار امدم با تو صحبت کردم اما توهیچ وقت سرزنشم نکردی ... ابراهیم ای کاش ای کاش میدانستم کجایی🙃' از فکر درامدم بیرون و جهت تسلی گفتم: درست میشه بابا ، باید به خدا اعتماد کرد خودش پیگیری میکنه ✋🏻 بابا گفتش : چجوری؟ چجوری میخواد درست بکنه؟ گفتم : نمیدونم چجوری خدا انقدر راهکار برای گشایش کار بنده هایش داره که قابل شمارش نیست … به چجوری بودنش فکر نکنید شما به دادگاه اعتماد کردی باید به خدا اعتماد و توکل بکنی چون تا اون نخواد دادگاهم هیچ وقت نمیتونه رد پارسا و باباشو بزنه کسایی که داخل دادگاه هستن آدمای معمولی مثل من و شما هستن باید به خدا توکل کرد حسـبے‌الله‌و‌نعم‌الوڪـیل🌱" وکیل فقط خدا✋🏻 بابا سکوت کرد بعد چند دقیقه گفت : راست میگی ، خداکنه کارمون راه بیفته عمو درجا گفت : چی چی و راست میگی! این خدا اگه وکیل ما بودم نمیزاشت اصلا این اتفاق بیفته که ما در به در دادگاه بشیم😑💔 گفتم : عمو خدا گفت ! گفت ما نشنیدیم سوره بقره آیه282( بخشی) - مسلمانان ! در قرارداد های مدت دار، تعهدات مالی‌تان به همدیگر را بنویسید...🌱 عمو سکوت کرد و گفت : چرا کار سخت کرده خدا ... اگه کسی حال نداشته باشه قران بخونه چی؟؟؟ جواب دادم : عمو هرکی اطلاع نداشته باشه حداقل من یکی میدانم که چقدر کتاب درمورد موفقیت و اقتصاد خواندین بین این همه کتاب ، قرآن هم میتوانستید بخوانید 🚶‍♀ آهی کشید و گفت : ای بابا هانیه ایکاش حداقل دعا هامونو قبول میکرد ... میخواستم باز درمورد مهربانی و شنوا بودن خدا حرف بزنم فکر کردم شاید این حرف ها برای عمو جالب نباشه برای همین قسمتی از شعر های مولانا را براش خواندم: بـس دعاها ڪه خلاف است و هلاڪ🕸 کز کرم می‌نشنود یزدان پاڪ… شڪر ایزد کن دعا مردود شد ما زیـان پنداشتیم آن سود شد(: مصلح است و مصلحت داند او آن دعا را باز میگرداند او 🌱 --- فضای قشنگی بود همه داشتیم دد دل خودمان با خدا درد و دل میکردیم وقتی شعر را برای عمو خواندم انگار دوباره امیدوار شد برای اولین بار از دهانش شنیدم که : هرچی خدا بخواد همون میشه🙂 نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و نه - هانیه : به خانه رسیدیم عمو هم آمد تا باما ناهار بخورد مامان قرمه سبزی گذاشته بود … سفره را که انداختیم بابا گفت : کی فکرش را میکرد ما اینجوری بشویم؟؟ واقعا از بین این همه آدم چرا تمام دارایی من باید برود ..؟💔 گفتم: بابا چرا ناراحتی؟ مامان که بهت سخت نگرفته ، چیزی هم نیاز نداریم یک سقفی هست و سالم داریم نفس میکشیم بعدش خدا حواسش به ماهم هست 💚 وقتی کلی ثروت به ما داد و حواسش بود نگفتیم خدا چرا به ما ثروت دادی حالا که یک مشکلی پیش اومده میگم چرا ما (:؟ دائما حال دوران یکسان نباشد غم مخور✋🏻 عمو ، برای اینکه حال جمع را عوض بکند زد زیر خنده و گفت : یک عمر از مسجد ومنبر فراری بودیم حالا خدا یک سخنران نصیبمون کرده مفت ومجانی😂💞ونصف هانیه هم زیر زمین بوده انگار! باباهم خندید گفت : این عاقبت کاراییه که کردی دیگه😂💔 ناهار را که خوردند قرار شد من یک فال حافظ بگیرم ببینم چی در می‌آید عمو اصرار داشت من فال بگیرم میگفت دست هانیه خوبه😅! زیر لب نیت کردم ولی حافظ به شاخه نبات قسم ندادم به قرآنی قسمش دادم که به خاطر عشقش به خدا حفظ کرده بود(: - مژده ای دل که مسیحا نفسی مۍ‌آید که ز انفـاس خوشش بوی ڪسی می‌آید از غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده ام فالی و فریادرسی مۍ‌آید ز آتش وادے ایمن نه منم خرم و بس هرکس آنجا بہ امید قبسی مۍ‌آید هیـچ کس نیست که در کوے تواشت‌کاری‌نیست هرڪس‌آنجا‌ به طریق هوسی مۍآید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی مۍ‌آید جرعه ای ده که به میخانه ارباب کرم هر حیفی ز پی ملتمسی می‌آید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بیا خوش که هنوزش نفسی مۍ‌آید خبر بلبل این باغ پرسیـد که من ناله ای میشنوم کز قفسی می‌آید یار دارد سر صید دل حافظ ، یاران شاهبازی به شکار مگسی مۍ‌آید🌱" مامان تک خنده ای کرد و گفت : ما گفتیم به دست هانیه خوب میاد نه دیگه اینطوری با حافظ قرارداد بستی😅!؟ عمو با خنده و شوخی گفت : این فال بیشتر از اینکه به مشکل ما بپردازه داره به شوهر نداشته تو میپـردازه😂! خلاصه موفق شده بودم که دلـشان را آرام بکنم خیلی خوشحال بودم … همیشه میگویم الان هم دوباره توضیحـ میدهم ما گاهی مامور میشویم تا حال آدمهارا خوب بکنیم …♥️ خـدایا ماموریت انجام شد شما هم حواست به ما باشد✋🏻 قرار شد یک هفته دیگه دوباره عمو بیاد دنبال بابا و من همه باهم به آگاهی برویم… موقع رفتن ، عمو کتاب گریه های امپراطور آقای فاضل نظری را از من گرفت که ببرد و بخواند تا موقع حرف زدن با من کم نیارد😅✋🏻 شبش مامان داخل اتاق آمد و گفت من برای تربیت تو خیلی کم گذاشتم اما حالا که میبینم رشد معنوی کردی خیلی خوشحالم… من بیشتر وقت ها مطب بودم و سرم گرم بیمار ها بود … بعدش هم گفت که رضاالله فی رضاالوالدین 🙂! این جمله به معنی واقعی عین موفقیت یک انسانه! نویسنده✍ :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه - هانیه : حوصله ام خیلی کم شده بود میخواستم بروم به جای آهنگ چندتا فایل مذهبی هم دانلود بکنم توی گوشیم داشته باشم … بعد از کلی گشتن و سرچ کردن آخر در یکی از سایت ها یک آهنگ قشنگ پیدا کردم… ( ترانه عشق 🌿 بهانه عشق💚 تو میراث جاودانه عشق…👒 ز دیده نهان ☘ امیر جهان 🍃 به دور تو گردم امام زمان (: 🖤) همانجوری که آهنگ داشت میخواند تصمیم گرفتم در مورد ویژگی های امام زمان یکم تحقیق بکنم درحدی که باهمدیگر بیشتر آشنا شویم😃 یک سایت مربوط به شبکه قرآن و معارف سیما بالا اومد: حضرت مهدی علیه السلام سیمایی چون سیمای پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم دارد، در رفتار و گفتار و سیرت نیز شبیه و همانند اوست. پیشانی بلند و گشادهاش بر هیبت و وقار چهره زیبایش می افزاید، و چنان نوری بر چهره و جبین او پیداست که سیاهی موهای سر و محاسن شریفش را تحت الشعاع قرار می دهد. قامتی نه دراز و بی اندازه و نه کوتاه بر زمین چسبیده دارد، بلکه اندامش معتدل و میانه است. خالی بر چهره دارد که بر گونه راستش همچون دانه مُشکی میان سفیدی صورتش می درخشد و خالی دیگر بین دو کتفش متمایل به جانب چپ بدن دارد. آن حضرت رنگی سپید، که آمیختگی مختصری با رنگ سرخ دارد. از بیداری شب ها، چهره اش به زردی می گراید. چشمانش سیاه و ابروانش بهم پیوسته است و در وسط بینی او بر آمدگی کمی پیداست. میان دندان هایش گشاده و گوشت صورتش کم است. میان دو کتفش عریض است و شکم و ساق او به امیرالمؤمنین علیه السلام شباهت دارد. با حیرت و ذوق زیر لب گفتم :عجبا عجب! حیف من آمار تک تک بازیگر هاو بازیکن هارا داشتم اما تاحالا انقدر دقیق درمورد ایشان تحقیق نکرده بودم! مثلا اگر یکی میگفت رونالدو از سیرتا پیاز زندگیش را میگفتم اما اگر میگفتند امام زمان ؟ فقط مطلب های دینی مدرسه را بلد بودم🚶‍♀💔 باید تحقیق رل جزء برنامه روزانه قرار بدهم تا شناخت داشته باشم (:! یعنی ابراهیم هم امام زمان را میشناخت؟ مثل وقتی که یک رمان میخواندم و بعدش میرفتم با شوق و ذوق برای اکیپ تعریف میکردم که بالاخره فلانی با فلانی ازدواج کرد الان هم با شوق شروع کردم هرچیزی که در مورد امام زمان خوانده بودم را نکته به نکته 🔖 برای ابراهیم توضیح دادم! نمیدانم چرا و حکمتش چه یود یهـو یاد ساشا افتادم .. وقتی رفت خیلی گریه کردم خیلی غمگین شدم به کل امید را هم از دست دادم و به این فکـر میکردم اگر دیگر نبینمش جانم درمیاد🚶‍♀ خیلی این موارد را شلوغ میکردند خب رفت که رفت منطق من ای کاش همان زمان کار میکرد بیخیال اما الان تا حالا به این فکر کرده بودم که اگر امام زمان را نبینم جانم در میاد!؟ نه فکر نکرده بودم اصلا از اینکه در پس پرده بود ناراحت نشده بودم … حیف و حیف که این قافله گاهی غفلت کردند✋🏻 نویسنده ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و یک - هانیه : یک هفته، خیلی سریع گذشت صبح از خواب بیدار شدیم برای صبحانه عمو و زن‌عمو خانه ما آمده بودند… نیلی هم انگار که جایی مهمان بود🚶‍♀ صبحانه را خوردیم و سمت آگاهی حرکت کردیم … وقتی رسیدیم گوشی های تلفنـمون را از ما گرفتند و بعد از یکم جلوی در وقت تلف کردن وارد شدیم✋🏻 رفتیم سراغ صاحب پرونده منتظرنشستیم جند دقیقه بعد اتاقشان خالی که شد باعجله داخل شدیم … کلافه نگاهی به من و عمو و بابا انداخت و گفت : بفرمایید؟ عمو بهش گفت : ما قبلا یک شکایتی تنظیم کرده بودیم اما هنوز انگار پیگیر نشدید!؟🙄 همون آقا شروع کرد غر زدن : آقا پرونده شما حالا زمان میبره هروقت درست شد میگوییم بیایید الان کلی پروند دیگه هست که باید به آنها رسیدگی بکنم … همینطوری بحث بالا گرفت😬 یک جای کار میلنگید . . . مشخص بود این موضوع را هرکس میشنوید میفهمید جایی از کار لنگـه! یکم سر و صدا شد بین این همهمه ها یکی وارد اتاق شد همین که ایشون وارد اتاق شدند این صاحب پرونده ما عین فنر از جا بلند شد ، سلام و خسته نباشید گفت و از این چیز ها… این آقایی که وارد اتاق شد یکم با صاحب پرونده و بعد با پدرم صحبت کردند … صدایش آشنا بود وقتی نگاهش کردم دیدم بله! سید محمده ! این اینجا چیکار میکنه؟ با شیطنت به خودم گفتم نکنه اومده شکایت بکنه از من😂 نکنه از این سیدهم کلاهبرداری کردن هزارتا فکر امد توی سرم و رفت ... بالاخره وقتی احوال پرسی ها تمام شد سید پرسید: ---- - چیشده آقای مشکات؟ مشکلی پیش اومده!؟ + جایی با برادرم برای دوستشون سرمایه گذاری کرده بودیم دل غافل دوست برادرم زد زیر همه چیز و ۲ ملیارد از ما بالا کشید و حالا هم فرار کرده! - ای بابا توی این دوره نباید به هرکسی اعتماد بکنید حالا چرا انقدر عصبانی بودین!؟ + والا الان چند وقته من شکایت کردم هربار که میام میگن وقتش نشده در حال پیگیری هستیم خبرتون میکنیم دیگه امروز واقعا خسته شدم! تکلیف آدمو روشن نمیکنن🤦🏻‍♂ ---- - هانیه: سیدمحمد به صاحب پرونده گفت که امیدوارم عدالت قانونی رعایت کرده باشید وگرنه میدونید که بد میشه✋🏻! ایشون خیلی از خودشون دفاع کرد و با بی حوصلگی مدعی بود که کار پرونده ها کاملا عادی هست و شکایت کرد که این آقا یعنی همان پدر من زیاد پیگیری میکنند! سید محمد گفت که از این آقا دزدی شده حق دارند نگران و پیگیـر باشند ... در کل مراقب باشید ' با پدرم و عمو خداحافظی کردند ، صاحب پرونده هم به رسم احترام روی زمین پاکوبید موقع خروج از در همونطور که نگاهش به زمین خیره بود دستش و گزاشت رو سینش رو کرد طرف من گفت یاعلی ✋🏻 صاحب پرونده انگار تازه روال کار دستش امده بود 🌱 قول داد سریعا اقدام بکند تا مشکل ما حل بشود موقعی که میخواستیم از اتاق خارج بشویم صاحب پرونده دست بابا علی را گرفت و گفت: مثل اینکه از آشناهای سید هستید لطفا چیزی از پیگیر نبودن من نگید! باباهم قبول کردن و بالاخره از آگاهی بعد از تحویل تلفن های همراه خارج شدیم✋🏻 وقتی نشستیم توی ماشین بابا گفت این سیدشون انگار که مرد آبرو داری هست حرف روی حرفش نیاوردن'🌿 عمو در جواب بابا گفتش که... ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و دو ‌- هانیه : عمو در جواب بابا گفت که : اینجا همه چیز با پارتی جلو میره مگه ندیدی چجوری رفتار میکردن؟؟ همین ها با کم کاری هاشون گند زدن به زندگی ملت🚶‍♂ دوباره میز مذاکره گذاشتیم😅 در جواب عمو گفتم : نمیشه گفت همه چیز بدون اشکاله اما همیشه مشکل از نظام و فرهنگ نیست بعضی وقت هاهم مشکل از خود فرد هست! این فرد هرچقدر هم آموزش ببینه بخشی از خروجی کار باطن خودشه ! یعنی پنجاه درصد نظام و فرهنگ و آموزش پنجاه درصد هم باطن و ظاهر خود فرد هست! نمیشه همه چیز را گردن نظام و فرهنگ و آموزش انداخت💙 بعدش این سید بدبخت اصلا معلوم نیست کیه پارتی بازی نکرد که فقط گفت مراقب باشید پارتی بازی جاییه که تو هیچی نیستی و نداری ولی به لطف خیلیا هه یک شب راه صدساله طی میکنی🚙 - عمو این هایی که میگی درسته اما پس چرا آمریکا اینطور نیست!؟ جواب دادم : آمریکا بهشت نیست که حتما نه … قطعا مشکلات داره 🙂 پلیس اونور با پلیس اینور زمین تا آسمون فرق داره… مگه ندیدی چجوری مردمو دستگیر میکنند!؟ گاز اشک آور هاشونو توی اخبار دیدی😄 خب هر نظام و هر آدمی مشکلات دارند تنها زمانی مشکلات نظام و آدم ها حل میشه که حکومت دست امام زمان بیفته و خدا کمک بکنه✋🏻 بابا وارد بحث شد و گفت : هانیه راست میگه تازه حتی توی آمریکا قانون ها با ایران متفاوته … نمیشه مقایسه کرد😶 عمو حرف قبلی خودشو ادامه داد و گفت : خب باشه آمریکا ولش بکنید همین چهل سال پیش موقع شاه ما چه مشکلی داشتیم؟؟ - یهو یک چیزی اومد توی ذهنمو گفتم : زمان شاه ساواک بود خداروشکر زحمت میکشید مو و ناخن ها و پوست آدم هارا میکند ! الان که خب حالا همین پلیس های خودمون خدایی هر چی هم باشند باز آدم تر از زمان شاه هستن!🚶‍♂ عمو گفت : اتفاقا تا کاری نمیکردی ساواک سراغت نمیومد ادامه دادم و گفتم عمو قربون کلامت الان تا وقتی خلاف نکنی پلیس میاد سراغتو میگیره!؟ انگار که واقعا دیگه جای بحثی نبود 🌱🚶‍♀ با خودم فکر کردم از کجا بحث کشیده شد به اینجا منِ هانیه و بحث سیاسی؟ اما یه صدایی از درونم گفت : دین تو دین اسلام کامله پس نمیشه از سیاست جداش کرد وقتی خدا هم توی قرآن از سیاست گفته چه دلیلی داره تا از حق دفاع نکنیم.. تا وقتی برسیم خانه سکوت کردیم وقتی رسیدیم صفر تا صد اتفاقات رل برای مامانم و زن عمو تعریف کردم… مامانم میگفت این سید و خدا خیر بدهد بعضی وقت ها باید به آدم یک تلنگری وارد بشود تا به خودش بیاید که انگار امروز ایشان زحمت تذکر دادن به دوش کشیدن👀✋🏻 زن عمو همینطوری داشت از ماجرای پارسا و پدرش حرف میزد کم کم حرف به نیلی رسید ... گفت که نمیدانم این دختر داره چه بلایی سر خودش میاره تروخدا بگو هانیه بیاد باهاش حرف بزنه! بعد اومد توی اتاق کنار من نشست و با ناله گفت : این دختـر تکلیفش با خودش مشخص نیست هر روز یک پسر میاد دنبالش… اصلا معلوم نیست چی به چیه ! بهش میگم نکن با این پسر ها نگرد میگه به تو ربطی نداره حداقل هانیه شما باهاش حرف بزن تا آدم بشه! قول دادم فردا برم خانه عمو و با نیلی حرف بزنم🚶‍♀ نویسنده✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و سه - هانیه: شب موقع خواب شروع کردم داخل فضای مجازی گشت و گذار کردن توی یکی از کانال ها یک فایل صوتی دیدم نوشته بود | زنان ونوسی| سخنرانی استاد رائفی پور بود چند قسمتش را گوش دادم واقعا قشنگ حرف میزدند😃🌿 این جمله ایشون از همون شب آویزه‌ی‌گوش من شد : ( اساسا مشکل جامعه ما ندانستن است!) هنوز که هنوز این جمله مقدمه زندگی من است… اگر بدانی و مطلع باشی دیگر به تله نمیفتی ! ظهر بعد نماز و ناهار چادر سر کردم و سمت خانه عمو رفتم🚶‍♀🍃 عادت کرده بودم ! دیگه دستم آمده بود باید با کدوم خط اتوبوس بروم چجوری بروم که گم نشوم ……… وارد خانه عمو شدم ✋🏻 زن عمو امد استقبالم برایم چایی و شیرینی اورد یکم حرف زدیم و بعد گفت که نیلی مثل همیشه داخل اتاقش نشسته و فقط موقع غذا میاد بیرون🚶‍♀ با آرامش گفتم … زن عمو حافظ گفته که : - رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند چنین هم نخواهد ماند♥️🌱 رفتم سمت اتاق و در زدم ... جواب نداد دوباره در زدم و گفتم : نیلی ؟ خودش اومد در برایم باز کرد همچنان که من رل بغل کرده بود کشیدم داخل اتاق … کلی بی صدا گریه کرد با تعجب نگاهش میکردم نشستیم روی زمین دست هایم را گرفت و گفت : خوب شد که اومدی داشتم دیوونه میشدم! چند وقت پیش رفتم بیرون تا برای اتاق چندتا گلدون بگیرم🚶‍♀ این پسره دوستمو توی یک مغازه دیدم لوازم آرایشی بود گفتم شاید رفته تافت مو یا چیزی بگیره یڪم منتظر نشستم دیدم از همون مغازه با یه دختره اومد بیرون و کلی لوازم آرایش🤧 بعدش شب اومدم بهش پیام دادم بهم گفت خوب شد خودت دیدی کار منو راحت کردی…! از اون روز به بعد خودمو به هر دری میزنم تا ببینه من چقدر خوشبختم و ناراحت نیستم. . . چند بار منو دید چیزی نگفت ✋🏻 خودم خسته شدم دقیقا اونم داره همین کار میکنه هروز با یک نفر! - اجازه ندادم ادامه بده و گفتم : نیلی آروم تر … ترمزت که نبریده داری انقدر تند جلو میری🌱🚙 ببینم الان همین پسره اگه برگرده چیکار میکنی!؟ گفتش که : اصلا لیاقت من و نداره لایق همون دخترای اطرافشه ! خداروشکر کردم که به این نتیجه رسیده و گفتم : آفرین منم همین و میخوام بگم☂ خودت داری میگی لایق تو نیست ! پس دیگه چرا با این و اون دوست میشی؟ لیاقت تو خیلی بالاتره نیلی اصلا نباید با این پسر ها دوست بشی🚶‍♀ یاد سخنرانی دیشب ( زنان ونوسی) افتادم و همون حرف آقای رائفی پور را دست و پا شکسته گفتم : نیلی تو ارزشت بالاست چرا اجازه میدی باهات مثل ←لیوان→ یک بار مصرف رفتار بکنن!؟ آب که خوردن تشنگیشون برطرف شد میندازه ات دور دیگه حالا خیلــــی قشنگ هم که باشی دو هفته توی کیفش تو را نگه میداره بعدش تو را میندازه دور …! بعدش غصه هم نباید بخوری . . . بعضی وقت ها به ما کمک میشه از منجلاب میایم بیرون بعد فکر میکنیم شکست خوردیم و عشقمونو از دست دادیم در حالی که اگه واقعا کسی و دوست داشته باشه میاد خواستگاری🚶‍♀ (ادامه حتمـا تاکید میکنم خوانده بشود!!) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و چهار - نیلی با صدای گرفته و خسته تک خنده ای کرد و گفت : خب هانیه چه فرقی داره ازدواج هم مثل دوستی با همین پسراست دیگه -دوباره یاد سخنرانی دیشب افتادم ، خیلی بهم کمک کرد برای همین هرچی توی ذهنم بود سر هم کردم و گفتم : اسلام اومده کمک ما از دختر و پسر تعهد میگیره که کار خلاف نکن و به پای هم بمونن تعهد همون عقد خودمونه دیگه خیال هر دو طرف راحته مهریه هم که میزنن ضمنا وقتی ازدواج میکنی میرین زیر یک سقف بیشتر عاشق همدیگه میشید! دیگه جایی برای خلاف نمیمونه تازه بچه دار میشید نوه دار میشید اما این پسر ها به راحتی باهات دوست میشون و چون هیچ تعهدی بهت ندارن به راحتی قیدت میزنن …! اصلا پسری که میاد مردونه خواستگاری با پسری که میاد دوست دختر پیدا میکنه زمین تا آسمون فرق داره دختر هاهم همینطورن هرچیزی اگه از راه درست نباشه ضرر داره نیلی : الان میگی چیکار بکنم هانیه؟ حالم اصلا خوب نیست + الان باید قید این دوستی های خیابونی بزنی و یا ازدواج بکنی🚶‍♀ اصلا مگه تو درس و دانشگاه نداری؟ خب برو درس بخوان فقط بیکار نباش✋🏻 بیکار نباش بعدش کتاب گریه های امپراطور فاضل نظری که چند وقت پیش عمو آورده بود باز کردم و شعر به سوی ساحل دیگر اومد 👀 قشنگ ترین قسمتش این بود که : به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم مگر بیدار سازد غافلی را ، غافلی دیگر! نیلی لبخند زد و گفت : شعرت قشنگ بود اما اگه کسی شرایط ازدواج نداشت چی؟ بشکن زدم و گفتم : افرین چه سوال قشنگی پرسیدی خب به جای علافی و بیکاری باید تاجایی که میشه شرایط جور بکنه و مراقب خودش باشه این مهمه🌻! بعدشم مشاور ها که نزاشتن فسیل بشن -خندید و اشک هایش را پاک کرد ... نیلی را از اتاق بیرون بردم زن عمو خیلی خوشحال شد بنده خدا نگران دخترش بود! قرار شد از شنبه نیلی بره کلاس زبان و نقاشی که دیگه بیکار نباشه🚶‍♀ وقتی داشتم برمیگشتم خانه به این فکر میکردم که این نوع زندگی چقدر خوبه… چقدر خوبه که نگران کرم و رژ لبت نیستی نگران این نیستی که کسی تو را با پسری ببیند نگران این نیستی که ریزش لایک داشته باشی 🌱🎙 اتفاقا این راه تمامش آرامش بود'! پست هایی که میزاشتم باعث شده بود خیلی ها به چالش کشیده بشوند . . . سوال میکردن تحقیق میکردن و راهشونو پیدا میکردن (: ! یاد حرف خودم به نیلی افتادم بهش گفتم - بیکار نباش- حالا تا وقتی برسم خانه بیکار بودم برای همین هشتگ های مربوط به ابراهیم هادی را دنبال کردم یک عکسی چشمم را گرفت وقتی بازش کردم نوشته بود : " ابراهیـم خندیـد و گفـت : اے بابا✋🏻 همیـشه کارۍ کن که اگـه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مـردم …(:! خیلی قشنگ بود 🌿 حرف حسابی بود که جواب نداشت! جواب نداشت اما جای فکر داشت حرف حساب همیشه جای فکر داره🚶‍♀ فکر به اینکه خدا چجوری از من خوشش بیاد؟؟ ملاک خدا چیه ؟ اصلا تاحالا انقدری که دنبال مد روز و رنگ سال رفته بودیم دنبال ملاک های خدا هم رفته بودیم!؟ از تعجب رگه های چشمم نزدیک بود از کار بیفتد اخه اون هانیه چجوری رسید به این هانیه (:؟ ( یڪ قدم سمت خدا = ده قدم خدا سمت تو) نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و پنج - هانیه : وقتی از خانه عمو برگشتم خانه خودمان دیدم که چندتا بشقاب میوه و لیوان های چای روی زمین هستند…! ---- - سلام ، من اومدم🤠 + سلام مامان خوش اومدی ، خوش گذشت!؟ - اره خوب بود با زن‌عمو و نیلی کلی حرف زدیم کسی اینجا بوده🧐 - وقتی که رفتی خونه عموت یک خانوم اومد اینجا😕✋🏻 + خب دوست های شما بودن؟🚶‍♀ - نه بابا انگار که مادر سید محمد بودن… ---- وقتی مامانم گفت سید محمد یک لحظه دلم هری ریخت گفتم آمدن حتما شکایت من را به بابا بکنند که چرا اون روز جلوی مسجد بین همسایه ها داد زدم😣 تنها راهی که اومد توی ذهنم این بود که بگم من برم لباس هایم را عوض بکنم✋🏻 رفتم داخل اتاق و در بستم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : خدا رحم بکنه لباس ها را عوض کردم و بلا تکلیف نشستم بعد دو تقه ریز به در مامان امد داخل👀🌿 گفتم الان که دیگه کارم تموم بشود داشتم زیر لب شهادتین میخواندم اما… مامان با آرامش گفت : نمـیخوای بپرسی چرا ایشون اومده بودن!؟ گفتم : خب به من چه حتما کاری داشتن دیگه 😀😅! مامان امد و کنارم نشست و گفت : + اومده بودن کار خیـر داشتن … اومده بودن که که تو را برای پسرشون خواستگاری بکنن💍! وقتی مامان گفت خواستگاری اولین چیزی که اومد توی ذهنم این بود که چرا امروز صبح رفتم خانه عمو . خخخ. ؟؟ ایکاش نمیرفتم حداقل مامان سید را میدیدم😅 بعد‌ش برای اینکه عادی سازی بکنم به مامان با خنده گفتم : مطمعنی؟ شاید اشتباه اومده باشن🚶‍♀ بعدش اصلا این پسره مگه من را دیده !؟ مامان گفت که : اومدن داخل، از پسرشون تعریف کردن بعد تو را خواستگاری کردن😃 ماهم گفتیم تو رفتی خونه عموت بنده خدا هاهم گفتن ما به تو بگیم هرچی شد بعد بهشون خبر بدیم که با پسرشون رسمی خواستگاری بکنن🚶‍♀ - چی گفتن از پسرشون؟! + اسمش سید محمده کار دولتی داره متولد دهه هفتاد ماشین هم که داره یک خواهر هم داره که مجرد هست دیگه از خصوصیات اخلاقیش گفتن همین ☺️ به مامانم گفتم که : چقدر بی ادب حداقل زحمت میکشید برای آینده اش وقت میگذاشت کار و تعطیل میکرد همراه مامان و باباش میومد😑💔 شیرینی هم نیوردن که 🙁 اه ای کاش زنگ بزنی بگی دفع بعد دانمارکی بخرن مامـان برای اینڪه جلوی مسخره بازی های من را بگیره گفتش که: هانیه ایراد بنی اسرائیلی نگیر اگه میخوای بگو نمیخوای باز بیابگو الکی غر نزن😣! بعد خندید و گفت من اندازه تو بودم انقدر بی حیا نبود بعد از اینکه مامان از اتاق رفت بیرون جوابش و آرام طوری که خودم بشنوم دادم گفتم حیا و دادیم شوهر دیگه ... هرچقدر آن روز بالا پایین کردم به این نتیجه رسیدم من هنوز هیچی در مورد این سید نمیدانم… سال تولد و خواهر و برادرش که برای من نون و آب نمیشد به مامان گفتم بگو هانیه میگه من هنوز این آقا را نمیشناسم چند جلسه تشریف بیارند که من بشناسمشون الان اخه باید به چیه این آقا فکـر بکنم؟ ! شب که بابا خونـه آمد چیزی در این مورد نگفت ولی معلوم بود توی شُک هست مامان ظهر به من گفته بود که بابا داخل دوراهی گیر کرده از یک طرف میگه این پسر به ماها نمیخوره از یک طرف میگه ولی خیلی پسر خوبی هست و میشناسمش ! شب یکم با مامان داخل آشپزخانه پچ پچ کردند که مچـشون را گرفتم و فهمیدم دارن در مورد اینکـه چند جلسه دیگه من باید سید را ببینم حرف میزدن 🤐... موقع خواب توی اینترنت سرچ کردم ببینم اصلا حدیثی درمورد ازدواج هست یانه اصلا آن زمان ها خواستگاری بوده یا نه…… کلی حدیث اومد بالا پس اون زمان ها این رسم بوده … 🌱🌿 نویسنده ✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و شش - هانیه : یکی از عکس ها را بزرگ کردم نوشته بود : - امام رضا فرمودند' وقتۍ‌که‌از‌دیـن‌و‌اخلاق‌خواستگار‌راضی‌بودیدبه‌ ازدواج‌با‌او‌راضی‌باشید☘ و‌به‌خاطر‌فقیر‌بودنش‌او‌را‌ رد‌نکنید! عکس دیگه که یک سفره عقد بود را بزرگ کردم نوشته بود : - پیامبر خدا صلی‌الله' در اسلام هیچ بنایی ساخته نشد که نزد خدواند عزوجل محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج باشد✋🏻' ... عجیب بود فکر نمیکردم که درمورد ازدواج هم حدیث باشه فکر میکردم فقط در مورد گناه حدیث داریم ولی حالا که میبینم نه اینطور نیست ! همه چیز دین توی گناه نیست خیلی مساله های مهمتری هم هست که مردم ما دنبالش نمیردند😕! دلیلش چی میتونه باشه؟ اخه چرا دین از ازدواج گفته از اقتصاد گفته از حتی از آینده هم گفته یهو صدای معلم دینی مدرسه اکو شد تو سرم: بچـها دین اسلـام کامل شده ادیان دیگه است درسته؟ بعد ما بچه هاهم جیغ و هوار میکردیم یه عده میگفتن بله یه عده هم اشتباه جواب میدادن نله 😂 .. فردا مامان پسره زنگ زد و مامانم دقیقا حرف های خودم را بهش زد 🚶‍♀ انقدر خوشم امد که مامان سید گفت هانیه راست میگه و قرار شد دو روز دیگه خود سید هم بیاد! مامان میخواست به عمو اینا بگه من نزاشتم گفتم یک حدیثی از پیـامبر خواندم که مراسم ازدواج را آشکارا برگزار بکنید و خواستگاری پنهان 🌱🦋 حالا اگر درست نمیشد از فردا نقل مجلس میشیدم ! دو روز گذشت …… ساعت هفت زنگ خانه را زدن قطعا خودشان بودند ' رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم - همه چیز مرتب بود چادر هم پوشیده بودم یک چادر معمولی وقتی که توی بیرون از خانه چادری شدم تصمیم گرفتم داخل خانه هم به این عهد عمل بکنم . . . هم راحت تر بودم و هم کامل تر 💞" راحت از دست نامحرم ها چه فامیل چه غریبه و دستور خدا کامل انجام داده بودم (: .... رفتیم جلوی در تا خوش آمد بگوییم ! به ترتیب اول یک خانوم چادری که برخلاف خانوم های مسن ، چادر گل گلی طرح دار نپوشیده بود یک چادر ساده سر کرده بود🚶‍♀ بعد یک دختر خانوم تقریبا ۲۰ ساله امد اون هم چادری بود و البته قد بلند بعدش هم که سید اومد مثل بقیه آقایون ( انتظار داشتید الان پادشاه با اسب بیاد🚶‍♀) یه جعبه شیرینی دستش بود خوبه الان بهش بگم سلام یاعلی مدد😌✋🏻 آخه هروقت من و میدید میگفت یاعلی مدد و میرفت🚶‍♂ همه نشستن من هم رفتم ‌شیرینی هارا چیدم توی ظرف دقیقا مثل شیرینی های خودم خریده بودن؛ اگه خیلی وقت نگذشته بود میگفتم حتما شیرینی هارا نخورده الان آورده خواستگاری من😕 چایی هم بردم با شیرینی بخورند اتفاق خاصی هم نیفتاد مگه قراره همیشه چایی ها بریزه روی داماد!؟ یا قراره همیشه چادر زیر پای ما دختر ها گیر بکنه و با کله بیفتیم زمین :|؟ چادر خواستگاری کردن سوژه خنده انقدر بدم میاد اصلا هم سخت نبود از اینکه چرا لایه اوزون سوراخه حرف زدن😂 از اینکه چرا ماشین گرون شده حرف زدن از اینکه چرا درصدی از مردم حیوان دارن حرف زدن🤣🚶‍♂ از لاک پشت عموی من تا پرنده بابای من صحبت کردن خواهر سید که معلوم نبود داره با گوشی چیکار میکنه😑 مامان سید و مامان حورا هم داشتن باهم حرف میزدن سید هم که داشت با دقت به لایه اوزون و کلاغ و لاک پشت گوش میداد 🚶‍♀ و با پدرم حرف میزد تا اینکه بالاخره رضایت دادن برن سر اصل مطلب😕 مامان سید بااجازه ای گفت و شروع کرد به حرف زدن: - ما امشب مزاحم شدیم که این دوتا جوان همدیگر را بیشتر بشناسن و اگه صلاح بود ازدواج بکنند 🌱 قبلا یک بار خانواده ها باهمدیگر دیدار داشتن و میدونن این محمد ما کیه و چیه ... اگه اجازه بدید که برن صحبت بکنند تا این دوتا جوان هم همدیگر بیشتر بشناسن 🙂 ... نویسنده✍ |
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هفت - هانیه : بلند شدم رفتم سمت اتاق، سید هم پشت سر من بود 🚶‍♂🚶‍♀! در اتاق باز کردم گفتم بفرمایید گفت که اول شما … تعارف کردم که اول شما بشینید سید روی تخت نشست من هم صندلی گذشتم و نشستم گفتم : خب من شمارا نمیشناسم خودتونو معرفی کنید.. گفت ‌: همونطور که میدونید اسم من محمده چون پدرم سید بود ماهم به لطف خدا سید شدیم چندین سالی هست که تهران زندگی میکنیم🌿 سال ۷۶ بنده دنیاآمدم کار من دولتی و سخت هست و ممکنه بعضی وقت ها سفر کاری داشته باشیم. . . ریحانه سادات خواهر کوچکتر ازخودمه و بنده فرزند اول خانواده هستم به مرحمت امام رضا مشهد دنیا امدم و تحصیلاتـم تهران گذراندم شما هم لطفا خودتونو معرفی کنید!؟ گفتم که من هانیه مشکات هستم متولد سال ۱۳۸۱ هفت ماه دنیا اومدم توی همین تهران تک فرزند هستم امسال کنکور داشتم و خرابش کردم قطعا مردود میشم و قراره سال بعد مجدد کنکور بدم چند وقتی هست که چادری شدم این و فکر کنم خودتون بهتر میدونید✋🏻 مشکلی ندارید؟ جواب داد که: نه مشکلی نیست 🚶‍♂ولی خب بهتره که برای سال دیگه بخونید! یکم سکوت و بعد پرسید چه تصور یا معیاری از همسر آینده اتون دارید🙄؟ گفتم : اول شما بفرمایید محمد : برای من اخلاق خیلی مهمه و تقریبا ۶۰ درصد اخلاق را توی زمانی که آدم ها خشمگین هستند میشه دید راستگو باشید دلم نمیخواد اگه مشکلی هست پنهان بکنید 🚶‍♂ زندگی من خیلی بالا پایین داره ممکنه الان این موضوع متوجه نشوید اما بعدها میفهمید نیاز به صبر و یاری داریم🙂! تعهد و وفاداری هم مهمه پا به پای همدیگه توی مساله های دینی حرکت بکنیم و موضوع السابقون السابقون رعایت بکنیم! و در آخر من از تجملات و اسراف متنفر هستم 😄 و در عوض از مهمان نوازی و قناعت خوشم میاد و.... وقتی سید معیار هاشو گفت نزدیک بود کمرم بشکنه ،یا مصطفی من تاحالا اینقدر جدی خواستگار نداشتم که🤕 سید خواست که من هم معیار هامو بگم اول یکم فکر کردم تا ‌استرسم کم بشه بعد گفتم : معیار من ایمان و اسلام هستش اسلام نه به اینکه فقط مسلمون باشید یا فقط توی شناسنامه اتون دین اسلام درج شده باشه…🚶‍♀ توی حرف و عمل هم ملاکتون، ملاک های خدا باشه ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من خودم خیلی دلم میخواد به آدم ها کمک بکنم موقع سختی ها دلم نمیخواد ناامید بشید و مخفی بکنید هرچیزی هست باهم باید حلش بکنیم همسر من شریک زندگی من هست قرار نیست فقط داخل خوشی ها و آرامش ها کنار هم باشیم! از غرور و تحقیر خوشم نمیاد شما الان که اومدی خواستگاری، من را داری میبینی ، من همینی هستم که جلوتون نشستم و ادعا ندارم خیلی بیگناه هستم بلکه هم من و هم شما و همه دختر و پسر ها چه مجرد و چه متاهل قطعا یک عیبی دارن پس با عیب هایی که داریم کنار بیاییم و یا کمک کنیم نقاط منفی تبدیل به تقاط مثبت بشه برای من احترام خیلی مهمه احترام به خانواده ها و عقاید ✋🏻 دلم نمیخواد تا یکم مشکلات زندگی زیاد شد یا کارتون سخت شد سریع عصبانی بشید … یا سختی کار همیسه توی خونه باب مشکل ما باشه زیبایی هم برای من مهم نیست چون من یک عمر قراره با شما زندگی بکنم اخلاقتون برای من نون آب میشه نه زیباییتون ! دلم نمیخواد اجازه ندید با فامیل ها رفت و آمد بکنیم و یا به دوستانم سر بزنم ! هرچیزی توی زندگی به یک اندازه باشه نه زیاد و نه کم🚶‍♀ در آخر از حرف نزدن متنفرم! خیلی ها وقتی چیزی میشه ناراحت هستن و چیزی نمیگن اشکال نداره باید بگید که فلان رفتار من ناراحتتون کرده تا رفتارمو اصلاح بکنم نه اینکه ندانسته بهش ادامه بدهم✋🏻 اگه نگید من هم نمیفهمم و اینطوری خودتون اذیت میشید هــــوف کی باور میکرد هانیه از این حرف ها بلد باشه؟ مطمعن بودم ابراهیم توی اتاق هست 😑 خودم بهش گفته بودم امشب خواستگار دارم کمکم بکنه... چند دقیقه به سکوت گذشت سید پرسید چه ملاکی برای خوشبختی دارید؟🤨 گفتم من خوش اخلاقی و صبور بودن و ملاک خوشبختی میدانم چون شما هرچقدر هم پول داشته باشی زیبایی داشته باشی ولی اخلاق نداشته باشید ……… ادامه ندادم خودش فهمید😅! نویسنده ✍|
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت پنجاه و هشت - هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟ + بفرمایید - بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟ + خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند! - نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟ + ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره موضوع حق و عدالت هست ! یکم صبر کرد و بعد پرسید و شما اهل مشورت هستید؟ - تاجایی که بشه سعی میکنم بی‌گدار به آب نزنم🚶‍♂ محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟ جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻 یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون مامان یک دور دیگه چایی آورد … یکم صحبت شد درمورد من و سید بعد مادر سید گفت که : من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️ امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻 بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت : اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟! محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت : بابا سال ۸۱ یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن بابا علی خیلی جا خورد من هم جا خوردم 😶 اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه بابا اخم هایش توی هم رفت گفت : یعنی چی😡!؟ من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽 پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡 نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه! سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم بابا علی دوباره جوش آورد و گفت : چی چیو حرف میزنیم😡؟ من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠 سید گفت شما بیایید ✋🏻 رفتن داخل حیاط . . . -- سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻 اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..! پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱 علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡 همین ها گند زدن توی جامعه … سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم ! دلیلـتون منطقی نیست🚶‍♂ علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟! قاتل و خلافکار که نیستیم … ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱 بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن ) وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن برای اینکه سکوت شکسته بشه مامان سید گفت دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶‍♀ ... شب تا اذان صبح فکر کردم به حرف هایی که زده شده بود به خانواده سید به خود سید به ازدواج به پدرش به واژه شهید من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝 همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟ نگران کنکورم بودم. . . نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . . اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم! خدایـا کمکم کن قرآن باز کردم (: سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱 دلم آرام شد بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم یاد حضرت زهرا افتادم خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍 من هم همینکار و کردم ؟! اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (: نویسنده ✍|